حاصل آنكه عارفان و صوفیان هر جا سخن دلكش و كلام
موزون دلپذیر مییافتند بر میگزیدند و به گویندهی آن كاری نداشتند و
شر و بدی را لازم این جهان میدانستند و میگفتند: شر در عالم مطلق
نیست، بلكه موجود اعتباری است نه ذاتی. و سبب آن این است كه
هستی، صورت خداست، و در صورت وی هیچ شری نیست و نتواند بود. و آنچه
در عالم برای ما شر به نظر میآید، آن در نزد خدا خیر است و برای آن
خدایش هستی بخشیده كه نیكی و خیر به وسیلهی آن شناخته میشود. و
راه خلاص از این شر جزئی، دوست داشتن و عشق ورزیدن است. (۲۴)
وانگهی اگر كسی بگوید كه بدیها از خداست نقصان فضل او نمیشود بلكه
مایهی كمال اوست و برای این آفریده تا كمال دانش و قدرت او پیدا
شود، و اگر نتواند زشت و شر بیافریند ناقص است:
هر دو گونه نقش استادی اوست زشتی او نیست آن رادی اوست زشت را در
غایت زشتی كند جمله زشتیها به گردش برتند تا كمال دانشش پیدا شود
منكر استادیش رسوا شود ور نداند زشت كردن ناقص است زین سبب خلاق
گبر و مخلص است .
پس از اینرو كفر و ایمان شاهدند بر خداوندیش هر دو ساجدند (۲۵)
۴) تعلیم وارستگی و آزادگی- عارفان و صوفیان از آزادهترین و وارستهترین
مردم جهان بودهاند. در یونان قدیم و پیش از آن مردمانی بوده كه
به كدیمین و عرق جبین نان میخوردند و با چاشنی قناعت و مناعت طبع،
بندهی چون خودی نمیشدند. سقراط و افلاطون و به ویژه دیوژن از این
مردم بودند. پس از آنكه اسلام به ظهور رسید و كشورهای مغلوب در جنگ
نتوانستند كاری از پیش ببرند و ناچار به سلاح اندیشه و ضربهی بدعت
چنگ زدند، اندك اندك تازیان مسلمان توجه یافتند كه برای مقابله با
بدعتآوران و شك كنندگان باید به كتابهای منطق و حكمت و اخلاق
ملتهای مغلوب غیرتازی - كه تمدنهای درخشانی دارند - روی آوردند و
آنها را بخوانند. نهضت ترجمه از اینجا شروع شد، و منصور دوانیقی و
مأمون دو خلیفه بزرگ عباسی به ویژه در این راه بسیار كوشیدند و
مجالس بحث و مناظره راه انداختند و كتابخانههای بزرگی احداث كردند.
اما به موازات پیشرفت علوم و معارف، سیاهكاری و فساد امویان و
عباسیان نیز به وجود آمد؛ یعنی به جای پیروی از سادگی و وارستگی
خلفای راشدین به تقلید از فرمانروایان اقوام مغلوب مانند روم و
ایران و دیگر كشورها، بساط عیش و نوش و شب زنده داری و عشرت جویی
در دربار خلیفگان نیز راه یافت.
مردم پاكی كه به پول دیوانی و بیتالمال فقیران چشم ندوخته بودند
و دلشان هم به چاپلوسی رضا نمیداد و آزاده و وارسته بودند به گوشهای
خزیدند و به كسب علم و دانش و معرفت و حكمت پرداختند. جماعتی هم
پارسا شدند و زهد و تقوی پیشه كردند. بیشتر صوفیان نیز از این گروه
بودند. اینان برای آنكه در خدمت آدمیانی مانند خود كمر بر میان
نبندند، به نان جوین و سبزه قناعت میكردند، و دنیا را مانند لاشهای
میدانستند كه تنها سگان آزگار در آن میافتند. ابوالقاسم قشیری میگوید:
"مردی" عارفی را دید كه در كنار جویباری برگهای افتادهی درختان را
میخورد. گفت: اگر سلطان را خدمت میكردی به خوردن این گیاه
نپرداختی. عارف پاسخ داد كه: تو نیز اگر به همین كه من میخورم
قناعت میكردی به خدمت سلطان محتاج نشدی!" (۲۶) این جماعت از كسی
توقع و چشمداشتی نداشتند، زیرا میدانستند كه نعمت توانگران و
خداوندان زر و سیم، خدمت و چاكری به دنبال دارد و اگر كسی از آنها
چیزی گرفت باید در برابر آن خدمت و افتادگی بكند، به قول سعدی: هر
كه را بر سماط بنشینی واجب آمد به خدمتش برخاست!
