شاید به دلیل همین گرایش فلسفى است كه هیچگاه فرقهاى
صوفى منسوب به محىالدین بهوجود نمىآید.
بله، همینطور است; حتى كسانى كه از زاویه نظرى آن مباحث را مىخواندند،
وقتى مىخواستند سیر و سلوك یا ذكرى داشته باشند یا دعایى را بخوانند یا
عبادتى را انجام دهند، سراغ فرد دیگرى را مىگرفتند كه چشم دل او باز باشد،
و او بود كه به آنان مىگفت كه چه ذكرى را باید بگویند یا عبادتشان چگونه
باید باشد.
این كه زبان فارسى بیشتر با ذوق و حال همراه بوده و درگیر اصطلاحات و مباحث
فلسفى نبوده آیا بیشتر ناشى از تجربههاى واقعى و عمیق عرفانى نبوده است؟
اساسا چه مرزى بین عرفان یا تصوف ایرانى با عرفانهاى دیگر وجود دارد؟
ما دو نوع زبان داریم: یكى زبانى است كه در فلسفه به كار مىرود، و دیگرى
زبانى است كه در شعر به كار مىرود. زبان فلسفه كاملا انتزاعى است; مثلا
هنگامى كه درباره عدل یا دوستى یا جود صحبت مىكنید، سروكارتان به طور كامل
با امور مجرد و انتزاعى است; ولى در شعر مباحث صورت خیالى به خودشان مىگیرند;
یعنى در اینجا متخیله انسان است كه كار مىكند و اینها را به صورت و لباس
جسمانى نشان مىدهد، حال آنكه واقعا مادى نیستند. بهقول سهروردى، مىتوانیم
بگوییم كه ساحتشعر ساحت ملكوت یا عالم مثال است. وقتى كه مىخواهند درباره
حقیقت مطلق بحث كنند به تمثیل متوسل مىشوند; مثلا حقیقت مطلق را به نور
شمع تشبیه مىكنند، آنگاه شناختحقیقت و مراتب علمالیقین، عینالیقین و
حقالیقین را در قالب داستان شمع و پروانه مىآورند و مىگویند كه پروانه
تا موقعى كه به آن حقیقت نرسیده و حتى نور آن حقیقت را هم ندیده و فقط چیزى
در تاریكى دیده، در مرتبه خبر است. این شخص خبرى را شنیده ولى بهعیان
ندیده است. ولى وقتى در پرتو نور شمع مىتواند اشیا را ببیند، اگرچه هنوز
خود آن نور را ندیده، مىتواند اشیا و تعینات این عالم را بشناسد. دراینجا
او به مرتبه علمالیقین رسیده است. وقتى خود نور را مىبیند به شهود مىرسد،
كه همان مرتبه عینالیقین است، و آنگاه كه خودش را به آتش زده، در آن مىسوزد
و از خودش بىخود مىشود به مرتبه حقالیقین رسیده است. این تمثیلى است كه
وقتى خواجه نصیرالدین طوسى مىخواهد مراتب مختلف شناخت و رسیدن به نهایت
این راه را، كه همان حقالیقین است، تبیین كند، از آن استفاده مىكند.
سابقه این تمثیل به حلاج مىرسد. ولى زبان عرفان ابنعربى بهطوركلى اینطور
نیست; مثلا وقتى شما فتوحات یا فصوصالحكم را مىخوانید با این چیزها روبهرو
نمىشوید. وى گاهى در اشعارش این نكات را مىآورد، ولى در فرهنگ و زبان
شاعرانه غرق نمىشود. شاگردانش هم همینطور بودهاند، مگر آنانى كه ایرانى
یا تحتتاثیر ایرانیان بودهاند.
از نظر زبانى، این دو شاخه در عالم اسلام به وجود آمده است و آنانى هم كه
تحت تاثیر زبان فارسى و عرفان ما هستند، مثل هندىهایى چون امیر خسرو دهلوى
و بیدل و نیز عثمانىها، زبان عرفان و شعرشان فارسى است.
