ابویزید طیفور پسر عیسی پسر سروشان بسطامی ملقب به
سلطان العارفین به ظاهر در نیمه اول قرن دوم هجری یعنی در سال آخر دوره
حکومت نکبت بار امویان در شهر بسطام از ایالت کومش (قومس) در محله
موبدان(زرتشتیان) در خاندانی زاهد و متقی و مسلمان چشم به جهان صورت گشود.
فصیح احمد خوافی تولد او را در سال 131 هجری ثبت کرده و نوشته است که جد او
سروشان والی ولایت قومس بوده است.
می گویند جد این بینشور بزرگ ایرانی، سروشان زرتشتی بوده و سپس بدین اسلام
درآمده است. چنین میماند که بایزید در تصوف استاد نداشته و خرقه ارادت از
دست هیچیک از مشایخ تصوف نپوشیده است. گروهی او را امی دانسته و نقل کرده
اند که بسیاری از حقایق بر او کشف می شد و خود نمیدانست؛ گروهی دیگر نقل
کرده اند که یکصد و سیزده یا سیصد و سه استاد دیده است.
قدر مسلم اینکه استاد او در تصوف معلوم نیست که کیست و خود چنین گفته است
که مردمان علم از مردگان گرفتند و ما از زنده ای علم گرفتیم که هزگز نمیرد.
و باز پرسیدند که پیر تو در تصوف که بود؟ گفت: پیره زنی.
بهر حال جهت زندگانی این عارف بزرگ ایرانی مبهم است و خلط و مزج فراوان در
آن راه یافته است و اطلاع ما در این باره بسیار محدود و ناقص است، ولی با
این همه آنچه از تعلیم و عرفان او باقی مانده است بهیچ وجه ناقص و مبهم
نیست و به روشنی معلوم میشود که وی مردی بزرگ بوده.
به نقل آورده اند: چون کار او بلند شد سخن او در حوصله اهل ظاهر نمی گنجید،
حاصل، هفت بارش از بسطام بیرون کردند. وقتیکه وی را از شهر بیرون میکردند،
پرسید جرم من چیست؟ پاسخ دادند: تو کافری. گفت: خوشا به حال مردم شهری که
کافرش من باشم.
در میان عارفان ایرانی بایزید از نخستین کسانی است که به نویسندگی و به
قولی به شاعری پرداخت. امام محمد غزالی در قرن پنجم هجری از آثار قلمی او
استفاده کرده است ولی در حال حاضر چیزی از آثار قلمی وی در دست نیست.
بایزید در اوایل عمر خود به اقصی نقاط ایران، عراق، عربستان و شام سفر کرد
و در هرجایی باد دیده تیزبین خود چیزی آموخت. برخی نوشته اند که وی شاگرد
امام جعفر صادق (ع) امام ششم شیعیان بوده است؛ به روایت سهلکی دوسال برای
امام سقائی کرد و در دستگاه امام او را طیفورالسقاء می خواندند. تا آنکه
امام جعفر صادق وی را رخصت داد که به خانه خویش باز گردد و خلق را به خدای
دعوت کند. این روایت را غالب مآخذ صوفیه ذکر کرده اند. از جمله اینکه: وی
مدت هفت سال از محضر امام جعفر صادق کسب دانش نموده است. گویند بعد از هفت
سال روزی حضرت به بایزید فرمودند کتابی را از طاقچه اطاق بیاور، بایزید گفت
طاقچه کجاست؟ حضرت فرمود در این مدت شما در این خانه طاقچه ای ندیده ای؟
جواب داد من برای دیدن خانه و طاقچه نیامده ام، بلکه جهت دیدن طاق ابروی آن
قبله اولیاء آمده ام. حضرت فرمود: بایزید کار تحصیل تو تمام است باید به
ولایت خود رفته و خلق را راهنمایی نموده و آنان را براه حق دعوت نمایی.
هنگام بازگشت بایزید از نزد امام جعفر صادق هنوز مادرش که پیره زنی پارسا و
پرهیزکار بود، زنده بود.
سهلکی وفات وی را در سال 234 هجری به سن هفتاد و سه ثبت کرده، سلمی و قشیری
و خواند مــیــر نــیــز سـال 234 و سال 261 ذکر کرده اند؛ خواجه عبدالله
انصاری یا کاتبان بعضی نسخه های طبقات سال 261 هجری درست تر پنداشته اند.
ولی به نظر نگارنده (رفیع) با در نظر گرفتن تطابیق تاریخی، وقایع و تلفیق
قول مورخان و نویسندگان صوفیه، بطور نزدیک به یقین تولد بایزید بسطامی در
سال 131 هجری و وفاتش در سال 234 هجری در 103 سالگی در بسطام اتفاق افتاده
است.