از اینرو دندان طمع خود را میكشیدند و خداوندی و بندگی در چشم جهان
بینشان برابر مینمود، و بدینطریق آزاد و وارسته میشدند. ابوسعید ابیالخیر
میگفت: "خدایت آزاد آفرید، آزاد باش"، و همو میگفت "بندهی آنی كه
در بند آنی".
۵) تعلیم صفا و بیریایی و دفع ظاهرپرستی- تمام مثنوی و بیشتر ابیات
حافظ و اغلب بحثهای "ابن عربی" و دیگران انباشته است به این
نكته كه مردم را از ظاهرپرستی و قشریگری و ریاكاری و بیصفایی منع
كنند. اینان از قرآن و احكام آن نیز به ظاهرش اعتنایی ندارند و
همیشه آن را دارای تفسیر و تأویلی روحی و معنوی میدانند:
ما ز قرآن مغز را برداشتیم پوست را پیش خسان انداختیم (۲۷) زیبایی
الفاظ و قرائت درست قرآن هم مفید فایدهای نیست، و سرانجام كسی
صرفه خواهد برد كه دلی پاك و قلبی سلیم داشته باشد، و چه بسیار
خوانندهی درست قرآن كه قرآن لعنتش میكند، زیرا برون سویشان با
درون سویشان یكی نیست. صوفیان به حدی به صفا باطن پایبند بودند
كه لقب "صوفی" را هم برآمده از "صفاء" میپنداشتند، و اعتقاد داشتند
جاهل و عامی شوریده دل و با صفا از عالم و مفتی و محتسب بی دل و
بی صفا شریفتر و به درجات قبول نزدیكتر است؛ از صفا و سادگی او
هزاران فایده و سود برای مردم حاصل میشود، زیرا از علم و غرور و
خودبینی و گنده دماغی و كبریاء و جبروت تهی است و همه نیاز و صفاست
ولی این یكی از همهی این عیبها و صفات ناپسند، پر است و پیداست
كه از این صفات نكوهیده چه زیانهایی برای مردم به بار خواهد آمد.
۶) ننگ نداشتن از بدنامان- تودهی مردم از معاشرت با مردمان بدنام
و نامشهور دوری میكنند، و حتی در تعلیم و تربیت متداول، چنین آمده
است كه میگویند: انسان باید با بهتر و شناختهتر از خود مربوط شود و
گرنه روزگار خود را تباه خواهد ساخت: ز خود بهتری جوی و فرصت شمار
كه با چون خودی گم كنی روزگار! ولی صوفیان بر این عقیده بودند كه
چون ظاهر شرط هیچ چیز نیست؛ و بدنامی اشخاص بیشتر به سبب كارهایی
است كه در ظاهر از ایشان سرمیزند، حكم به بدی و فساد و تباهی آنان
نمیتوان داد. وانگهی معاشرت و همنشینی با اصحاب شهرت و جاه مایهی
دردسر و گرفتاری و آفت است. (۲۸) "بزرگان و جاهداران به منزلهی
دریای خروشاناند كه نزدیكی به آنها خطرها دارد." (۲۹) و همیشه
احتمال افتادن آدمی در كام نهنگان دریا و غرقشدن او همراه است.
