اگر بپذیریم كه عرفان امر مستقلى است، در این صورت
مسئله اتصال و تسلسل، كه سالك حتما باید ذكر را از شیخ بگیرد و شیخ هم از
شیخش و همینطور تا برسد به رسولالله، كاملا بىمعنا مىشود، چون در حقیقت
انسان رخبهرخ و یكبهیك با خدا روبهرو مىشود. البته دین هم راه را
نشانش مىدهد. اگر واقعا ذكر كارساز است، دیگر اتصال چه جایگاهى دارد؟
به نظر مىرسد كه در دین پیامبر خاتم مسئولیت همه كارها بر دوش فرد گذاشته
شده است. اگر در برخى ادیان گذشته كاهنى یا كشیشى وجود دارد، به نظر مىآید
در دین پیامبر خاتم این وساطت میان آسمان و زمین به پایان مىرسد و حتى
اولیایى كه بعد مىآیند كارشان تنها راهنمایى است، نه راهبرى; اما عرفان به
این راهبرى گره خورده است.
این مسئله كه در تصوف ذكر را از پیر یا مرشد مىگیرند و آن هم از پیرى دیگر
و درنهایتبه پیامبر اكرم متصل مىشود، یك امر تاریخى است و نمىدانم تا چه
اندازه قابل اثبات است; زیرا مفهوم ذكر به این معنایى كه الان در تصوف گفته
مىشود، معلوم نیست كه اصلا موردنظر قرآن هم همین است، آیا در قرن دوم و
سوم هم به این معنا بوده است; چون ما هنوز در این زمینه كارى نكردهایم.
از نظر تاریخى ما نمىتوانیم چنین چیزى را ثابت كنیم كه ذكرى را كه مثلا
الان شیخى به مریدش تلقین مىكند، آیا این مرید با این ذكر متصل مىشود؟ به
نظر من این نتیجه حركت اهل حدیث است. اهل حدیث در مقابل عقلیون و معتزله
بودند. صوفىها هم در آغاز سنى و سخت تحتتاثیر اهل حدیثبودند. ما از نظر
تاریخى نمىتوانیم هیچكدام را به پیامبر (ص) یا حضرت على (ع) متصل بدانیم.
ما در قرن دوم و سوم كه اهل دیثخیلى در تاریخ مؤثر بودهاند، از نظر
تاریخى در سایه روشن هستیم.
گذشته از جنبه تاریخى، من شخصا اعتقاد دارم كه كسى كه نفسى پاك داشته باشد
و به گناه و دروغ و تزویر و ریا آلوده نباشد، ذكر تلقینى او باعث پاكى و
طهارت فرد مىشود. این تاثیر در جایى كه مرشد چنین نباشد یا فرد خودش ذكرى
را انتخاب كند حتما وجود ندارد.
قطعا همینطور است. اگر مطلبى را معلمى به من تعلیم دهد، قطعا به فهم عمیقترى
مىرسم تا اینكه خودم آن را مطالعه كنم. اینها هیچ مشكلى ندارد; اما مشكل
این است كه اگر در ظاهر دین عمل را بدون رجوع به فتوا درست انجام دادید، از
شما پذیرفته مىشود. در قلمرو باطن نیز روشن است كه در پیدا كردن آن ذكرى
كه در ما كارساز و با روح سازگار باشد، پیدا كردن آن لحظات و حالاتى كه
بتوانیم بیشتر به باطن توجه پیدا كنیم و در حل مشكلات راه دستگیرى شویم،
یك راهنماى راهرفته خیلى مىتواند كمك كند; اما اینكه نیل به مقامات
متوقف استبر اینكه حتما این ذكر از دهان مرشد خارج شود، با رویكرد دین
خاتم و اینكه انسان سرنوشتش به ستخودش رقم زده مىشود سازگارى ندارد.
مشكل دیگر این است كه قائلان به اتصال تاریخى سلسلهشان به لحاظ عقلى هم
سعى مىكنند نشان دهند كه بدون اتصال كار پیش نمىرود.
