با کلیک بر روی این قسمت، به خانه سارا شعر بروید about me

به سایت سارا شعر خوش آمدید

ادبیات عرفانی

.
 

خداپرستان

گهی درد تو درمان می نماید
گهی وصل تو هجران می نماید

دلی کو یافت از وصل تو درمان
همه دشوارش آسان می نماید

مرا گه گه بدردی یاد میکن
که دردت مرهم جان می نماید

بپرس آخر که بی تو چونم ای جان
که جانم بس پریشان می نماید

مرا جور و جفا و رنج و محنت
غمت هر دم دگر سان می نماید

ز جان سیر آمدم بی روی خوبت
جهان بر من چو زندان می نماید

عراقی خود ندارد چشم ورنه
رخت خورشید تابان می نماید
(عراقی)

در باره عرفان جای سخن بسیار است. داستان انسان و عشقش به خداوند،‌ همان داستان است که یک حرف بیش نیست و باز از هر زبان که میشنویم نامکرر است. فطرت خدا جوی آدمیان،‌ هر کسی را بیک سان بدام عشق میفکند. گویی خداوند به هر کس جلوه ای در خور فهم و مقامش مینماید. به قول شمس مغربی:

رخت هر دم جمالی می نماید
ز حسن خود مثالی می نماید
...
جمالت را کمالاتیست بسیار
از آن هر دم کمالی می نماید

به طور کلی ما با سه گونه متفاوت خدا شناسی و خدا پرستی مواجهیم. سه گروه متفاوت خدا پرستان عبارتند از:
فلاسفه؛
زاهدان؛‌ و
عارفان.
نکته ظریفی که نباید از نظر دور بداریم این است که در برخی موارد بیش از یک شخصیت در وجود متبلور میگردد. یعنی اشخاصی داریم که هم عارف مسلکند، هم زاهد صفت، و هم فیلسوف منش. پیغمبران و پیشوایان مذهبی بهترین نمونه ها هستند. شما به شخصیت امیرالمونین نگاه کنید. ما یک علی دل سوخته و عارف داریم که در دعای صباح با خداوند اینگونه سخن میگوید:

خدایا، آیا دست رد به سینه این مسکین که از گناهان گریخته و به تو پناه آورده میزنی؟‌
این هدایت جو را که به طلب هدایت به سوی تو آمده بی نصیب میگذاری؟ خدایا این تشنه
را که بر آبگیرهای لطف تو پا نهاده،‌تشنه لب باز میگردانی؟‌ چنین انتظاری از تو نمی رود
چون که در دل قحطی ها و خشکسالی ها چشمه های رحمت تو همچنان جوشان است.

و یک علی دیگر هم داریم که حیدر میدان جنگ است و رهبر مسلمانان است و خلیفه امپراطوری اسلامی و اینها همگی مربوط به امور دنیویند و ما نیک میدانیم که عارفان را به کار
جهان کاری نیست. آنچنانکه که فروغی بسطامی میگوید:

من نمیگویم که عاقل باش یا دیوانه باش
گر به جانان آشنایی از جهان بیگانه باش

یا میتوانیم از امام جعفر صادق نام ببریم که هم فیلسوف مذهبی بود هم پیشوای زاهدان و هم مراد عارفان. گمان میکنم مقصود و منظورم را به روشنی بیان نمودم. اینک مستقلا و به اختصار به احوال دو گروه نخست میپردازیم تا سپس به تفصیل پیرامون عارفان سخن بگوییم.

۲)‌ فلاسفه

فیلسوفان به دنبال چیستی و چگونگی هستند. میخواهند مفاهیم آشکار و نهان را در قالب تعاریف بنشانند. از دغدغه هاشان یکی این است که خدا را تعریف کنند و وجودش را با منطق اثبات کنند (این خصوصا از دغدغه های منطقیونی همچون فارابی است). دیگر آن است که میخواهند نظام هستی را درک کنند و حضور خداوند را در این نظام تبیین نمایند. شاید در مقام مقایسه فیلسوفان و عارفان بتوان گفت عارفان در حال حرکت و طی طریقند و فلاسفه در پی شناخت و درک حرکت و طریق. از میان فیلسوفان اسلامی میتوان از فارابی و ملاصدرا و از میان متاخرین میتوان از مرتضی مطهری نام برد.