مولوی در این باره نیكو میگوید: هین ز بدنامان نیاید ننگ داشت هوش
بر اسرارشان باید گماشت هر ك او یكبار خود بدنام شد خود نباید نام
جست و خام شد این بسا زر كه سیه تابش كنند تا شود ایمن ز تاراج و
گزند هر كسی چون پی برد بر سر ما باز كن دو چشم و سوی ما بیا (۳۰)
بالاتر از همهی اینها نیكی و بدی صفت انتزاعی است، و به عقیدهی
رهروان بزرگ این مسلك، نیك دیدن از نیك بودن، و بد دیدن از بد
بودن است، و "بنابراین هر وقت كسی در نظر ما بد جلوه كند باید در
اصلاح نظر خود بكوشیم كه اگر در نظر ما آفتی و در دیدهی ما آهتی
نبود، او را بد نمیدیدیم؛ از اینجاست كه صوفیان میگویند: علم ما به
همه چیز، به ویژه شناخت احوال درونی مردم - نسبی و ناقص است":
(۳۱)
آن یكی در چشم تو باشد چو مار هم وی اندر چشم آن دیگر نگار
زانكه در چشمت خیال كفر اوست و آن خیال مؤمنی در چشم دوست
كاندرین یك شخص، هر دو فعل هست گاه ماهی باشد او و گاه شست
نیم او مؤمن بود نیمیش گبر نیم او حرصآوری نیمیش صبر
هر كه این نیمه ببیند رد كند هر كه آن نیمه ببیند كد كند
گروهی از صوفیان هم بودند كه نه تنها بدنامان و گمنامان را تحقیر و
ملامت نمیكردند، بلكه خود نیز كارهای شگفت خلاف مرسوم اجتماع
انجام میدادند. بیشتر این صوفیان در خراسان بودهاند و اصطلاحاً آنان
را "ملامتیان" یا "ملامتیه" میگویند. حركات و سكنات و كردار و رفتار
آنها یادآور زندگانی فیلسوفان سگ رفتار یا كلبی یونان است كه
كارهای شگفت و خلاف عادت آنها در یونان و بیمبالاتی و بیاعتنایی
آنان به دنیا و اهل دنیا سخت معروف است. این عارفان كارهای
دیوانهوش نفرتانگیز انجام میدادند، و حتی حركاتی از خود نشان
میدادند كه تودهی مردم آنها را تارك شریعت بدانند. اگر چه در باطن
به روح شریعت بیش از همه پایبند بودهاند. پژوهشگران این گروه را
پیروان "حمدون بن احمد عماره" میدانند. این مرد میگفته است كه:
"علم خدای به تو نیكوتر از آن باشد كه علم خلق. پس باید در خلاً با
حق معاملت نیكوتر از آن كنی كه اندر ملأ با خلق؛ زیرا حجاب اعظم از
حق شغل دل تست با خلق!" (۳۲) خلاصه كاری میكردند كه مردم از آنها
بیزار و گریزان باشند و پدیدهی نفرت بنگرند و ایشان بتوانند با خدا
بپردازند.
امروزه در روانشناسی علمی، پژوهشگران بر این عقیدهاند كه: بدی و
خوبی اخلاقی، دیگر مفهوم علمی ندارد و اشخاص، سالم یا مریض و بهنجار
یا نابهنجارند. و این بیماری و نابهنجاری شدت و ضعف دارد و منشأ بیشتر
آنها نابسامانیهای خانوادگی یا محیط اجتماعی است. اگر روسپی و دزد و
جنایتكار، كارهای زشت و ناپسند و خلاف مرسوم میكنند به سبب آن است
كه در محیط خانواده محبت ندیدهاند و گرمی مهر و نوازش پدر و مادر
نچشیدهاند و خلاصه تربیت و تعلیم درست نیافتهاند؛ در محیط اجتماع
با مردمان نادرست سیاهكار و قوانین كژ و ناخردمندانه روبهرو شدهاند و
این عوامل در ساختن و پرداختن شخصیت و منش آنها مؤثر بوده است.