بموجب روایت سهلکی بایزید دو برادر و دو خواهر نیز داشت که از آن جمله وی
برادر میانه بود، برادر بزرگترش آدم نام داشت و آنکه از بایزید کوچکتر بود
علی نامیده میشد. بعدها برادرزاده اش ابوموسی که پسر آدم بود به خدمت
بایزید درآمد و شاگرد و خادم او شد. بایزید نسبت به ابوموسی علاقه و محبت
پدرانه داشت و ابوموسی نیز در مواظبت احوال بایزید دقت تمام به کار می بست
و در تکریم بایزید بسیار می کوشید.
به روایت سهلکی بایزید از احوال و اسرار خود آنچه را از دیگران پنهان
میداشت، پیش این برادرزاده خویش آشکار میکرد. می گویند ابوموسی در وقت مرگ
گفته بود چهارصد سخن را از بایزید بگور می برم که هیچکس را اهل آن ندیدم که
با وی گویم(راستی هیچ فکر کرده اید که سخنان مورد بحث چه بوده و درجه اهمیت
آن تا چه حد بوده است که برادرزاده بایزید در تمام مدت عمر خود هیچکس را
نیافته که آنها را با او درمیان بگذارد و ناگزیر آنها را با خود به گور
برده است.) هنگام وفات بایزید ابوموسی بیست و دو سال داشت و سالها بعد از
بایزید نیز زیست.
ابوموسی نسبت به عموی خویش حرمت و تکریم بسیار بجای آورد. چنانکه هنگام
وفات خویش وصیت کرد او را نزدیک بایزید دفن کنند اما قبر او را از قبر
بایزید گودتر کنند تا گور او با گور بایزید برابر نباشد.
شیخ فریدالدین عطار نیشابوری در تذکرةالاولیاء مینویسد: " نقلست که گفت
مردی در راه حج پیشم آمد، گفت، کجا میروی. گفتم به حج. گفت: چه داری؛ گفتم
دویست درم، گفت بیا بمن ده که صاحب عیالم و هفت بار گرد من در گرد که حج تو
اینست. گفت چنان کردم و بازگشتم. و گفت از نماز جز ایستادگی تن ندیدم و از
روزه جز گرسنگی ندیدم؛ آنچه مراست او فضل اوست نه از فعل من، و گفت کمال
درجه عارف سوزش او بود در محبت."
این رمز و راز والای انسانی را جلال الدین محمد بلخی(مولوی) آزاد اندیش
بزرگ ایرانی زیسته در قرن هفتم هجری چنین به نظم آورده است:
بـایـزیـد انـدر سـفـر جـسـتـی بـسـی تـا بـیـابـد خـضـر وقـت خـود کـسـی
دیـد پـیـری بـا قـدی هـمـچـون هـلال بـود در وی فـر و گـفـتـار رجـــال
بـایـزیـد او را چـو از اقـطـاب یـافــت مسکنت بنمود و در خدمت شتافت
پـیـش او بنشست می پرسید حـال یافتش درویش و هم صاحب عـیال
گفت: عزم تو کجـا؟ ای بــایــزیــــد! رخت غربت را کجا خـواهـی کـشید
گفت: قـصـد کـعـبـه دارم از پــگـــه گـفـت: هین با خود چه داری زادره
گفت: دارم از درم نــقــره دویست نک ببسته سست برگوشه ردی است
گفت: طوفی کن بگردم هـفت بار ویــن نـکـوتـر از طــواف حـــج شـمـار
وآن درمها پیش من نــه ای جـواد دان کـه کـردی و شـد حـاصـل مـراد
عمـر کردی، عـمر بـاقـی یـافـتـی صـاف گـشـتـی بـر صـفـا بـشـتـافـتـی
حق آن حقی که جانت دیده است که مرا بر بیت خود بـــگــزیــده است
کعبه هر چندی که خانه بر اوست خلقت من نـیـز خــانــه سـر اوسـت
تـا بـکـرد آن خانه را در وی نــرفـت ونـدریـن خـانـه بـجـز آن حــی
نــرفـت
چـون مـرا دیـدی خــدا را دیده ای گـرد کـعـبـه صـدق بـر گـردیـده ای
خدمت من طاعت و حمد خداست تـا نپنداری که حق از من جـداســت
چـشـم نـیـکـو بـاز کـن در من نگر تـا بـبـیـنی نور حق اندر بــــشــــر
کعبه را یک بار "بیتی" گفت یــــار گـفـت: (یا عبدی) مرا هفتاد بـــار
بـایـزیـدا کـعـبـه را دریـــــافـــتــی صـــد بها و عــز و صـــد فـر
یافـتـی
بایزید آن نکتـه ها را گوش داشت هـمچـو زرین حلقه ای در گوش داشت
جنید نهاوندی (بغدادی) عارف بزرگ ایرانی در قرن سوم هجری درباره بایزید
بسطامی گفته است:
بایزید در میان ما چون جبرئیل است، در میان ملائکه، و هم او گفته است:
نهایت میدان جمله روندگان که بتوحید روانند، بدایت میدان این خراسانی است
جمله مردان که به بدایت قدم او رسند همه در گردند و فرو شوند و نمانند،
دلیل بر این سخن آنست که بایزید میگوید: دویست سال ببوستان برگذرد تا چون
ما گلی در رسد.
