نسبت محبتخصوصیت دیگرى هم دارد كه در شعر و زبان
شاعرانه ظاهر مىشود. وقتى شما صحبت از عشق مىكنید، در واقع از حسن و
زیبایى كه ملازم آن است نیز صحبت كردهاید. وقتى شما گفتید كه انسان عاشق
است، در این صورت خداوند معشوق مىشود و معشوق یعنى حسن و زیبایى، و او حسن
و زیبایى مطلق است. بنابراین، وقتى از عشق و عاشقى سخن مىگویید، سخنتان یك
جنبه شاعرانه و هنرى پیدا مىكند. در اینجا مسئله زیباشناسى مطرح مىشود،
یعنى تمام این عالم مظهر جمالالله است. هرچه در این عالم است پرتو حسن
اوست.
در ازل پرتو حسنت ز تجلى دم زد
عشق پیدا شد و آتش به همه عالم زد
در واقع، این عالم صنع است; یعنى یك اثر هنرى است. در قدیم به اثر هنرى صنع
مىگفتند. صانع یعنى هنرمند; این عالم اثر هنرى و صنع خداست. صانعان و
هنرمندان وقتى اثرى مىآفرینند امضاى خودشان را زیر آن مىگذارند. در این
عالم هم كه صنع بارى تعالى است; امضا و نشانى از او هست كه آن حسن اوست.
چون جمال جمالالله است، هر زیبایى و هر حسنى را كه در این عالم ببینید
امضاى او را دیدهاید.
اگر نسبت را اینگونه تعریف كردیم، نسبت انسان با عالم و آدم عوض مىشود.
این كه مىگویند تعبیر قرآنى یحبهم و یحبونه در حق ایرانیان و عجمها نازل
شده است، و مىگویند كه این قوم به اسلام مشرف مىشوند و خداوند ایرانیان
را دوست دارد و ایشان خدا را دوست دارند، بدان معناست كه این محبت مهرى است
كه از قبل بر پیشانى ایرانیان زدهاند. یعنى این یك حقیقت تاریخى است كه
عشق به خدا دین ما ایرانیان شده است. از اینرو است كه ادبیات دینىما
ادبیات عشقى است. در عرفان ابنعربى این بعد مشهود نیست. ابنعربى قضیه عشق
را مانند ایرانیان مطرح نكرده است. عربها كمى به آن رسیدهاند، ولى
ایرانیان آن را گرفتند و بذر آن را در تمام شئون فرهنگى خود پاشیدند و همه
چیز را دگرگون كردند و در عین حال آن بعد عبودیت و عبادت را نیز نگه داشتند،
یعنى تاكیدشان بر عشق در ادبیات بیشتر از عبودیت است، نه اینكه از عبودیت
غفلت كرده باشند. نسبت عبودیت در جاى خود همواره مقدس بوده است.
تفاوت نگرش عارفانى مانند احمد با محمد غزالى یا شمس با مولاناى قبل از
دیدار با شمس، كه یكى عاشقانه و دیگرى از سر ترس است، در چیست؟
دو نكته در اینجا مطرح است; یك نكته به نحوه سیر و سلوك و زندگى آنان برمىگردد.
ابوحامد دروس رسمى مانند كلام، فقه و علوم عقلى و نقلى را مىخواند، ولى
بعد یك انقلاب درونى در او به وجود مىآید و راه خودش را تغییر مىدهد. ولى
احمد از اول به دنبال سیر و سلوك رفت و در كنار آن چیزهاى دیگر هم خواند،
مثلا فقه هم خواند، و لذا به او فقیه مىگفتند، یا در كلام كار كرده بود و
دیدگاههاى كلامى هم داشت، ولى به آن معنا متكلم نبود.
نكته دیگر به دیدگاه نظرىشان راجع به تصوف برمىگردد. احمد غزالى مسئله
عشق را بزرگ مىشمارد و از كسانى است كه بر نسبت عشق تاكید مىكند و از عشق
ازلى و اینكه از ازل انسان عاشق بوده است و اینكه عهد الست عهدى است كه
معشوق و عاشق باهم بستهاند، سخن مىگوید; ولى امام محمد غزالى اصلا عهد
الست را یك چیز واقعى نمىداند و مىگوید كه این عهد یك امر مجازى است و
اصلا حقیقتى ندارد. او به عالم ذر قائل نیست. به ذریات آدم به عنوان
موجوداتى كه خداوند با آنها عهد بسته است، قائل نیست. اصولا ذوق این دو فرق
داشته است. احمد غزالى شاعر بود، ولى ابوحامد محمد روحیه شاعرانه نداشت.
آیا عرفان را شما امرى دینى مىدانید یا فرادینى؟ آیا عرفان از دل ادیان
برمىآید یا مىتواند خارج از ادیان نیز جستوجو شود؟ آیا عرفان حقیقت دین
ستیا بخشى یا مرتبهاى از آن؟ اساسا جنابعالى به چه نسبتى بین عرفان و
دین قائلید؟
علم باطن و آن چیزى كه اهل عرفان و تصوف به آن علم معاملات مىگفتند، در
ادیان مختلف مثل مسیحیت، یهودیتبودیسم وجود دارد. هر كدام از اینها به
استكمال نفس توجه دارند. مسئله تجرد نفس در ادیان مختلف مطرح است.