هرگاهاین عوامل ناباب و منفی و نامعقول از میان برود، این بیماران
نیز بهبود خواهند یافت. از این گذشته، در زندگی هر كس نقطههای ضعف
و كارهایی شبیه دیوانگی و جنون و عیب و نقص بسیار میتوان یافت و
هیچ كس عاقل و فرزانه نیست و انسان بیعیب و گناه و دیوانگی یا
نیست و یا اصلاً وجود نتواند یافت، زیرا مطابق قرآن نیز "انسان
ناتوان و طمعكار و عصیانگر آفریده شده است." و چنان است كه همواره
در پرتگاه سهو و نسیان قرار گرفته است. و گویند: "بهلول را گفتند:
دیوانگان را بشمار، گفت: این كار دراز میكشد. من عاقلان را
میشمارم!" (۳۳) زیرا هر انسانی به نحوی دیوانه و نابهنجار است: یكی
در برابر پول و زر و سیم تاب مقاومت ندارد و با رؤیت آن زمام عقل
از دستش میرود و دیوانه میشود؛ یكی در مقابل زیبایی زنان بیتاب
میشود؛ یكی طالب جاه و مقام دنیاست؛ یكی شهرت میخواهد و به هر
قیمتی هم كه باشد آرزومند آن است، اما كسانی كه فریفتهی چیزی و
شیفتهی كاری نباشند و به اصطلاح "عاقل" باشند، بسیار اندكاند و در
هر جامعهای عدهی آنها كم است، و اگر قرار باشد بدنام و رانده شوند
باید همه رانده و بدنام شوند نه آنان كه عاجزند و ناتوان.
پیش از این گفتیم، یكی از بزرگترین گروههای صوفیان كه از
شهرتطلبی و نامجویی گریزان بودند، ملامتیان یا قلندران بودند، گروهی
از پژوهشگران صوفی میان این دو گروه فرقهایی نهاده و دو گروهشان
دانستهاند. (۳۴) به هر حال، از شهرت گریختن و در گمنامی زیستن، یكی
از پایههای اصلی طریقت ملامتیان است. این روش، در نیمههای سدهی
سوم پدید آمد و كمال یافت و مروج آن بنابر مشهور ابوحفص عمر بن
مسلمهی حداد (وفات ۲۶۶ ) بود. شاگردان و پیروان ابوحفص از قبیل
ابوصالح حمدون قصار (وفات ۲۷۱) و ابوعثمان سعید الحیری (وفات ۲۹۸ ) و
ابوالفوارس شاه بن شجاع كرمانی (وفات ۲۸۸ ) و ابوعمر بن نجید(وفات
۳۶۱ ) و چند تن دیگر روش ملامتی را بسط دادند و در اطراف پراكندند تا
این طریقت اهمیت فراوان یافت و پس از آن در شهرهای دیگر نیز رایج
گشت. (۳۵)
مبالغه در اظهار طاعت و عبادت نسبت به خدا نیز در نظر آنها كاری مهم
شمرده نمیشد، ملامتی بر واجبات و فرائض اكتفا میكرد، ولی آنها را از
روی اخلاص و صدق و دور از هرگونه ریا خواه آشكار خواه پنهان به جا
میآورد، و سخن كوتاه آنكه، برخلاف بیشتر صوفیان، هر چه مایهی
امتیاز سالك از دیگران باشند آن را ناپسند میدانستند و بدین سبب
خرقه هم نمیپوشیدند؛ برخی از این حد هم در گذشتند، و معتقد بودند كه
سالك باید خود را از نظر خلق بیندازد و اموری را كه به ظاهر ناپسند
است، ولی خلاف شرع نیست، انجام دهد، مانند اینكه شربتی سرخ رنگ
در پیاله بنوشد تا مردمش شرابخواره پندارند، و به ملامت و سرزنش او
كمر بندند، تا نفس ستمكار از این راه طعم حقارت و خواری بچشد و دعوت
خدایی نكند. قلندران یا قلندریه كه از ملامتیان جدا شدهاند، از اینها
نیز پیشتر رفتند و كارهای منافی شرع را برای شكستن نفس روا داشتند،
قلندریات "سنائی" (۳۶) كه در آن نوعی بیپروایی و بیاعتنایی به
ظواهر شرع به چشم میخورد، سخنانی از ین دست است