بعد از انقضای عصر طبقات و قبل از آنكه سلاسل و طرایق
صوفیه به صورت جدی و رسمی به وجود آید ، لااقل 3 شیخ بزرگ در عهد غزنوی به
شهرت فوق العاده رسیدند و مانند پیشوایان قوم مورد تأیید و تكریم عام صوفیه
واقع شدند: شیخ ابوالحسن خرقانی و شیخ ابوسعید ابوالخیر میهنه در خراسان ،
و شیخ مرشد ابواسحاق كازرونی در فارس . اصحاب این شیخ اخیر بعدها حتی سلسلهای
هم به نام او به وجود آوردند كه سلسله مرشدیه خوانده شد .
ابوالحسن خرقانی( د 425 ق ) با آنكه امّی گونه و با علوم رایج در مدارس عصر
آشنایی نداشت، در ادراك حقایق تصوف این نكته را كه تصوف علم ورق نیست ، علم
خِرَق است، ثابت كرد . وی وارث روحانیت بایزید و ظاهراً تربیت یافته
منقولات اقوال و احوال او بود. در جوانی اوقاتش به هیزم كشی و خربندگی می
گذشت، اما در سلوك طریقت دقت و علاقه نشان می داد . سمعانی ازقول وی نقل می
كند كه حق را در صحبت خر خویش یافتم ، یعنی هنگام اشتغال به خربندگی. قصه
ملاقات سلطان محمود با او كه گویند به زحمت سلطان را پذیرفت و نیز داستان
مسافرت ابوعلی سینا به قصد دیدار او كه در تذكره ها هست ، به احتمال قوی از
مبالغات مناقب نویسان است.
مجموعه ای از احوال و اقوال خرقانی در كتابی به نام نورالعلوم ضبط است كه
هرچند از اینگونه مبالغات خالی نیست ، شهرت و اهمیت او را در حوزه اهل تصوف
قابل ملاحظه نشان می دهد. آنچه بر احوال او مستولی به نظر می رسید ، حالت
قبض بود این درست مخالف حالات دوست و شیخ بزرگ معاصرش ابوسعید ابوالخیر بود
كه طریقه او مبنی بربسط محسوب می شد و در سراسر اقوال و احوالش نوعی خوش
بینی و نشاط روحانی حاكم به نظر می رسید .
ابوسعید ابوالخیر ، معروف به شیخ میهنه و بوسعید مهنه ( د 440 ق ) در جوانی
یك چند در سرخس به علم رسمی رایج نزد اهل مدرسه پرداخت و در فقه و كلام و
تفسیر و ادب تبحر پیدا كرد ، اما جاذبه تصوف او را به ترك كردن علوم ظاهر
واداشت . قسمتی از اوقاتش مصروف عبادت و ریاضت شد و در مجاهده با نفس و
اعراض از متاع دنیا تا حد مبالغه پیش رفت و مجالس وعظ و تذكیر او در میهنه
و نیشابور مریدان بسیار بر وی فراز آورد . با آنكه " بیت " خواندنش در
منابر و اقدامش در برگزاری مجالس سماع ، مخالفت متشرعه را بر ضد وی
برانگیخت ، كثرت روزافزون مریدان ، او را از لطمه مخالفان در امان داشت .
در اواخر عمر آنگونه كه از روایت عوفی نقل است ، او در بین این مریدان
انبوه ، بیشتر مثل یك سلطان می زیست تا یك زاهد .
طریقه او كه در آن بین سكر و صحو تلفیق كرده بود و تعلیم او كه در عبارت "
الصدق مع اللـه والرفق مع الخلق " بیان می شد ، موجب بود تا پیروان او از
آنچه پیرامون رقیبانش مثل ابوالقاسم قشیری و دیگران جمع شده بود ، به نحو
چشمگیری افزونی یابد و آنها را گه گاه بر ضد وی به تحریك و توطئه وادارد.
