.........................
دوچرخه
بازو سیگار
نوشته
:
ریموند كارور
ترجمه
:
سارا سالارزهى
دو روز بود كه ایوان هامیلتون سیگار را ترك كرده بود و به نظرش مىرسید كه
توى این دو روز هرچه گفته بود و هرچه فكر كرده بود یك طورى سیگار را به
خاطرش آورده بود. زیر نور چراغ آشپزخانه به دستهاش نگاه كرد. انگشتهاش و
بندهاى آنها را بو كرد.
گفت: "مىتونم بوش را احساس كنم."
آن هامیلتون گفت: "مىفهمم. انگار مثل عرق از تنت بیرون مىزنه. بعد از سه
روز كه سیگار نكشیده بودم هنوز بوش را از خودم حس مىكردم. حتى وقتى از
حمام مىآمدم بیرون. چندشآور بود."
آن داشت بشقابها را براى شام مىچید روى میز.
چقدر ناراحتم، عزیزم. مىدونم چى دارى مىكشى. ولى اگر دلگرمت مىكنه،
همیشه دومین روز سختترین روزه. روز سوم هم سخته، معلومه، اما از اون به
بعد، اگه سه روز را تحمل كنى دیگه سختیش را گذروندى. ولى خیلى خوشحالم كه
براى ترك سیگار جدى هستى، نمىتونم بگم." بازوى هامیلتون را گرفت.
"حالا
اگر راجر را صدا بزنى، شام مىخوریم."
هامیلتون در جلویى را باز كرد. هوا تقریباً تاریك بود. اوایل نوامبر بود و
روزها كوتاه و سرد بودند. پسر بزرگترى كه قبلاً ندیده بودمش، توى خیابان
اختصاصى خانه آنها روى دوچرخه كوچكى نشسته بود. پسر انگار كه فقط از روى
زین بلند شود به جلو خم شد. نوك كفشهاش به سطح خیابان مىرسید و راست نگهاش
مىداشت.
گفت: "شما آقاى هامیلتوناید؟"
هامیلتون گفت: "بله خودمم، چى شده؟ راجر طورى شده؟"
"گمونم راجر الآن خونه ماست و داره با مادرم حرف مىزنه. كیپ هم اونجاست و
این پسره كه اسمش گرى برمنه. درباره دوچرخه برادرمه. حالا چى شده نمىدونم."
پسر داشت دستههاى دوچرخه را مىچرخاند. گفت: "ولى مادرم گفت بیام اینجا و
شما را ببرم. پدر راجر یا مادرشو."
هامیلتون گفت: "حالش كه خوبه؟ باشه، حتماً، همین الآن مىآم."
رفت توى خانه تا كفشهاش را بپوشد.
آن هامیلتون گفت: "پیداش كردى؟"
هامیلتون جواب داد: "مثل اینكه توى دردسر افتاده، به خاطر یه دوچرخه. یه
پسرى - اسمش را هم نپرسیدم - بیرونه. مىخواد یكى از ماها باهاش بریم
خونشون."
آن هامیلتون پیشبندش را درآورد و گفت: "حالش خوبه؟"
هامیلتون نگاهش كرد و سرش را تكان داد: "معلومه كه حالش خوبه. به نظر فقط
دعواى بچهها بوده كه مادر پسره خودش را قاطى كرده."
آن هامیلتون پرسید: "مىخواى من برم؟"
هامیلتون چند لحظه فكر كرد: "ترجیح مىدادم تو مىرفتى، ولى حالا خودم مىرم."
آن هامیلتون گفت: "خوشم نمىآد بعد از تاریكى هوا بیرون باشه. اصلاً خوشم
نمىآد."
پسر هنوز روى دوچرخهاش نشسته بود و حالا داشت با ترمز ور مىرفت.
وقتى كه راه افتادند به طرف پایین پیادهرو، هامیلتون گفت: "چقدر راهه؟"
پسر جواب داد: "اون طرف آربوكل كورته." و وقتى هامیلتون نگاهش كرد ادامه
داد: "دور نیست، از اینجا تقریباً دو بلوك راهه."