فلوطین هم چنین نگرشى داشته است. عرفان فلوطین هم در مسیحیت و هم در اسلام
تاثیر گذاشته است. اگر جنبههاى نظرى عرفان را در نظر بگیریم، آن وقتحتى
یك جنبه فرادینى هم مىتواند وجود داشته باشد. این جنبههاى نظرى تا حدودى
صبغه فلسفى پیدا مىكنند. امروزه در غرب به نام New Age در پى آنند كه یك
عرفان ساختگى درستبكنند، ولى كسانى كه واقعا بخواهند در مقام عمل به تزكیه
نفس بپردازند، باید از یك سنتى برخوردار باشند. همه ادیان به این نكته
قائلاند كه باید سنت و اتصالى در كار باشد. بهتعبیر خود ما، باید بر وحى
وپیام آسمانى مبتنى باشد و اعمالش با موازینى محك بخورد. اما از بعد نظرى و
فلسفى ممكن است صور مختلفى حتى بیرون از دین مطرح باشد.
اگر ما دین را تلاش كامیاب بشرى براى رسیدن به ساحت قدس بدانیم، روال بحث
تغییر مىیابد. در این صورت، عرفان تلاش بشر است، مانند دیگر فعالیتهاى
او، براى ارتقاى خودش و اینكه انسانها حالى و تحولى پیدا كنند. از اینرو
است كه در ادیان به طور محدود به عرفان پرداختهاند. نظر جنابعالى در این
زمینه چیست؟
این امتیاز یا تمایز میان دین و عرفان مبتنى بر تعریف خاصى است كه شما از
این دو ارائه مىكنید. اگر دین را بهگونهاى تعریف كنید كه امرى اجتماعى و
در پى سعادت یا راحتى بشر یا عرضهكننده قوانینى باشد تا فرد دراین دنیا
بهخوبى زندگى كند ودرآخرت هم بهسعادت برسد یا دچارعذاب نشود وبهبهشت راه
یابد، دراینصورت فرقمشخصى بین دین و عرفان وجود خواهد داشت. ولى اگر
مسئله معرفت و شناختحق را در نظر بگیرید، دیگر نمىتوانید به این سادگى
اینها را از هم جدا كنید. كسانى در تفسیر آیه وما خلقت الجن والانس الا
لیعبدون به ابنعباس نسبت دادهاند كه خداوند انسانها را خلق كرده است تا
او را بشناسند. نماز براى چیست؟ روزه براى چیست؟ ما كه براى تمرین و ورزش
نماز نمىخوانیم! روزه كه براى سلامت معده و مزاج نیست! این اعمال باید به
یكجایى منتهى بشود، خیلى بالاترازچیزهاى مادى ودایره تنگ دنیا;واگردین را
اینگونه تفسیر كنیم دیگر نمىتوانیم به سادگى بگوییم كه عرفان چیزى
استساخته بشر.
ما فلاسفه را انسانهایى مىدانیم كه با آن سرمایه، قوه و اراده خدادادى
بنا به خواستخدا تلاش كردند و به جایى رسیدند. البته گاهى به حقیقت رسیدند
و گاهى ره افسانه زدند. دین براى این طایفه هم تحفهاى مخصوص داشته است،
ولى به هرحال فلسفه امرى است مستقل از دین. اگرچه دین هم گاهى به آن توجه
كرده است، گاهى هم در مقابل آن قرار مىگیرد. در مورد عرفان نیز مىتوانیم
بگوییم كه عرفان با پیامبران شروع نمىشود; اینگونه نیست كه پیامبران
بیایند و به بندگان خدا بگویند بیایید با خدا آشتى كنید، بلكه عرفان از آن
نیاز درونى و آن كشش درونى انسان برمىخیزد; یعنى اگر پیامبرى هم نمىآمد
باز انسان در پى عرفان مىرفت، و البته انبیا كه آمدند براى هر طایفهاى
ارمغانى آوردند و براى اهل معنا هم ارمغانى آوردند و عرفان را قوىتر
كردند. به نظر مىرسد كه دین مهمترین ارمغان را براى این طایفه آورده است.
دین در تقویت و تعمیق عرفان مؤثر است. عرفان هم در فهم بهتر دین و هم در
راهیابى به باطن دین مؤثر است، اما عرفان هویتى مستقل از دین دارد.
اگر دین را در مقابل عرفان قرار ندهیم من فرمایش شما را قبول دارم.
اینكه عرفا زودتر با هم به توافق مىرسند و در ساحت عرفان نزاع و مقابله
كمتر است و اینكه هرچه دین در سطوح پایینترى طرح مىشود میزان اختلاف
ادیان و مذاهب فزونتر مىشود، شاید ناشى از همین نكته باشد كه عرفان امرى
فرادینى است. ما بهوضوح مىبینیم كه مثلا عارف هندو با عارف مسلمان
همزبان و همسخن مىشوند; اما مثلا در مورد متكلمان یا فقیهان چنین نیست.
به نظر من به همین دلیل است كه عرفان اولین قدمى است كه انسان بهواسطه آن
از این محدودیتخودش بیرون مىآید، یعنى از آن محدودیتى كه خودخواهىها
برایش درست مىكند. زمانى كه آدمى از نفس، به معناى مصطلح آن، درمىگذرد،
یعنى تعالى مىیابد، طبعا این اختلافات را راحت مىتواند كنار بگذارد; چون
همه اختلافات محصول همان محدودیتهاى ناشى از نفسپرستىهاست. اگر اینها را
كنار بگذارد و توجهش به مبدا یا به حق یا به حقیقتباشد دیگر اختلافات را
كنار مىزند. با وجود حقیقت توحید این وحدت شكل مىگیرد.