شیخ ابو سعید ابوالخیر عارف مشهور ایرانی قرن پنجم هجری درباره بایزید چنین
گفته است:
مژده هزار عالم از بایزید پر می بینم و بایزید در میانه نبینم. یعنی آنچه
بایزید است در حق محو است.
یوگنی ادواردویچ برتلس روسی درباره بایزید بسطامی مینویسد:
ابویزید(بایزید) طیفور ابن عیسی بن آدم سروشان بسطامی یکی از متفکران تصوف
که در نوع خود بی همتا بود به این نتیجه رسیده بود که (یگانه هستی واقعی،
خداست) و راه رسیدن به میدان توحید، تجلی ظاهری عبادت و انجام فرایض و غیره
نبوده، بلکه فرو رفتن در اندیشه، موجودیت "فردی=من" انسان بطور کامل محو و
ناپدید می گردد و سعادت فراموشی وجود و سلب هرگونه حرکت نفسانی (فردی=من)
دست میدهد و به کل هستی اعم از اجتماعی و یا روحانی می پیوندد.
درباره زندگی او نیز اطلاعات ما اندک است و همینقدر می دانیم که در معرض
حملات نمایندگان مذهب رسمی بوده و چند بار نیز از زادگاهش رانده شده است.
یک اثر بسیار جالب ادبی بنام شطحیات (سخنان حکیمانه در وجد) با نام بایزید
وابستگی دارد که در معرض شدیدترین حملات دین یاران قرار گرفته بود. تصور
میرود که همین سخنان حکیمانه، انگیزه پیدا شدن هاله یی از کفر برای مولف
خود بوده است. این اثر بطور کامل تا زمان ما نرسیده و آنچه در دست داریم،
قطعاتی است پراکنده با تفسیر جنید که تلاش ورزیده اثبات کند که در آنها
مطلبی مغایر با اسلام نیست. یکی از این قطعات چنین است:
" مرا در بر گرفت و پیش خود بنشاند. گفت ای بایزید، خلق من دوست دارند که
تو را ببینند! گفتم: بیارای مرا به وحدانیت و درپوش مرا یگانگی تو و به
احدیتم رسان تا خلق تو چون مرا بینند، تو را بینند، آنجا تو باشی نه من."
در قطعه دیگری گفته میشود " در وحدانیت مرغی شدم، جسم از احدیت و جناح از
دیمومیت. در هوای بی کیفیت چند سال بپریدم تا در هوایی شدم. بعد از آن هوا
که من بودم، صد هزار هزار بار در آن هوا می پریدم تا در میادین از لیت
رفتم. درخت احدیت دیدم: بیخ در زمین داشت و فروغ در هوای ابد. ثمرات آن
درخت جلال و جمال بود. از آن درخت ثمرات بخوردم. چون نیک بنگریستم، آن همه
فریبنده در فریبندی بود."
بدون اشاره به سایر سخنان حکیمانه بایزید و بدون تحلیل جامع اهمیت احتمالی
آن تنها متذکر میشویم که ندای بایزید " سبحانی، سبحانی، ما اعظم شأنی سبحان
" (سبحان مراست، سبحان مراست، وه چه بزرگ جایگاهی است مرا) گویا بیش از هر
چه مایه برانگیخته شدن خشم علیه بایزید شده باشد و برای درک علت این خشم
باید در نظر داشت که واژه سبحان تنها میتواند در مورد خدا به کار رود. از
این ندا چنین استنباط شده بود که بایزید ادعای الوهیت کرده و در نتیجه
همپایه فرعون شده است. که بنا به نوشته کتاب آسمانی در ازای چنین ادعا و
خیره سری به عذابی صعب دچار گردید. جنید هنگام تفسیر این سخنان حکیمانه، در
آنها موردی که مغایر با دین باشد نمی یابد و در تفسیر او از این سخنان تنها
یک مطلب استنباط میشود که بایزید غرق در ستایش توحید، وجود خود را از یاد
برده و ندای سبحانی او را نباید به شخص وی، بلکه به خدا منسوب داشت، که
کلماتش را بایزید بدون اختیار ادا کرده است."