هامیلتون پرسید: "موضوع چیه؟"
"درست نمىدونم. از همهش باخبر نیستم. مثل اینكه راجر و كیپ و این گرى
برمن وقتى ما رفته بودیم براى تعطیلات دوچرخه برادرم دستشون بوده و گمونم
خرابش كردهان، عمداً. ولى من نمىدونم. به هر حال دارند درباره همین حرف
مىزنن. برادرم نمىتونه دوچرخهش را پیدا كنه و بار آخر دست اونا بوده،
كیپ و راجر. مادرم مىخواد بفهمه دوچرخه كجاست."
هامیلتون گفت: "كیپ را مىشناسم. اون پسر دیگه كیه؟"
"گرى برمن. گمونم از همسایههاى جدیده. پدرش تا برسه خونه، مىآد."
سر نبشى پیچیدند. پسر خودش را به جلو هل داد و كمى پیش افتاد. هامیلتون
باغى دید، و بعد سر نبش دیگرى پیچیدند توى خیابانى بنبست. از وجود این
خیابان خبر نداشت و مطمئن بود هیچ كدام از كسانى را كه آنجا زندگى مىكردند
نمىشناسد. به خانههاى ناآشناى دور و برش نگاه كرد و از دامنه زندگى شخصى
پسرش جا خورد.
پسر پیچید توى خیابان اختصاصى خانهاى و از دوچرخهاش پیاده شد و به دیوار
خانه تكیهاش داد. وقتى در جلویى را باز كرد، هامیلتون دنبالش از اتاق
نشیمن به آشپزخانه رفت. آنجا پسرى را دید كه نشسته یك طرف میزى، با كیپ
هولستر و یك پسر دیگر. هامیلتون به دقت راجر را نگاه كرد و بعد چرخید به
طرف زن تنومند و موسیاهى كه بالاى میز نشسته بود.
زن بهش گفت: "شما پدر راجرید؟"
"بله، ایوان هامیلتون هستم. شب بخیر."
گفت: "خانم میلر هستم، مادر گیلبرت، متأسفم كه ازتون خواستم كه بیایین
اینجا، آخه یه مشكلى داریم."
هامیلتون این سر میز روى صندلى نشست. و به دور و بر نگاه كرد. پسرى نه، ده
ساله، همان كه حتماً دوچرخهاش گم شده بود، نشسته بود پهلوى زن. پسر دیگرى،
چهارده ساله یا همین حدود، نشسته بود روى جاظرفى، با پاهاى آویزان، و داشت
به پسر دیگرى نگاه مىكرد كه تلفنى حرف مىزد. پسر كه به خاطر چیزى كه همان
وقت از پشت تلفن شنیده بود نیشش موذیانه باز شده بود، دستش را با سیگار
دراز كرد به طرف ظرفشویى. هامیلتون صداى جیز جیز سیگار را شنید كه توى
لیوان آبى خاموشاش مىكردند. پسرى كه او را آورده بود به یخچال تكیه داده
بود و دستهاش را به سینه صلیب كرده بود.
زن به پسر گفت: "تونستى پدر یا مادر كیپ را گیر بیارى؟"
"خواهرش گفت رفتن خرید. رفتم خونه گرى برمن اینا. پدرش تا چند دقیقه دیگر
مىآد. نشانى اینجا را گذاشتم."
زن گفت: "آقاى هامیلتون بهتون مىگم چى شده. ماه پیش ما رفته بودیم براى
تعطیلات و كیپ مىخواست دوچرخه گیلبرت را قرض بگیره تا راجر بتونه تو پخش
روزنامههاى كیپ كمك كنه. فكر كنم دوچرخه راجر پنچر بود یا همچین چیزى. خب،
این جورى كه پیداست..."
راجر گفت: "بابا، گرى داشت خفهم مىكرد."
