با کلیک بر روی این قسمت، به خانه سارا شعر بروید about me

به سایت سارا شعر خوش آمدید

ادبیات عرفانی

.
 

عرفای اسلام برای درک حقیقت ، ریاضت و مجاهده را شرط لازم دانسته اما کافی نمی دانند. از نظر آنان،کار ساز و مشکل گشای اصلی "جذبه" و عنایت الهی است با مجاهده و ریاضت اگر جذبه و عنایت نباشد، به جایی نمی توان رسید، اما ممکن است که جذبه و عنایت الهی کسانی را بدون ریاضت و طی مراحل و مدارج، به سرمنزل مقصود برساند.
لسان الغیب حافظ شیرازی درباره ی جذبه و کشش و عنایت الهی چنین می گوید:
به رحمت سر زلف تو واثقم، ور نه کشش چو نبود ازآن سو چه سود کوشیدن
در اوایل شرح رساله ی قیصری، در این رابطه بحث خواهیم کرد.


هـ_عشق:
عشق از عناصر عمده و اساسی بینش و حرکات عرفانی است. اما حقیقت عشق چیست؟ این سؤال را نمی توان پاسخ گفت، زیرا عشق مانند هستی، مفهومی دارد که اعراف الاشیاء است اما کنه و حقیقت آن در غایت خفاءاست، که :
هر چه گویم عشق را شرح و بیان چون به عشق آیم، خجل باشم از آن
گر چه تفسیر زبان روشنگر است لیک عشق بی زبان، روشن تر است
محی الدین ابن عربن درباره ی عشق که آن را دین و ایمان خود می داند، می گوید:
"هر کس که عشق را تعریف کند، آن را نشناخته و کسی که از جام آن جرعه ای نچشیده باشد، آن را نشناخته و کسی که گوید من از آن جام سیراب شدم آن را نشناخته که عشق شرابی است که کسی را سیراب نکند."
به این معنی که تا تجربه ی شخصی در کار نباشد با حد و رسم منطقی قابل شناسایی نیست و در تجربه ی شخصی هم به یکبار قابل نیل نمی باشد، راه بی پایان آن هرگز برای انسان به انتها رسیدنی و عطش آن سیراب شدنی نیست.
عرفا عشق را در مسایل مهم جهان بینی و سلوک خویش مطر ح می کنند از جمله:

1. عشق در آفرینش جهان:
در حدیث قدسی معروف میان عرفا آمده که: داود علیه السلام علت و انگیزه ی آفرینش جهان را از حضرت حق سؤال می کند و چنین پاسخ می شنود که:
"کنت کنزأ مخفیأ فأحببت ان أعرف، فخلقت الخلق لکی اعرف"
چنانکه در ضمن شرح رساله ی قیصری خواهد آمد، سراسر آفرینش، مظاهر و آینه های تجلی حق اند.
اساس آفرینش، جمال و زیبایی و عشق به جمال و زیبایی است، ذات حضرت حق، آن شاهد حجله ی غیب که پیش از آفرینش جهان، خود هم معشوق بود و هم عاشق، خواست تا جمال خویش آشکار سازد، آفرینش را آینه ی جمالش گردانید. پس اساس آفرینش و پیدایش جهان، عشق حق به جمال خویش و جلوه یجمال خویش است. در حقیقت، خدا یک معشوق است، معشوق خویشتن خویش، و معشوق همه ی آفرینش. آفرینش وسیله ی ظهور حق وزمینه ی معرفت و عشق خلق به آن معشوق حقیقی است.
عبدالرحمن جامی(898_817هـ) با بیانی گرم و زیبا در این باره چنین می گوید:
در آن خلوت که هستی بی نشان بود به کنج نیستی عالم نهان بود
وجوی بود از نقش دویی دور ز گفتگوی مایی و تویی دور
"جمالی" مطلق از قید مظاهر به نور خویشتن بر خویش ظاهر
دلارا شاهدی، درحجله ی غیب مبرا ذات او از تهمت عیب
نه با آیینه رویش در میانه نه زلفش را کشیده دست شانه
صبا از طره اش نگسسته تاری ندیده چشمش از سرمه، غباری
نگشته با گلش همسایه سنبل نبسته سبزه اش پیرایه ی گل
رخش ساده ز هر خطی و خالی ندیده هیچ چشمی، زوخیالی
نوای دلبری با خویش می ساخت قمار عاشقی با خویش می باخت
ولی زان جا که حکم خوبرویی است زپرده خوبرو و در تنگ خویی است
نکو رو تاب مستوری ندارد چو در بندی سر از روزن بر آرد
نظر کن لاله درکوهساران که چون خرم شود فصل بهاران
کند شق،شقه یگل زیر خارا جمال خود کند زان آشکارا
ترا چون معنئی درخاطر افتد که در سلک معانی نادر افتد
نیاری از خیال آن گذشتن دهی بیرون ز گفتن یا نوشتن
چو هرجاهست حسن،اینش تقاضاست نخست این جنبش از"حسن" ازل خاست
برون زد خیمه ز اقلیم تقدّس تجلّی کرد بر آفاق و انفس
ازو یک لمعه بر ملک وملک تافت ملک سر گشته خود راچون فلک یافت
زهر آئینه ای، بنمود روئی به هر جا خاست، ازوی گفتگویی
همه سبوّحیان، سبوح گویان شدند از بی خودی، سبوح جویان
ز غواصان این بحر فلک فلک بر آمد غلغله: سبحان ذی الملک
ز ذرات جهان آئینه ها ساخت ز روی خود به هر یک عکس انداخت
از این لمعه فروغی بر گل افتد ز گل شوری به جان بلبل افتاد
رخ خود شمع زان آتش بر افروخت به هر کاشانه صد پروانه را سوخت
از نورش تافت بر خورشید یک تاب برون آورد نیلوفر سر از آب
ز رویش روی خود آراست لیلی ز هر مویش ز مجنون خاست میلی
لب شیرین شکر ریز، بگشاد دل پرویز برد و جان ز فرهاد
"جمال" اوست هر جا جلوه کرده ز معشوقان عالم بسته پرده
سر از جیب مه کنعان برآورد زلیخا را دمار از جان بر آورد
به هر پرده که بینی پردگی اوست قضا جنبان هر دلبردگی اوست به عشق
اوست دل رازندگانی به شوق اوست جان راکامرانی
دلی کان عاشق خوبان دلجوست اگر داند، وگر نی، عاشق اوست
الا تا در غلط نافتی که گویی که از ما عاشقی از وی نکویی
تویی آیینه، او آیینه آرا تویی پوشیده و او آشکارا
که همچون "نیکویی"،"عشق" ستوده از او سر بر زده، در تو نمرده
چو نیکو بنگری آیینه هم اوست نه تنها گنج، بل گنجینه هم اوست
من و تو در میان کاری نداریم به جز بیهوده پنداری نداریم
خمش کاین قصه پایانی ندارد بیان او زباندانی ندارد
همان بهتر که ما در عشق پیچیم که بی این گفتگو هیچیم و هیچیم

 
 

 ـــــــــــــــــــــــــــــــ

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