از لحاظ سیر و سلوك و نیز شناختهایى كه اهل معرفتبه دست مىآورند، میان
تصوف ایرانى و تصوفهاى دیگر چه تفاوتهایى وجود دارد؟
ازنظرمسائل اعتقادى تفاوتى نیست; مثلا یك صوفى شافعى در ایران با یك صوفى
شافعى در مصر هر دو داراى اعتقادات خاص و مشتركى هستند، اما از لحاظ
اجتماعى از آنجا كه در دو فرهنگ مختلفاند، طبعا تفاوتهایى هم میان آنان
وجود دارد. در ایران نیز در زمانهاى مختلف در میان فرقههاى صوفیه كسانى
بودهاند كه دیگران ایشان را به اباحىگرى متهم و از آنان انتقاد مىكردند;
حتى خود صوفیه نیز از آنها انتقاد مىكردند. از این قبیل است كتابهایى مثل
غلطاتالسالكین یا غلطاتى كه ابونصر سراج در لمع نوشته یا آنچه روزبهان
بغلى نوشته یا انتقادات سختى كه غزالى در رساله اباحیه یا ابنجوزى در
تلبیس ابلیس نوشتهاند. این انتقادات بیشتر به اباحىگرانى كه در ایران
بودند برمىگردد.
بارى، در تاریخ تصوف و عرفان با یك چیز بسیط متحدالشكل به نام جریان تصوف
در عالم اسلام روبهرو نیستیم، بلكه تصوف و عرفان در مراحل تاریخى مختلف
تحولاتى را پشتسر گذاشته است; مثلا زمانى در ایران مكاتبى عرفانى وجود
داشت، بدون اینكه اصلا تصوفى در كار باشد. عنوان تصوف را هم به كار
نمىبردند. در قرن سوم در نیشابور و شهرهاى دیگر هنوز به آن معنا صوفى
نداشتیم، ولى مكاتب و مذاهب عرفانى داشتهایم. ملامتیان نیشابور در قرن سوم
صوفى نبودند. حكیم ترمذى و ابوبكر وراق كه در ماوراءالنهر بودند، صوفى
نبودند. آن موقع صوفى به كسانى كه در عراق بودند اطلاق مىشد. كرامیه هم
صوفى نبودند. اگر به آثار ابنسینا رجوع كنیم مىبینیم كه وى در نمط هشتم و
نهم اشارات و دیگر آثارش یك كلمه درباره صوفى و تصوف نگفته، ولى از عرفان،
عرفا و مقاماتالعارفین صحبت كرده است. چرا ابنسینا از تصوف و صوفى نام
نبرده است؟ آیا براى اینكه نسبتبه صوفیه انتقاد داشته یا از ایشان خوشش
نمىآمده است؟ نه، این درست نیست. اگر ابنسینا در قرن هشتم زندگى مىكرد و
از صوفیه نامى نمىبرد، مىگفتیم كه بنا به دلایلى نمىخواهد اسم صوفیه را
بیاورد، ولى در اواخر قرن چهارم و اوایل قرن پنجم چنین حالتى نبود كه مثلا
اشخاص جرئت نكنند اسم صوفى را بیاورند. البته در همان زمان ابنسینا،
نویسندگانى مثل سلمى و ابونصر سراج چترى به نام تصوف درست كردند و همه
گرایشهاى عرفانى را زیر آن قرار دادند; ولى تصوف نقاط مختلف را از هم
متمایز مىدانستند و لذا مىگفتند در اصفهان اولین صوفیان على بن یوسف بنا
و شاگردش على بن سهل اصفهانى بودند; ولى حتما قبل از آنان هم زهاد و عبادى
بودهاند كه همان حالات را داشتهاند; چون در قرن سوم این جریانها قائم به
مشایخ خاصى بودهاند و حتى تصوف آنها با هم فرق داشته است. همه گفتهاند كه
در روزگار جنید و ابوالحسین نورى، عارفى به نام ابنیزدانیار مىزیسته كه
تصوف خاص خودش را در ارومیه داشته است. اتفاقا یكى از نكتههاى جالب همین
است كه در یكى از ابواب كتاب التعرف وقتى كلابادى صوفىها را برمىشمرد، از
هر شهرى نام یك نفر را ذكر مىكند. برخى فكر كردهاند كه اینها فقط تعدادى
اسم است و از كنار آن گذشتهاند; ولى این اسامى خیلى مهم است. مثلا مىگوید
در خراسان یا در جبال یا در بینالنهرین چه عارفانى بودهاند; در ابهر
ابوبكر ابهرى، در ارومیه ابنیزدانیار، در اصفهان على بن سهل اصفهانى. این
بدان معناست كه در این مناطق انسانهاى بزرگى بودهاند كه این چراغ را روشن
نگاه داشته بودند، و بعد مىبینیم كه مثلا على بن سهل با جنید اختلاف دارند
و تصوف ابنیزدانیار را اصلا مكتب خاصى معرفى مىكنند. بارى، عرفان در آن
شهرها قائم به این اشخاص بوده است; چون آن موقع هنوز سلسلهها و تشكیلات
فعلى نبوده است. این مطالب را كه عرض مىكنم براى این است كه فكر نكنیم در
طول تاریخ یك حركت مستمر و متحدالشكلى بوده كه همینطور جریان یافته و به
ما رسیده است.