هامیلتون كه پسرش را به دقت نگاه مىكرد گفت: "چى؟"
راجر یقه تىشرتش را پایین كشید تا گردنش را نشان دهد: "داشت خفهم مىكرد.
گردنم خراش برداشته."
زن ادامه داد: "اونا بیرون تو گاراژ بودند. نمىدونم چیكار مىكردن تا وقتى
كرت، پسر بزرگم، رفت ببینه چه خبره."
گرى برمن به هامیلتون گفت: "اون اول شروع كرد. بهم گفت مسخره." و به طرف
در جلویى نگاه كرد.
پسرى كه اسمش گیلبرت بود گفت: "بچهها، فكر كنم دوچرخهم شصت دلارى مىارزید.
شماها مىتونین پولش را بهم بدین."
زن به او گفت: "تو كارى به این كارها نداشته باش."
هامیلتون نفسى كشید و گفت: "ادامه بدین."
"خب، این جورى كه پیداست كیپ و راجر از دوچرخه استفاده كردهاند تا به كیپ
توى پخش روزنامهها كمك كنن، و بعد دوتایىشون، به اضافه گرى، مىگن، نوبتى
غلتوندنش."
هامیلتون گفت: "منظورتون چیه كه غلتوندنش؟"
زن گفت: "غلتوندنش، با یه هل فرستادنش ته خیابون و گذاشتن كه بیفته. بعد،
یك لحظه گوش كنید...اونا همین چند دقیقه پیش به این چیزها اعتراف كردن. كیپ
و راجر دوچرخه را بردهاند مدرسه و انداختناش جلوى یه تیر دروازه."
هامیلتون دوباره به پسرش نگاه كرد و گفت: "راسته، راجر؟"
راجر پایین را نگاه مىكرد و انگشتهاش را مىمالید روى میز. گفت: "یه
چیزایىش راسته، بابا، ولى ما هر كدوم فقط یه بار غلتوندیمش. كیپ این كار
را كرد، بعد گرى، و بعدش هم من كردم."
هامیلتون گفت: "هر كدوم یه بار خیلى زیاده، هر كدوم یه بار یعنى یك به
دفعات خیلى زیاد، راجر. از تو تعجب مىكنم، از خودت ناامیدم كردى. و تو هم
همین طور، كیپ."
زن گفت: "ولى مىدونید، یكى داره امشب چاخان مىكنه و یا اینكه هرچى مىدونه
نمىگه. براى اینكه دوچرخه هنوز گمه."
پسرهاى بزرگتر توى آشپزخانه به پسرى كه هنوز تلفنى حرف مىزد خندیدند و
مسخرهاش كردند.
پسرى كه اسمش كیپ بود گفت: "خانم میلر، ما نمىدونیم دوچرخه كجاست، بهتون
كه گفتیم. دفعه آخرى كه دیدیمش وقتى بود كه من و راجر بردیمش خونه ما بعد
از اینكه برده بودیمش مدرسه. یعنى اون دفعه، دفعه یكى به آخر مونده بود.
دفعه آخر آخر وقتى بود كه صبح روز بعد برگردوندمش اینجا و پاركش كردم پشت
خونه."
سرش را تكان داد و گفت: "ما نمىدونیم كجاست."
پسرى كه اسمش گیلبرت بود به پسرى كه اسمش كیپ بود گفت: "شصت دلار، شماها مىتونین
پولش را بدین مثلاً هفتهاى پنج دلار."
زن گفت: "گیلبرت دارم بهت مىگمها، مىبینى كه،" زن همان طور كه اخم كرده
بود ادامه داد: "اونا ادعا مىكنن دوچرخه از اینجا غیب شده، از پشت خونه.
منتها چطور مىتونیم حرفشون را باور كنیم وقتى كه غروبى همه چى را راست
نگفتن."
راجر گفت: "راستش را گفتیم، همه چى را."
گیلبرت روى صندلىاش به عقب خم شد و سرش را براى پسر هامیلتون تكان داد.