۳) زاهدان

زاهدان اکثریت قوم خداپرستان را تشکیل میدهند. زاهد در وحله نخست میکوشد تا با ابزار استدلال (علت و معلول، به عنوان مثال) وجود خدا را برای خود به اثبات برساند و جامه یقین بر پیکر ایمانش بپوشاند. در مرحله بعد،‌ زاهد مطیع مطلق و بی چون و چرای دستورات خداوند ( احکام دینی)‌ میگردد. نماز میگذارد،‌ لب به روزه فرو می بندد، حج میرود، امر به معروف و نهی از منکر میکند.
ایمان زاهدان،‌ ایمانی است کاسبکارانه (البته در زیباترین و مقدسترین جلوه آن و جای هیچ خرده ای بر آن نیست). بدین معنا که زاهد دائما در کار حساب اعمال نیک و بد خویش است. دغدغه پاداش اعمال ثواب و عذاب افعال گناه،‌ دمی گریبان زاهد را رها نمیکند. زاهد هنگام سخن گفتن با خداوند هم کاسبکار است. از خدا طالب نعمت افزونتر و گره گشایی از مصائب و دستگیری به هنگام درماندگی است. به هنگام نماز و به گاه دعا از خدا طول عمر، سلامتی،‌ ثروت،‌ جاه و مقام،‌ همسر خوب،‌ فرزند صالح و دیگر حوائج دنیوی را طلب میکند.

۴)‌ عارفان

از فیلسوفان گفتیم و به کردار زاهدان هم نظر انداختیم. اینک میرسیم به حدیث عارفان. میخواهیم ببینیم این دلشدگان و سوته دلان خدا را چگونه می بینند. میخواهیم بدانیم رمز و راز پریشانی رهروان طریقت عرفان و بادیه نشینان کوی حیرانی و شیدایی چیست.
عرفا حضور خداوند را نه با دلیل و برهان، که با ندای درون میپذیرند.

عشق اینجا آتش است و عقل دود
عشق چون آمد گریزد عقل زود
(عطار)

ایمان و یقین آنها در اثر یک دریافت درونی حاصل میگردد. برای عارف لحظه ای هست که ساغر جانان لبریز از باده جانان میشود و آفتاب یقین از مشرق نهانشان طلوع میکند. سهراب سپهری در کتاب اطاق آبی این تجربه عارفانه را بدینسان توصیف میکند:

...چیزی در من شنیده میشد. مثل صدای آبی که خواب شما بشنود. جریانی از سپیده دم چیزها از من میگذشت و در من به من میخورد. چشمم چیزی نمیدید: خالی درونم نگاه میکرد و چیزها میدید. به سبکی پر میرسیدم و در خود کم کم بالا میرفتم. حضوری کم کم جای مرا میگرفت. حضوری مثل وزش نور .... غبارم میریخت. سبک میشدم. پر میکشیدم، این هوا آشنا بود. از دریچه های محرمانه خوابهایم آمده بود تو.

مولانا تجربه عرفانی اش را بدینسان وصف میکند:

بی سر و بی پا سفر میکردمی
بی لب و دندان شکر میخوردمی

و محراب از شیدایی حافظ هنگام شنیدن ندای جانانه به فریاد می آید:

در نمازم خم ابروی تو در یاد آمد
حالتی رفت که محراب به فریاد آمد

عارفان همچون زاهدان به دنبال سر گشودن از سر کیستی و چیستی خداوند نیستند. مسئله و دغدغه آنها سوای شناسایی و تحلیل است. سهراب سپهری در صدای پای آب میگوید:

...کار ما نیست شناسایی راز گل سرخ
کار ما،
شاید این است
که در افسون گل سرخ شناور باشیم...