آیا قبول دارید كه راه تصوف ایرانى راه عشق است و راه عرفان ابنعربى راه
معرفت؟ اساسا كدام راه را برتر مىدانید؟
در قدیم هم این مطرح بوده كه عشق بالاتر استیا معرفت; بعضىها معرفت را
بالاتر مىدانستند و بعضىها محبت را; ولى در مورد عشق در عرفان یا تصوف
ایرانى (گرچه واژه تصوف تا حدودى جنبه منفى پیدا كرده است، ولى چون لفظ
دیگرى نداریم از همین واژه استفاده مىكنیم) باید بگویم كه عشق از یك مقطع
زمانى دین ایران مىشود. من در چند جاى مقالاتم گفتهام كه انسان با حق
تعالى نسبتى دارد. ما نمىتوانیم بیان كنیم كه چه نسبتى با خداوند داریم.
حقیقت آن نسبت را كما هو حقه نمىتوانیم نشان دهیم. نسبت انسان با خداوند
متعال نسبتخاصى است. نسبتشما با برادر یا پدرتان معلوم است; اما نسبتتان
با خداوند شبیه هیچ چیزى نیست. همانطوركه نمىتوانیم بگوییم كه او چیست و
او را وصف كنیم، نسبتخودمان را با او نیز نمىتوانیم بیان كنیم. ولى ما
ناگزیریم حرفى بزنیم و چیزى بگوییم و دین و نسبتهاى اجتماعى و انسانى خاصى
داشته باشیم و براى بیان نسبتخود با خداوند هم از همین مفاهیم اجتماعى
استفاده كنیم. این محدودیتى است كه زبان براى ما ایجاد مىكند. هر جایى هم
این نسبتها را به گونهاى گفتهاند: مثلا یكى مىگوید نسبت انسان با خدا
مثل نسبت فرزند و پدر است; یكى مىگوید مثل نسبتبنده با خواجه و یا
خداوندگارش است; یكى مىگوید مثل نسبت كثیر به واحد است; یكى مىگوید مثل
نسبتشعاع خورشید و ذرات بىمقدار با خورشید است. آن نسبتى كه در دین مبین
ما روى آن تاكید شده، عبودیت است. انسان عبد است و خداوند معبود، رب،
پروردگار و خواجه است. این نسبت كه در قرآن آمده، مقدس است، ولى از
نسبتهاى دیگرى هم مىتوان یاد كرد; مثلا نسبت محبت هم وجود دارد، چنانكه
قرآن مىفرماید: "یحبهم و یحبونه" . در واقع، محبت نیز نسبتخداوند را با
انسان نشان مىدهد، ولى تاكید لسان دینى بر روى عبودیت است. در یك زمانى
ایرانىها به موضوع عشق روى آوردند و در واقع نسبت انسان با خدا را نسبت
عشق در نظر گرفتند و تمام مفاهیم دیگر را براساس این نسبت تعریف كردند و
تمام كائنات و همه موجودات را عاشق خدا انگاشتند. زمین و زمان و دریا و
خورشید و همه موجودات ممكن عاشقاند. عشق به عنوان نسبت میان انسان و خدا
تعبیرى است كه راه را براى تفسیرهایى باز مىكند; مثلا در مورد عهد
الستبراساس مفهوم عشق گفتهاند كه خداوند معشوق ازلى است كه خواسته استبا
انسان عهد ببندد و ما باید به عنوان یك عاشق به آن عهد وفا كنیم. مفاهیم
خصوصیتها و قیدهایى دارند; مثلا نسبت عبودیت معكوس نمىشود. خدا همیشه خدا
است و انسان هم همیشه عبد است. ولى وقتى نسبت عاشقى در نظر گرفته مىشود،
مىگوید آن كه اول او خواسته است ما نیز خواستهایم. اراده خداوند پیش از
اراده انسان است. یحبهم قبل از یحبونه است. بایزید بسطامى مىگوید سى سال
بود كه مىپنداشتم من او را دوست دارم. بعد از سى سال دریافتم كه اول او
مرا خواسته بود.