حالات و مقامات او در دو كتاب معروف به نام حالات و سخنان شیخ ابوسعید و
اسرار التوحید فی مقامات الشیخ ابی سعید جمع آمده است كه بدون شك قسمت عمده
ای از حكایات كرامات آمیز آنها از مقوله مبالغات مریدانه است .
شیخ مرشد ابواسحاق كازرونی ( د 426 ق ) نیز تا حدی مانند ابوالحسن خرقانی
در جوانی اوقاتش صرف اشتغال به پیشه های محقر بود و او نیز كه وارث روحانیت
شیخ كبیر ابوعبداللـه خفیف بود ، هرچند اواخر عمر آن شیخ را دریافت، بیشتر
تربیت یافته مریدان او ، و در واقع فقط وارث روحانیت او محسوب می شد . آنچه
در حالات و مقامات او در كتاب فردوس المرشدیه جمع آمده است ، هرچند از
مبالغات خالی نیست ، تصوف او را متضمن سعی در نشر اسلام و مبنی بر مبارزه
با مخالفان نشان می دهد ـ امری كه در طریقه مرشدیه منسوب به او هم گه گاه
با دقت و اصرار در " ثغر"های اسلامی دنبال گشت .
این هر سه شیخ ، در عصر خود از ائمه صوفیه بودند و شیخ الاسلام خواجه
عبداللـه انصاری ، معروف به پیر هرات و پیر حاجات ( د 483 ق ) هم ، در
دنبال آنها به همان اندازه و با همان شور و شوق در نشر طریقت صوفیه اهتمام
كرد؛ هرچند اقوالش بیش از اعمالش با مبانی تصوف كه شامل اعراض از كشمكشهای
عصری بود ، سازگاری داشت. منازل السایرین او ، و تقریری كه از طبقات
الصوفیه عبدالرحمان سلمی به فارسی هروی كرد ، معرف تعمق و تأمل خارق العاده
او در تصوف به عنوان علم به نظر می آید و آنچه از اقوالش در تفسیر كشف
الحقائق میبدی نقل است ، نیز معرف احاطه او بر مسائل صوفیه و در عین حال
استغراق شخصی او در سلوك طریقت است ، آنچه با این احوال سازگار به نظر نمی
آید ، لازمه عنوان " شیخ الاسلام " اوست كه البته حفظ شریعت را در مقابل
افراطهای اهل طریقت بر وی الزام می كرده است .
در همان ایام ، شیخ احمد غزالی ( د 520 ق ) و عین القضات همدانی ( د 525 ق
) هم با وجود اشتغال به امور مربوط به شریعت ، در تقریر لطایف تصوف سعی
داشته اند كه احوال آنها با آنچه از خواجه عبداللـه انصاری نقل است ، تفاوت
بارز دارد و این نكته از مواردی است كه معلوم می دارد تصوف را همواره یك
جریان واحد ، یكنواخت و همگون نباید تلقی كرد .
به هر حال ، در توالی طبقات صوفیه و تعالیم مشایخ بعد از آن عصر كه قبل از
پیدایش رسمی سلاسل و طرایق صوفیه معمول بود ، تدریجاً سكر و سماع و شطح و
ملامت و احوال مشابه به اباحه در جریان تصوف راه یافت و از یك سو تصوف را
نزد متشرعه مورد سوءظن بیشتر قرار داد و از سوی دیگر آن را به آنچه عرفان
نام یافت ، و استغراق در معرفت محسوب می شد ، نزدیك تر كرد . فقط ظهور
ابوحامد غزالی ( د 505 ق ) كه در تلفیق شریعت و طریقت سعی جدی كرد ، موجب
شد تا به رغم ماجرای حلاج كه خاطره آن هنوز در اذهان باقی بود و تصوف را
نزد متشرعه از اعتبار انداخته بود، دوباره مورد توجه و قبول بیشتر متشرعه
فقها ،خاصه اشعریه و شافعیه سازد و ادامه حیات آن را در جامعه اسلامی ممكن
، و عاری از اشكال بسیار نماید .
http://icro.ir/?m=401&c=237&t=3