زنگ در به صدا درآمد و پسرى كه نشسته بود روى جاظرفى پرید پایین و رفت توى
اتاق نشیمن.
مردى چهارشانه با موى ماشین شده و چشمهاى خاكسترى نافذ، بدون حرف آمد توى
آشپزخانه. به زن نگاهى انداخت و رفت پشت صندلى گرى برمن.
زن گفت: "شما باید آقاى برمن باشید. از ملاقاتتون خوشحالم. من مادر گیلبرت
و ایشون آقاى هامیلتون هستند، پدر راجر."
مرد سرش را به طرف هامیلتون خم كرد اما دستش را دراز نكرد.
برمن به پسرش گفت: "این كارها براى چیه؟"
پسرهاى پشت میز بلافاصله شروع كردند به حرف زدن.
برمن گفت: "ساكت! دارم با گرى حرف مىزنم. نوبت شما هم مىرسه."
پسر شروع كرد به تعریف ماجرا. پدرش به دقت گوش كرد. گهگاهى چشمهاش را تنگ
مىكرد تا دو پسر دیگر را ورانداز كند.
وقتى گرى برمن حرفش را تمام كرد، زن گفت: "مىخوام از ته و توى این قضیه
سردر بیارم. من هیچ كدومشون را متهم نمىكنم، مىفهمید كه، آقاى هامیلتون،
آقاى برمن، من فقط مىخوام از ته و توى این قضیه سردر بیارم." و همین طور
به راجر و كیپ كه داشتند سرشان را براى گرى برمن تكان مىدادند نگاه كرد.
راجر گفت: "دروغ مىگى، گرى."
گرى برمن گفت: "بابا، مىتونم باهات تنها حرف بزنم؟"
مرد گفت: "پاشو بریم." و بعد رفتند توى اتاق نشیمن.
هامیلتون رفتنشان را تماشا كرد. احساس مىكرد كه باید جلوشان را بگیرد،
جلوى این پنهانكارى را. كف دستهاش خیس بودند، دستش به هواى سیگار رفت طرف
جیب پیراهنش. بعد در حالى كه نفس عمیقى مىكشید پشت دستش را كشید زیر دماغش
و گفت: "راجر چیز دیگهاى هم در این مورد مىدونى، چیزى بیشتر از اونچه
الان گفتى. مىدونى دوچرخه گیلبرت كجاست؟"
پسر گفت: "نه، نمىدونم، قسم مىخورم."
هامیلتون گفت: "بار آخرى كه دوچرخه را دیدى كى بود؟"
"وقتى از مدرسه آوردیمش خونه و گذاشتیمش خونه كیپ."
هامیلتون گفت: "كیپ تو مىدونى دوچرخه گیلبرت الآن كجاست؟"
پسر جواب داد: "قسم مىخورم من هم نمىدونم. فردا صبحش بعد از اینكه برده
بودیمش مدرسه، برگردوندمش خونه گیلبرت و پشت گاراژ پاركش كردم."
زن بلافاصله گفت: "فكر مىكردم گفتى گذاشتیش پشت خونه."
پسر گفت: "یعنى خونه! مىخواستم همین را بگم."
زن به جلو خم شد و پرسید: "روز دیگه برگشتى اینجا سوارش شى؟"
كیپ جواب داد: "نه، برنگشتم."
زن گفت: "كیپ؟"
پسر داد كشید: "برنگشتم! من نمىدونم كجاست."
زن شانههایش را بالا انداخت و ولشان كرد پایین. به هامیلتون گفت: "از كجا
میشه فهمید كه كى درست مىگه و چى درسته؟ تنها چیزى كه مىدونم اینه كه
گیلبرت دوچرخهش را از دست داده."
گرى برمن و پدرش برگشتند به آشپزخانه.
گرى برمن گفت: "راجر بود كه گفت بغلتونیمش."
راجر از روى صندلیش بلند شد و آمد بیرون، گفت: "تو گفتى! تو مىخواستى!