و حسین بن منصور حلاج همین معنی را به گونه ای دیگر بیان میکند که:

معشوق همه ناز باشد نه راز

و از زبان عطار می شنویم:

مرد دین شو محرم اسرار گرد
وز خیال فلسفی بیزار گرد

یا:

تو این نکته به عقل در نیابی
که عقل تو کند آنجا خرابی
تو مشنو نکته پیران یونان
نه قول این خدا دوران دونان

اینگونه است که عارف راز و رمزی در ذات قدسی نمی بیند و بی پرده و بی پروا مستقیما با خدا سخن میگوید و با او نرد عشق میبازد. عارف در پی بهشت و جهنم نیست و هنگامی که گاه سخن گفتن با معشوق میرسد از او طلب نعمتی جز بخشش بی عشقی نمیکند و آرزویی جز دیدن رخ یار ندارد.

۵) تفاوتهای زاهدان و عارفان

گفتیم که عارفان در پی محاسبه ثواب و معصیت نیستند. گفتیم که در سر آنان سودای بهشت و هراس جهنم نیست. یعنی این سخن را باید شامل حالشان دانست که "بهشت را بهشته ام، بهشت من خدا بود". نیز گفتیم که به هنگام سخن گفتن با معشوق تنها از آرزوی دیدن رخ او سخن میگویند. شیخ بهایی این مفهوم را در این قالب بیان کرده است:

ما ز دوست غیر دوست مقصدی نمیخواهیم
حور و جنت ای زاهد بر تو باد ارزانی

ابوالحسن یغما در وصف بهشتی که خود آرزوی آن دارد چنین می سراید:

در آن باغ کاین قوم را بار نیست
در او جز گل طلعت یار نیست
...می صاف از جام وحدت به جام
گمارندگان مست وحدت مدام
همه از می لعل دیدار مست
همه فانی از خویش و با دوست هست

و شمس مغربی میگوید:

کفر و ایمان را به اهل کفر و ایمان واگذار
باش مستغرق در او از کفر و ایمان دم مزن

یا:

آنچنانم ز جام عشق خراب
که ندانم شراب را ز سراب
مدتی شد که فارغ آمده ام
از امید نعیم و بیم عقاب
نه منعم شناسم و نه نعیم
نه معذب شناسم و نه عذاب
....آنکه حیران و مست و مدهوش است
چه خبر دارد از عقاب و ثواب

عطار نیز در همین معنا گوید:

هر که را در عشق محکم شد قدم
بر گذشت از کفر و از اسلام هم

حافظ نیز با این کلام عرفانش را به رخ زاهدان و عاقلان میکشد:

در خرمن صد زاهد و عاقل زند آتش
این داغ که ما بر دل دیوانه نهادیم

در کتاب اخلاق عارفان در باب تفاوتهای زاهدان (مومنان) و عارفان از قول ابن عباس میخوانیم:

معرفت نار است و ایمان نور. معرفت وجد است و ایمان عطا و فرق بین مومن و عارف
در این است که مومن به نور خدا مینگرد ولی عارف به خدا مینگرد. و برای مومن قلب
هست ولی برای عارف قلب نیست. قلب مومن با ذکر خدا آرام میگیرد ولی عارف
به غیر از او آرامش نمیگیرد.

در ادامه همان کتاب آمده است:

ذالنون نیز صوفی را از زاهد برتر دانسته است. وی زاهدان را پادشاهان آخرت و عارفان
را پادشاهان زاهدان نامیده است. احمد مسروق (وفات ۲۲۹ ه.ق.) نیز با وی موافقت
کرده و عارف را طیار و زاهد را سیار نامیده است.

۶) خدای عارفان

بسیاری از عرفای ما متاثر از فلسفه وحدت وجود بوده اند و به همین علت ادبیات عرفانی ما سرشار است از سطوری که در آنها عارف از نزدیکی خود به خدا سخن میگوید و در همه جا عکس رخ یار میبیند.
فروغی بسطامی میگوید:

کی رفته ای ز دل که تمنا کنم تو را؟
کی بوده ای نهفته که پیدا کنم تو را؟
غیبت نکرده ای که شوم طالب حضور
پنهان نگشته ای که هویدا کنم تو را...