میگویند وقتی یک تن از علماء بر کلام بایزید اعتراض کرد که این سخن با علم
موافق نیست، بایزید گفت: این سخن ما تعلق به آن پاره از علم دارد که به تو
نرسیده است. به یک فقیه دیگر که از وی پرسید علم خود را از کی و از کجا
گرفته ای؟ پاسخ داد از اعطای ایزدی؛ در یک مجلس که وی حاضر بود گفته شد:
فلانی روایت از فلان می کند و فلان از بهمان. بایزید گفت مسکینانند مرده از
مرده علم گرفته اند و ما علم خویش از آن زنده گرفته ایم که نمی میرد. یکی
از مخالفان بایزید که در بسطام میزیست و در همه جا خود را از بایزید برتر
میشمرد، داود زاهد بود که خطیب جرجان نیز شد و اعقاب او تا قرنها بعد در
بسطام باقی بودند.
فقیه دیگر که در جوار بایزید می زیست، مردم را از ملاقات وی تحذیر می کرد و
میگفت: از صحبت هوسناکی که خود رسم طهارت را درست نمی داند چه بهره می
برید؟ در بسطام به روزگار بایزید تعداد زرتشتیان هنوز بسیار بود و زهد
بایزید و عشقی که وی به خدا و دین نشان می داد می بایست تأثیر جالبی در
چنان محیط کرده باشد. بایزید با زرتشتیان بسیار محبت می کرد، بطوری که
نوشته اند زرتشتی ایی با وی همسایه بود. یکشب کودک وی میگریست و در خانه
شان چراغ نبود. شیخ چراغ خویش را مقابل روزنه آنها نگهداشت تا کودک آرام
گرفت و مادر کودک که در هنگام گریه طفل غایب بود از این مایه شفقت بایزید
با شوهر به اعجاب و نحسین یاد کرد. همین مایه شفت بایزید این خانواده
زرتشتی را سرانجام به اسلام رهنمون شد.
یک بار نیز بایزید به نماز میرفت و روز جمعه بود، باران هم آمده بود و زمین
گل شده بود. بایزید پایش لغزید دست به دیوار گرفت و خود را نگهداشت. بعد در
این باره فکر کرد و با خود اندیشید که بهتر است از خداوند دیوار بحلی
بخواهم و این از رفتن به مسجد فوری تر است. درباره مالک دیوار پرسید،
گفتند: زرتشتی است. رفت و از وی اجازت خواست و حلالی. مرد حیرت کرد و می
گویند از تأثیر این مایه دقت در امانت بایزید، مسلمانی گزید. در واقع همین
مایه دقت و احتیاط بایزید، و زهد و ریاضت او بود که عامه را از مسلمانان و
نامسلمانان درباره وی به به اعجاب و تحسین وامیداشت. عامه مسلمانان به این
زاهد به ظاهر امی بیش از فقها و مشایخ اعتقاد می ورزیدند و زرتشتیان بسطام
درباره وی چنان معتقد بودند که وقتی یکی شان را گفتند چرا مسلمان نشوی؟
جواب داد اگر اسلام آنست که بایزید دارد، من طاقت آن را ندارم، و اگر آنست
که شما بکار میدارید، طالب آن نیستم.
بایزید در مورد دیگر می گوید: " من چون بحری ژرفم که نه آغازی دارم نه
پایانی "، کسی از او پرسید عرش چیست؟ پاسخ داد: من. گفت: کرسی چیست؟ گفت:
من، و به همین سان درباره لوح و قلم چون سئوال کرد جواب داد: من، و اینچنین
با پیامبران و فرشتگان اتخاذ هویت کرد و چون سئوال کننده را متعجب دید،
توضیح داد: " هر آنکس در خدا فانی شود و حقیقت را فراچنگ آورد؛ او خود همه
حق خواهد شد. چون او نماینده خدا، خویشتن را در خویش میبیند".
اظهار نظر شمس تبریزی درباره بایزید بسطامی
راجع به انقلاب و آشفتگی مولانا جلال الدین رومی، افلاکی روایت کرده که
روزی مولانا در حالی که از مدرسه پنبه فروشان قونیه بیرون آمده و بر استری
سوار شده باتفاق جماعتی از طلاب علم میگذشت، شمس تبریزی به او برخورد
پرسید: بایزید بسطامی بزرگتر است یا محمد بن عبدالله. مولانا گفت: این چه
سئوال است؟ محمد خاتم پیغمبران است، چگونه میتوان بایزید را با او مقایسه
کرد. شمس الدین تبریزی گفت: پس چرا پیغمبر میفرماید (ما عرفناک حق معرفتک)
و بایزید بسطامی میگوید (سبحانی ما اعظم شأنی)؛ مولانا بطوری آشفته شد که
از استر بیفتاد و مدهوش شد، چون بهوش آمد با شمس به مدرسه رفت و تا چهل روز
در حجره ای با او خلوت داشت.