بعدش هم مىخواستى ببریش تو باغ و از هم بازش كنى."
برمن به راجر گفت: "تو خفهشو! تو فقط وقتى مىتونى حرف بزنى كه باهات حرف
بزنند بچه، نه قبلش. گرى، خودم ترتیب همه چى را مىدم. نصف شبى به خاطر این
دو تا وروجك من را كشیدید اینجا!" اول به كیپ نگاه كرد و بعد به راجر و گفت:
"حالا اگه هر كدوم از شماها مىدونید دوچرخه این بچه كجاست، توصیه مىكنم
حرف بزنید."
هامیلتون گفت: "فكر كنم قاطى كردى؟"
برمن كه پیشانىاش كبود مىشد گفت: "چى؟ من هم فكر كنم تو بهتره سرت به كار
خودت باشه."
هامیلتون بلند شد و گفت: "بریم راجر. كیپ تو هم یا الآن مىآى یا مىمونى."
چرخید به طرف زن. "نمىدونم امشب چه كار دیگهاى مىتونیم بكنیم. مىخوام
در این مورد با راجر بیشتر حرف بزنم. و اما اگه مسئله خسارته، چون فكر مىكنم
راجر تو خراب كردن دوچرخه دست داشته، یك سوم پولش را، اگه كار به اونجا
بكشه، مىده."
زن كه دنبال هامیلتون مىرفت توى اتاق نشیمن جواب داد: "نمىدونم چى بگم،
با پدر گیلبرت حرف مىزنم، الان بیرون شهره. باید ببینم. احتمالاً این یكى
از اون كارهایى یه كه بالاخره باید كرد، ولى من با پدرش حرف مىزنم."
هامیلتون كنار رفت تا پسرها بتوانند ازش جلو بزنند و بروند روى ایوان. از
پشت سر شنید كه گرى برمن مىگوید: "بابا اون بهم گفت مسخره."
هامیلتون شنید كه برمن مىگوید: "اون گفت، آره؟ خیلى خوب، خودش مسخره است.
شكل مسخرهها هم هست."
هامیلتون چرخید گفت: "آقاى برمن، فكر كنم كه امشب جداً قاطى كردى. چرا خودت
را كنترل نمىكنى."
برمن گفت: "و من هم بهت گفتم فكر كنم تو بهتره دخالت نكنى."
هامیلتون كه لبهاش را تر مىكرد گفت: "تو برو خونه، راجر." و بعد گفت: "دارم
مىگم برو خونه. راه بیفت دیگه." راجر و كیپ رفتند بیرون توى پیادهرو.
هامیلتون جلوى در ایستاد و به برمن نگاه كرد كه داشت با پسرش از اتاق نشیمن
رد مىشد.
زن عصبى گفت: "آقاى هامیلتون" اما حرفش را تمام نكرد.
برمن به هامیلتون گفت: "چى مىخواى؟ مواظب خودت باشها، از سر راهم برو
كنار." خودش را زد به شانه هامیلتون. هامیلتون عقب عقب از روى ایوان رفت تو
تلى از بوته خار. باورش نمىشد چه اتفاقى دارد مىافتد. از توى بوتهها
بیرون آمد و به طرف برمن كه ایستاده بود روى ایوان حمله كرد. با تمام وزن
افتادند روى چمن و غلتیدند. هامیلتون برمن را به پشت خواباند و زانوهاش را
محكم گذاشت روى بازوش. حالا یقه برمن را گرفته بود و سرش را مىكوبید روى
چمن و زن هم ناله مىكرد: "خداى بزرگ، یكى جلوشون را بگیره، به خاطر خدا،
یكى پلیس را خبر كنه."
هامیلتون دست نگه داشت.
برمن نگاهش كرد و گفت: "از روى من بلند شو."