در فلسفه خیلىها هستند كه سعى مىكنند خودشان را مثلا به ابنسینا برسانند،
حال آنكه فلسفه نوعى تفكر عقلى است و اتصال در آن معنایى ندارد. اما در
تصوف عدهاى كه تحتتاثیر روش اهل حدیثاند اتصال را لازم مىشمارند.
پس اتصال در عرفان اصالتى ندارد.
از نظر تاریخى هیچكدام از این سلسلهها و اتصالها را نمىتوان قطعى تلقى
كرد. شكلگیرى همه این سلسلهها در قرن پنجم و بعد از آن بوده است.
این فرموده شما نوعى نقد تصوف است. مناسب است در اینجا متعرض نقدهاى
مختلفى شویم كه بر تصوف از درون و بیرون آن متوجه شده است. آیا اساسا تصوف
را نقدپذیر مىدانید؟ فقها، فلاسفه و حتى خود صوفیه نقدهایى را در طول
تاریخ بر تصوف وارد كردهاند; آیا این نقدها را وارد مىدانید؟
بزرگترین كسانى كه تصوف را نقد كردهاند، خود صوفیان بودهاند، مثل لمع یا
غلطات السالكین یا نقدهاى غزالى. به نظر من الان مهمترین وظیفه ما تحقیقات
دقیق و علمى تاریخى است. ما در تاریخ تصوف هنوز به چند تذكره مشخص مثل
نفحات الانس متكى هستیم. بعد هم دیگران همینها را تكرار كردهاند. واقعا
دریایى از كتاب و رساله وجود داشته است كه باید آنها را جمعآورى كنیم و با
روشهاى علمى دقیق مطالعه كنیم; مثلا انتقادهاى فقها اغلب زاییده عوامل
اجتماعى و تاریخى در چهار پنج قرن اخیر است. مىدانیم كه حافظ نسبتبه
صوفیه با دیدى انتقادى نگاه مىكرده است. در مورد نقد حافظ باید ببینیم كه
صوفى در زمان حافظ به چه معنا بوده و كاركرد تصوف از لحاظ اجتماعى چه بوده
است و اصلا چهرههاى بارز صوفى در آن زمان چه كسانى بودهاند و همینطور در
دورههاى دیگر. مثلا در قرن سوم در بغداد افراد معتبرى بودند كه با آن
كسانى كه دردورههاى متاخردرشیراز واصفهان خودرا صوفى مىنامیدند، فرق
داشتهاند.
نگرش علما و فقها كه عمدتا در دوران صفویه بودند، نگرشى ظاهرى است و اما
انتقادهایى كه از درون تصوف در قرن چهارم و پنجم برآمده، قدرى عمیقتر است،
آیا كارى در قبال آنها انجام شده است؟
مقدارى كار شده است. كتابهایى هم وجود دارد. من خودم در این زمینه مقدارى
تحقیق كردهام; مثلا نقدهاى بزرگان شیعه نسبتبه تصوف عمدتا بر كتاب تلبیس
ابلیس ابنجوزى مبتنى بوده است. نویسنده كتاب تبصرة العوام مطالب خود را از
ابنجوزى گرفته است. ابنجوزى هم خودش مقدارى را از صوفیه و مقدارى را هم
از غزالى گرفته است. ملاصدرا نیز مطالب انتقادى خود را نسبتبه صوفیه اغلب
از دیگران، بهخصوص غزالى گرفته است. بعضى فكر مىكنند مطالبى كه ملاصدرا
گفته است مربوط به صوفیه زمان خودش است، در حالى كه چنین نیست; اگر شما
بررسى كنید، مىبینید كه مثلا غزالى هم همین مطالب را درباره صوفیه زمان
خودش گفته است. حتى بعضى از اشارات ملاصدرا اساسا به صوفیه آن زمان مربوط
نمىشود، یعنى ملاصدرا عینا آنها را از دیگران گرفته و نقل كرده است.