اشعاری منتخب
از مجموعه شعر دشنه در دیس
گفتی كه باد مرده است
گفتی كه:
" باد، مرده ست!
از جای بر نكنده یكی سقف راز پوش
بر آسیاب ِ خون،
نشكسته در به قلعه بیداد،
بر خاك نفكنیده یكی كاخ
باژگون.
مرده ست باد!"
گفتی:
" بر تیزه های كوه
با پیكرش،فروشنده در خون،
افسرده است باد!"
تو بارها و بارها
با زندگیت
شرمساری
از مردگان كشیده ای.
این را،من
همچون تبی
ـ درست
همچون تبی كه خون به رگم خشك می كند
احساس كرده ام.)
وقتی كه بی امید وپریشان
گفتی:
"مرده ست باد!
بر تیزه های كوه
با پیكر كشیده به خونش
افسرده است باد!" ـ
آنان كه سهم شان را از باد
با دوستا قبان معاوضه كردند
در دخمه های تسمه و زرد آب،
گفتند در جواب تو، با كبر دردشان:
" ـ زنده ست باد!
تا زنده است باد!
توفان آخرین را
در كار گاه ِ فكرت ِ رعد اندیش
ترسیم می كند،
كبر كثیف ِ كوه ِ غلط را
بر خاك افكنیدن
تعلیم می كند !"
(آنان
ایمانشان
ملاطی
از خون و پاره سنگ و عقاب است.)
***
گفتند:
"- باد زنده است،
بیدار ِ كار ِ خویش
هشیار ِ كار ِ خویش!"
گفتی:
"- نه ! مرده
باد!
زخمی عظیم مهلك
از كوه خورده
باد!"
تو بارها و بارها
با زندگیت شر مساری
از مردگان كشیده ای،
این را من
همچون تبی كه خون به رگم خشك می كند
احساس كرده ام
شبانه
یلهِ
بر ناز كای ِ چمن
رها شده باشی
پا در خنكای ِ شوخ ِ چشمه ئی
و زنجیره
زنجیره بلورین ِ صدایش را ببافد
در تجــّرد شب
واپسین وحشت جانت
نا آگاهی از سر نوشت ستار ه باشد،
غم سنگینت
تلخی ِ ساقه علفی كه به دندان می فشری
همچون حبابی نا پایدار
تصویر ِ كامل ِ گنبد ِ آسمان باشی
و روئینه
به جادوئی كه اسفندیار
مسیرِ سوزان ِ شهابی
خــّط رحیل به چشمت زند
و در ایمن تر كنج ِ گمانت
به خیال سست ِ یكی تلنگر
آبگینه عمرت
خاموش
در هم شكند
شبانه آخر
زیبا ترین تماشاست
وقتی
شبانه
بادها
از شش جهت به سوی تو می آیند،
و از شكوهمندی یاس انگیزش
پرواز ِشامگاهی ِدرناها را
پنداری
یكسر به سوی ماه است.
***
زنگار خورده باشد بی حاصل
هر چند
از دیر باز
آن چنگ تیز پاسخ ِ احساس
در قعر جان ِ تو، ـ
پرواز شامگاهی درناها
و باز گشت بادها
در گور خاطر تو
غباری
از سنگی می روبد،
چیزنهفته ئی ت می آموزد:
چیزی كه ای بسا می دانسته ئی،
چیزی كه
بی گمان
به زمانهای دور دست
می دانسته ئی
از منظر
در دل ِ مه
لنگان
زارعی شكسته می گذرد
پا در پای سگی
گامی گاه در پس او
گاه گامی در پیش.
وضوح و مه
در مرز ویرانی
در جدالند،
با تو در این لكه قانع آفتاب امــّا
مرا
پروای زمان نیست.
خسته
با كوله باری از یاد امــّا،
بی گوشه بامی بر سر
دیگر بار.
اما اكنون بر چار راه ِزمان ایستاده ایم
و آنجا كه بادها را اندیشه فریبی در سر نیست
به راهی كه هر خروس ِ باد نمات اشارت می دهد
باور كن!
كوچه ما تـنگ نیست
شادمانه باش!
و شاهراه ما
از منظر ِ تمامی ِ آزادیها می گذرد
ترانه آبی
قیلوله ناگزیر
در طاق طاقی ِ حوضخانه،
تا سالها بعد
آبی را
مفهومی از وطن دهد.
امیر زاده ای تنها
با تكرار ِ چشمهای بادام ِ تلخش
در هزار آئینه شش گوش ِ كاشی.
لالای نجوا وار ِ فـّواره ای خرد
كه بروقفه خواب آلوده اطلسی ها
می گذشت
تا سالها بعد
آبی را
مفهومی
ناآگاه
از وطن دهد.
امیر زاده ای تنها
با تكرار چشمهای بادام تلخش
در هزار آئینه شش گوش كاشی.
روز
بر نوك پنجه می گذشت
از نیزه های سوزان نقره
به كج ترین سایه،
تا سالها بعد
تكـّرر آبی را
عاشقانه
مفهومی از وطن دهد
طاق طاقی های قیلوله
و نجوای خواب آلوده فــّواره ئی مردد
بر سكوت اطلسی های تشنه،
و تكرار ِ نا باورِ هزاران بادام ِتلخ
در هزار آئینه شش گوش كاشی
سالها بعد
سالها بعد
به نیمروزی گرم
ناگاه
خاطره دور دست ِ حوضخانه.
آه امیر زاده كاشی ها
با اشكهای آبیت
سمیرمی
با ُسمضَربه رقصان اسبش می گذرد
از كوچه سر پوشیده
سواری،
بر َتسمه َبند ِ
قرابینش
برق ِ هر سكه
ستاره ئی
بالای خرمنی
در شب بی نسیم
در شب ایلاتی عشقی.
چار سوار از َ تـنگ در اومد
چار تفنگ بر دوش ِ شون.
دختر از مهتابی نظاره می كند
و از عبور ِ سوار خاطره ئی
همچون داغ خاموش ِ زخمی
چارتا مادیون پشت ِ مسجد
چار جنازه پشت ِ شون
با ُسمضَربه رقصان اسبش می گذرد
از كوچه سر پوشیده
سواری،
بر َتسمه َبند ِ
قرابینش
برق ِ هر سكه
ستاره ئی
بالای خرمنی
در شب بی نسیم
در شب ایلاتی عشقی.
چار سوار از َ تـنگ در اومد
چار تفنگ بر دوش ِ شون.
دختر از مهتابی نظاره می كند
و از عبور ِ سوار خاطره ئی
همچون داغ خاموش ِ زخمی
چارتا مادیون پشت ِ مسجد
چار جنازه پشت ِ شون