زن به مردها كه از هم جدا مىشدند گفت: "حالتون خوبه؟" و بعد گفت: "به خاطر
خدا." بهشان نگاه كرد كه چند قدمى از هم جدا ایستاده بودند، پشتهاشان به
هم بود و نفس نفس مىزدند. پسرهاى بزرگتر جمع/ شده بودند روى ایوان تا
تماشا كنند. حالا كه دعوا تمام شده بود منتظر ایستاده بودند و به مردها
نگاه مىكردند و بعد الكى افتادند به جان هم و مشت زدند به دستها و دندههاى
هم.
زن گفت: "شما پسرها برگردید تو خونه. هیچ وقت فكر نمىكردم همچین چیزى را
ببینم." این را گفت و دستش را گذاشت روى سینهاش.
هامیلتون عرق كرده بود و وقتى خواست نفس عمیقى بكشد ریههاش سوخت. چیزى مثل
توپ گیر كرده بود توى گلوش و چند لحظهاى نمىتوانست آب دهانش را قورت بدهد.
راه افتاد، پسرش و پسرى كه اسمش كیپ بود دو طرفش بودند. صداى بسته شدن محكم
درهاى ماشین را شنید، موتور روشن شد. همین طور كه مىرفت نور چراغهاى جلو
افتاد روش.
راجر یك دفعه به هق هق افتاد و هامیلتون دستش را گذاشت دور شانه پسر.
كیپ گفت: "بهتره من برم خونه." و زد زیر گریه. "بابام دنبالم مىگرده." و
دوید.
هامیلتون گفت: "متأسفم" بعد به پسرش گفت: "متأسفم كه مجبور شدى همچین چیزى
را ببینى."
هنوز قدم مىزدند و وقتى كه به بلوك خودشان رسیدند هامیلتون دستش را از روى
شانه پسر برداشت.
"اگه اون یه چاقو در مىآورد مىكشید چى مىشد بابا؟ یا یه چوب؟"
هامیلتون گفت: "اون این كار را نمىكرد."
پسرش گفت: "ولى اگه مىكرد چى؟"
هامیلتون گفت: "مشكل مىشه گفت آدمها وقتى عصبانىان چى كار مىكنند."
از توى پیادهرو راه افتادند به طرف در خانه. وقتى چشم هامیلتون به پنجرههاى
روشن افتاد، دلش لرزید.
پسر گفت: "بذار دست به بازوت بزنم."
هامیلتون گفت: "حالا نه، حالا فقط برو تو و شامت را بخور و تندى برو تو
رختخواب. به مادرت بگو من حالم خوبه و مىخوام چند دقیقهاى روى ایوون
بشینم."
پسر این پا و آن پا كرد و نگاهى به پدرش انداخت و بعد دوید به طرف خانه و
شروع كرد به صدا زدن. "مامان! مامان!"
هامیلتون نشست روى ایوان و به دیوار گاراژ تكیه داد و پاهاش را دراز كرد.
عرق روى پیشانىاش خشك شده بود. احساس مىكرد لباسهاش به تنش چسبیده است.
یك بار پدرش را - مردى رنگ پریده كه یواش حرف مىزد و شانههاى افتادهاى
داشت - در چنین وضعى دیده بود. درگیرى بدى بود و هر دو مرد زخمى شدند. توى
كافهاى اتفاق افتاده بود. مرد دیگر كارگر بود. هامیلتون عاشق پدرش بود و
مىتوانست چیزهاى زیادى از او به یاد بیاورد. اما حالا طورى یاد این دعواى
پدرش افتاده بود كه انگار فقط همین را ازش مىداند. وقتى زنش آمد بیرون،
هامیلتون هنوز روى ایوان نشسته بود.
زن گفت: "خداى من." و سر هامیلتون را گرفت توى دستهاش. "بیا تو و یه دوش
بگیر و بعد هم یه چیزى بخور و بگو ببینم چى شده. غذا هنوز گرمه. راجر رفته
تو رختخوابش."
اما هامیلتون شنید كه پسرش صداش مىزند.
زن گفت: "هنوز بیداره."
هامیلتون گفت: "چند دقیقه دیگه مىآم. بعدش شاید بد نباشه یه مشروبى بخوریم."
