با کلیک بر روی این قسمت، به خانه سارا شعر بروید about me

به سایت سارا شعر خوش آمدید

ادبیات عرفانی

.
 

نسبت محبت‏خصوصیت دیگرى هم دارد كه در شعر و زبان شاعرانه ظاهر مى‏شود. وقتى شما صحبت از عشق مى‏كنید، در واقع از حسن و زیبایى كه ملازم آن است نیز صحبت كرده‏اید. وقتى شما گفتید كه انسان عاشق است، در این صورت خداوند معشوق مى‏شود و معشوق یعنى حسن و زیبایى، و او حسن و زیبایى مطلق است. بنابراین، وقتى از عشق و عاشقى سخن مى‏گویید، سخنتان یك جنبه شاعرانه و هنرى پیدا مى‏كند. در این‏جا مسئله زیباشناسى مطرح مى‏شود، یعنى تمام این عالم مظهر جمال‏الله است. هرچه در این عالم است پرتو حسن اوست.
در ازل پرتو حسنت ز تجلى دم زد
عشق پیدا شد و آتش به همه عالم زد
در واقع، این عالم صنع است; یعنى یك اثر هنرى است. در قدیم به اثر هنرى صنع مى‏گفتند. صانع یعنى هنرمند; این عالم اثر هنرى و صنع خداست. صانعان و هنرمندان وقتى اثرى مى‏آفرینند امضاى خودشان را زیر آن مى‏گذارند. در این عالم هم كه صنع بارى تعالى است; امضا و نشانى از او هست كه آن حسن اوست. چون جمال جمال‏الله است، هر زیبایى و هر حسنى را كه در این عالم ببینید امضاى او را دیده‏اید.
اگر نسبت را این‏گونه تعریف كردیم، نسبت انسان با عالم و آدم عوض مى‏شود. این كه مى‏گویند تعبیر قرآنى یحبهم و یحبونه در حق ایرانیان و عجم‏ها نازل شده است، و مى‏گویند كه این قوم به اسلام مشرف مى‏شوند و خداوند ایرانیان را دوست دارد و ایشان خدا را دوست دارند، بدان معناست كه این محبت مهرى است كه از قبل بر پیشانى ایرانیان زده‏اند. یعنى این یك حقیقت تاریخى است كه عشق به خدا دین ما ایرانیان شده است. از این‏رو است كه ادبیات دینى‏ما ادبیات عشقى است. در عرفان ابن‏عربى این بعد مشهود نیست. ابن‏عربى قضیه عشق را مانند ایرانیان مطرح نكرده است. عرب‏ها كمى به آن رسیده‏اند، ولى ایرانیان آن را گرفتند و بذر آن را در تمام شئون فرهنگى خود پاشیدند و همه چیز را دگرگون كردند و در عین حال آن بعد عبودیت و عبادت را نیز نگه داشتند، یعنى تاكیدشان بر عشق در ادبیات بیشتر از عبودیت است، نه این‏كه از عبودیت غفلت كرده باشند. نسبت عبودیت در جاى خود همواره مقدس بوده است.
تفاوت نگرش عارفانى مانند احمد با محمد غزالى یا شمس با مولاناى قبل از دیدار با شمس، كه یكى عاشقانه و دیگرى از سر ترس است، در چیست؟
دو نكته در این‏جا مطرح است; یك نكته به نحوه سیر و سلوك و زندگى آنان برمى‏گردد. ابوحامد دروس رسمى مانند كلام، فقه و علوم عقلى و نقلى را مى‏خواند، ولى بعد یك انقلاب درونى در او به وجود مى‏آید و راه خودش را تغییر مى‏دهد. ولى احمد از اول به دنبال سیر و سلوك رفت و در كنار آن چیزهاى دیگر هم خواند، مثلا فقه هم خواند، و لذا به او فقیه مى‏گفتند، یا در كلام كار كرده بود و دیدگاه‏هاى كلامى هم داشت، ولى به آن معنا متكلم نبود.