و از سهراب سپهری:

مادری دارم بهتر از برگ درخت
دوستانی بهتر از آب روان
و خدایی که در این نزدیکی ست:
لای این شب بوها،‌ پای آن کاج بلند
روی آگاهی آب، روی قانون گیاه
من مسلمانم
قبله ام یک گل سرخ
جا نمازم چشمه،‌ مهرم نور.
دشت سجاده من...

و از مولانا:

ای قوم به حج رفته کجایید، کجایید؟
معشوق همین جاست بیایید، بیایید
معشوق تو همسایه دیوار به دیوار
در بادیه سرگشته شما در چه هوایید؟
...ده بار از آن راه بدان خانه برفتید
یکبار از این خانه بر این بام بر آیید.

بهاءالدین احمد سلطان ولد، فرزند مولانا نیز همین معنی را به گونه ای دیگر بیان میکند:

بگو به حاجی ما حجت ار صواب رواست
و لیکن از بر شیخ سفر به کعبه خطاست
بدان که آب چو نبود تیمم نکوست
چو آب دست دهد آن تیمم تو هباست
مرادت از حج کردن چو ارتضای حق است
یقین به خدمت شیخت بدن بهینه رضاست
از این رسی به خدا و از آن به اجر و ثواب
ثواب اگر بلند است این از ان بالاست
و از شیخ بهایی:

روزی که برفتند حریفان پی هر کار
زاهد سوی مسجد شد و من جانب خمار
من یار طلب کردم و او جلوه گه یار
حاجی به ره مکه و من طالب دیدار

او خانه همی جوید و من صاحب خانه

هر در که زنم صاحب آن خانه تویی تو
هر جا که روم پرتو کاشانه تویی تو
در میکده و دیر که جانانه تویی تو
مقصود من از کعبه و بتخانه تویی تو

مقصود تویی کعبه و بتخانه بهانه

به جرات میتوان گفت مهمترین و عمده ترین تفاوت میان عارفان و زاهدان عشق است. ابو سعید ابوالخیر میگوید:

عشق آمد و شد چو خونم اندر رگ و پوست
تا کرد مرا تهی و پر کرد ز دوست
اجزای وجودم همگی دوست گرفت
نامی ست ز من بر من و باقی همه اوست

و حافظ میگوید:

عشقت رسد به فریاد گر خود به سان حافظ
قرآن ز بر بخوانی در چارده روایت

خدای عارفان هم عاشق و هم معشوق آنهاست و آنان همیشه در حال عشق بازی کردن با این مهرخند. زاهد دائما نگران است مبادا گناهی از او سر زند و به عذاب گرفتار آید. پس در پی ثواب میدود تا پاداش گیرد. زاهد از خدا ذهنیت سلطان مطلق و مقتدری را دارد که فقط باید او را پرستید و اطاعت کرد و لحظه ای جرات عشق بازی با خداوند را به خود نمی دهد. مولانا در داستان موسی و شبان برخورد این دو وجه خداپرستی را بتصویر میکشد. عتاب موسی از آنجا ناشی میشود که هرگز به خود اجازه اینگونه سخن گفتن با خداوند را نداده است. و شبان با خداوند به عارفانه ترین شیوه و با صمیمانه ترین لسان سخن میگوید:

تو کجایی تا شوم من چاکرت
چارقت دوزم کنم شانه سرت
....
دستکت بوسم بمالم پایکت
وقت خواب آید بروبم جایکت

فقط یک عاشق به خود اجازه میدهد اینگونه با معشوق سخن بگوید. به زبان و الفاظ مولانا در این دو بیت دقت کنید:

ای یوسف خوشنام ما خوش میروی بر بام ما
ای درشکسته جام ما، ای بر دریده دام ما
...
ای دلبر و مقصود ما،‌ ای قبله و معبود ما
آتش زدی در عود ما، نظاره کن در دود ما

می بینید چگونه با معشوق سخن میگوید و چنین صفتهای انسانی بر او میدهد. این عاشقانه ترین زبان سخن گفتن با معبود است.
در کتاب حلاج و راز اناالحق به نقل از یکی از مریدان حلاج میخوانیم:

وقتی حسین منصور لب به سخن میگشود چون با حقیقت مطلق و عالمی که عشق
و شور از آن نشات میگرفت در تماس بود، بدینجهت احساس میکردم کاینات با همه
جلال و جبروتش در برابر سنگینی کلام عشق آفرینش به لرزه در میاید.

و باز در همان کتاب میخوانیم:

حلاج بهمه دوستان و مشتاقانش میگفت،‌ درک و کشف رازهای کاینات از طریق عشق
ممکن است. با عشق من توانستم پرده از راز بردارم. وقتی که عاشق شدم احساس
کردم حیات تازه ای پیدا کرده ام. تولدی تازه ...

۷)‌ زبان عرفان

پیش از به پایان رساندن این بحث (که سری دراز دارد) میخواهم نکاتی چند پیرامون زبان عارفان متذکر شوم. در زبان عارفان و در ادبیات عرفانی الفاظ بار معنایی متفاوتی نسبت به معانی جاری و روزمره دارند. عرفا به قول سهراب سپهری چشمها را شسته اند و جور دیگر می بینند. هنگامه مطالعه آثار صوفیان و به گاه غور در ادبیات عرفانی به مفاهیم و لغاتی بر میخوریم که نزد ما معانی مذموم و نازیبا دارند اما عارف آنها را ممدوح و زیبا می بیند. به همین دلیل در ادبیات عرفانی معانی متضاد با هم و در کنار هم میایند. درد و آرامش در زبان روزمره، دو کلمه با بارهای معنایی متفاوتند. در نزد ما کلمه نخستین مفهومی ناخوشایند دارد و دیگری معنایی خوشایند و پسندیده. اما به پیش عارف هر دو زیبا و خوشایندند. از همین جنسند الفاضی از قبیل:‌ فراق و وصال، مرگ و زندگی، گریه و خنده،‌ و ...
عطار میگوید:

قومی که در فنا به دل یکدگر زیند
روزی هزار بار بمیرند و برزیند
هر لحظه شان ز هجر به دری دگر کشد
تا هر نفس ز وصل به جانی دگر زیند

منصور حلاج میفرماید:

گر در کمندم میکشی، شکرانه جان را میدهم
کان دل که صید عشق شد دوست شمارد دام را

و از زبان شمس مغربی میشنویم:

گه از روی تو مجموعم گه از زلفت پریشانم
کزین در ظلمت کفرم وزان در نور ایمانم

و از فخر الدین عراقی:

خوشا دردی که درمانش تو باشی
خوشا راهی که پایانش تو باشی

و نیز از مولانا:

زهر در حلقومشان شکر بود
سنگ اندر راهشان گوهر بود

یا:

عاشقم بر قهر و بر لطفش به جد
بو العجب من عاشق این هر دو ضد

چون منشاء‌ هر چیز خداست و هر بود و نبودی قائم به ذات اوست پس همه چیز زیباست و خوشایند عارف. به قول حافظ و در بیان او "دردم از یادم است و درمان نیز هم". چون آفریننده کل هستی خداست پس باید که بر همه عالم عاشق بود. سعدی در این معنا میفرماید:

به جهان خرم از آنم که جهان خرم از اوست
عاشقم بر همه عالم که همه عالم از اوست
به ارادت بکشم درد که شاهد ساقی است
به حلاوت بخورم زهر که درمان هم از اوست
...غم و شادی بر عارف چه تفاوت دارد
ساقیا باده بده شادی آن کین غم از اوست
 

 
 

 ـــــــــــــــــــــــــــــــ

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