زن سرش را تكان داد. "واقعاً هنوز باورم نمىشه."
هامیلتون رفت توى اتاق پسرش و نشست لب تخت.
گفت: "خیلى دیره و تو هنوز بیدارى، پس شب بخیر"
پسر كه دستهاش را گذاشته بود زیر سرش و آرنجاش زده بود بیرون گفت: "شب
بخیر"
پیژامه تنش بود و بوى تازه گرمى مىداد كه هامیلتون تا ته فرو دادش. از روى
رواندازها نوازشش كرد.
گفت: "دیگه بهش فكر نمىكنى. به در و همسایههاى اون ور هم نزدیك نمىشى و
از این به بعد هم نمىذارى بشنوم كه یه دوچرخه و یا هر چیز شخصى كسى را
خراب كردى. فهمیدى؟"
پسر سرش را تكان داد. دستهاش را از پشت گردنش در آورد و شروع كرد به ور
رفتن با چیزى روى روتختى.
هامیلتون گفت: "خیلى خب، حالا دیگه شب بخیر"
خم شد تا پسرش را ببوسد اما پسر شروع كرد به حرف زدن.
"بابا، بابابزرگ هم مثل تو زوردار بود؟ یعنى وقتى همسن تو بود، مىفهمى، و
تو..."
هامیلتون گفت: "و من نه سالم بود؟ این را مىخواى بگى؟ آره، فكر كنم زوردار
بود."
پسر گفت: "بعضى وقتها یادم نمىیاد چه شكلى بود. دوست ندارم فراموشش كنم،
مىفهمى؟ مىفهمى چى مىگم بابا؟"
وقتى هامیلتون بلافاصله جواب نداد، پسر ادامه داد: "وقتى بچه بودى، همین
جورى بودى كه حالا من و تو هستیم؟ بیشتر از من دوستش داشتى؟ یا یه اندازه؟"
پسر این را تند گفت و پاهاش را زیر رواندازها تكان داد و به جاى دیگرى نگاه
كرد. هامیلتون باز هم جوابى نداد، پسر گفت: "سیگار مىكشید؟ گمونم پیپ مىكشید
یا یه چیز دیگهاى."
هامیلتون گفت: "قبل از اینكه بمیره پیپ كشیدن را شروع كرد، درسته، خیلى وقت
پیش سیگار مىكشید و بعدش از یه چیزهایى غمگین شد و سیگار را ترك كرد اما
بعداً نوعاش را عوض كرد و دوباره شروع كرد. بذار یه چیزى بهت نشون بدم."
و گفت: "پشت دستم را بو كن."
پسر دست پدرش را گرفت توى دستش. بوش كرد و گفت: "فكر كنم بویى نمىده بابا.
چیه؟"
هامیلتون دستش و بعد هم انگشتهاش را بو كرد و گفت: "حالا من هم بویى حس
نمىكنم. قبلاً بو مىداد، ولى حالا بوش رفته." فكر كرد شاید از ترس رفته.
گفت: "مىخواستم یه چیزى بهت نشون بدم. خیلى خب، حالا دیگه دیره. بهتره
بخوابى."
پسر غلتید روى پهلوش و پدرش را نگاه كرد كه مىرفت طرف در و دید كه دستش را
گذاشت روى كلید برق. بعد پسر گفت: "بابا؟ با اینكه شاید فكر كنى من دیوونهم،
ولى اى كاش اون وقت كه بچه بودى مىشناختمت. یعنى، وقتى همسن حالاى من بودى.
نمىدونم چه جورى بگم، آخه كسى غیر از من نمىدونه. مثلِ - مثلِ اینه كه
اگه الان بهش فكر كنم همین حالا دلم برات تنگ مىشه، دیوونگىیه، نه؟ خب
دیگه، لطفاً در را باز بذار."
هامیلتون در را باز گذاشت، و بعد فكرى كرد و در را نیمه باز گذاشت.
منبع
: با شما نیستم