نكته دیگر به دیدگاه نظرى‏شان راجع به تصوف برمى‏گردد. احمد غزالى مسئله عشق را بزرگ مى‏شمارد و از كسانى است كه بر نسبت عشق تاكید مى‏كند و از عشق ازلى و این‏كه از ازل انسان عاشق بوده است و این‏كه عهد الست عهدى است كه معشوق و عاشق باهم بسته‏اند، سخن مى‏گوید; ولى امام محمد غزالى اصلا عهد الست را یك چیز واقعى نمى‏داند و مى‏گوید كه این عهد یك امر مجازى است و اصلا حقیقتى ندارد. او به عالم ذر قائل نیست. به ذریات آدم به عنوان موجوداتى كه خداوند با آنها عهد بسته است، قائل نیست. اصولا ذوق این دو فرق داشته است. احمد غزالى شاعر بود، ولى ابوحامد محمد روحیه شاعرانه نداشت.
آیا عرفان را شما امرى دینى مى‏دانید یا فرادینى؟ آیا عرفان از دل ادیان برمى‏آید یا مى‏تواند خارج از ادیان نیز جست‏وجو شود؟ آیا عرفان حقیقت دین ست‏یا بخشى یا مرتبه‏اى از آن؟ اساسا جناب‏عالى به چه نسبتى بین عرفان و دین قائلید؟
علم باطن و آن چیزى كه اهل عرفان و تصوف به آن علم معاملات مى‏گفتند، در ادیان مختلف مثل مسیحیت، یهودیت‏بودیسم وجود دارد. هر كدام از اینها به استكمال نفس توجه دارند. مسئله تجرد نفس در ادیان مختلف مطرح است.
فلوطین هم چنین نگرشى داشته است. عرفان فلوطین هم در مسیحیت و هم در اسلام تاثیر گذاشته است. اگر جنبه‏هاى نظرى عرفان را در نظر بگیریم، آن وقت‏حتى یك جنبه فرادینى هم مى‏تواند وجود داشته باشد. این جنبه‏هاى نظرى تا حدودى صبغه فلسفى پیدا مى‏كنند. امروزه در غرب به نام New Age در پى آنند كه یك عرفان ساختگى درست‏بكنند، ولى كسانى كه واقعا بخواهند در مقام عمل به تزكیه نفس بپردازند، باید از یك سنتى برخوردار باشند. همه ادیان به این نكته قائل‏اند كه باید سنت و اتصالى در كار باشد. به‏تعبیر خود ما، باید بر وحى وپیام آسمانى مبتنى باشد و اعمالش با موازینى محك بخورد. اما از بعد نظرى و فلسفى ممكن است صور مختلفى حتى بیرون از دین مطرح باشد.
اگر ما دین را تلاش كامیاب بشرى براى رسیدن به ساحت قدس بدانیم، روال بحث تغییر مى‏یابد. در این صورت، عرفان تلاش بشر است، مانند دیگر فعالیت‏هاى او، براى ارتقاى خودش و این‏كه انسان‏ها حالى و تحولى پیدا كنند. از این‏رو است كه در ادیان به طور محدود به عرفان پرداخته‏اند. نظر جنابعالى در این زمینه چیست؟
این امتیاز یا تمایز میان دین و عرفان مبتنى بر تعریف خاصى است كه شما از این دو ارائه مى‏كنید. اگر دین را به‏گونه‏اى تعریف كنید كه امرى اجتماعى و در پى سعادت یا راحتى بشر یا عرضه‏كننده قوانینى باشد تا فرد دراین دنیا به‏خوبى زندگى كند ودرآخرت هم به‏سعادت برسد یا دچارعذاب نشود وبه‏بهشت راه یابد، دراین‏صورت فرق‏مشخصى بین دین و عرفان وجود خواهد داشت. ولى اگر مسئله معرفت و شناخت‏حق را در نظر بگیرید، دیگر نمى‏توانید به این سادگى اینها را از هم جدا كنید. كسانى در تفسیر آیه وما خلقت الجن والانس الا لیعبدون به ابن‏عباس نسبت داده‏اند كه خداوند انسان‏ها را خلق كرده است تا او را بشناسند. نماز براى چیست؟ روزه براى چیست؟ ما كه براى تمرین و ورزش نماز نمى‏خوانیم! روزه كه براى سلامت معده و مزاج نیست! این اعمال باید به یك‏جایى منتهى بشود، خیلى بالاترازچیزهاى مادى ودایره تنگ دنیا;واگردین را این‏گونه تفسیر كنیم دیگر نمى‏توانیم به سادگى بگوییم كه عرفان چیزى است‏ساخته بشر.
ما فلاسفه را انسان‏هایى مى‏دانیم كه با آن سرمایه، قوه و اراده خدادادى بنا به خواست‏خدا تلاش كردند و به جایى رسیدند. البته گاهى به حقیقت رسیدند و گاهى ره افسانه زدند. دین براى این طایفه هم تحفه‏اى مخصوص داشته است، ولى به هرحال فلسفه امرى است مستقل از دین. اگرچه دین هم گاهى به آن توجه كرده است، گاهى هم در مقابل آن قرار مى‏گیرد. در مورد عرفان نیز مى‏توانیم بگوییم كه عرفان با پیامبران شروع نمى‏شود; این‏گونه نیست كه پیامبران بیایند و به بندگان خدا بگویند بیایید با خدا آشتى كنید، بلكه عرفان از آن نیاز درونى و آن كشش درونى انسان برمى‏خیزد; یعنى اگر پیامبرى هم نمى‏آمد باز انسان در پى عرفان مى‏رفت، و البته انبیا كه آمدند براى هر طایفه‏اى ارمغانى آوردند و براى اهل معنا هم ارمغانى آوردند و عرفان را قوى‏تر كردند. به نظر مى‏رسد كه دین مهم‏ترین ارمغان را براى این طایفه آورده است. دین در تقویت و تعمیق عرفان مؤثر است. عرفان هم در فهم بهتر دین و هم در راه‏یابى به باطن دین مؤثر است، اما عرفان هویتى مستقل از دین دارد.
اگر دین را در مقابل عرفان قرار ندهیم من فرمایش شما را قبول دارم.
این‏كه عرفا زودتر با هم به توافق مى‏رسند و در ساحت عرفان نزاع و مقابله كمتر است و این‏كه هرچه دین در سطوح پایین‏ترى طرح مى‏شود میزان اختلاف ادیان و مذاهب فزون‏تر مى‏شود، شاید ناشى از همین نكته باشد كه عرفان امرى فرادینى است. ما به‏وضوح مى‏بینیم كه مثلا عارف هندو با عارف مسلمان هم‏زبان و هم‏سخن مى‏شوند; اما مثلا در مورد متكلمان یا فقیهان چنین نیست.
به نظر من به همین دلیل است كه عرفان اولین قدمى است كه انسان به‏واسطه آن از این محدودیت‏خودش بیرون مى‏آید، یعنى از آن محدودیتى كه خودخواهى‏ها برایش درست مى‏كند. زمانى كه آدمى از نفس، به معناى مصطلح آن، درمى‏گذرد، یعنى تعالى مى‏یابد، طبعا این اختلافات را راحت مى‏تواند كنار بگذارد; چون همه اختلافات محصول همان محدودیت‏هاى ناشى از نفس‏پرستى‏هاست. اگر اینها را كنار بگذارد و توجهش به مبدا یا به حق یا به حقیقت‏باشد دیگر اختلافات را كنار مى‏زند. با وجود حقیقت توحید این وحدت شكل مى‏گیرد.

 
 

 ـــــــــــــــــــــــــــــــ

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