با کلیک بر روی این قسمت، به خانه سارا شعر بروید about me

به سایت سارا شعر خوش آمدید

یدالله رویایی


 

اشعاری منتخب از مجموعه شعر دلتنگی ها

بخش سوم



16

در گفتگوی ما
 فنجان تو كوهستانی ست
 وقتی كه به واژه های تو نما می بخشد
 وقتی كه واژه های ما نما می گیرند
چشمان تو روح هندسی شان را
 در كوهستان پنهان می سازند
 چشمان تو روح هندسی دارند
 وقتی كه فنجان تو كوهستانی ست
 و واژه كه از كنار دست چپ تو
 می افتد
 می افتد در دهان راست من
 در گفتگوی ما
 آن دم كه نگاه صخره در نگاه پر
 می ماند
 او ضلع مربع پریدن را
 می داند

17

آنگاه كویر مشكل را
 از فاصله ساختند
 آغاز مرغ بود
 آغاز بال پایدار
و مرغ اول جهان ناگاه
 وقتی كه كویر مشكل را
 از فاصله ساختند
 فریادی سخت بركشید
 و سمت شن ها را آشفت
 فریاد میان آب افتاد
 و آب
با زمزمه تارهای صوتی را لرزاند
 و حافظه ی قنات را باد آزرد
 وقتی كه تارهای صوتی
 در گوشت آب
 می لرزید

18

و بین آسمان و صبحانه
 آوار بیزاری ست
 وقتی كه بیزاری
 در خستگی كاغذ
 ناسازی اعداد
آوار شود
 و خستگی كاغذ بیمار رقم
 با دست قدم روی صدایی بگذارم
كه طول مدید خون اسبی را
 وقتی كه جوان بودم
 در كوچه های تنگ شیهه می كرد
 قلبی كه جنگل مؤنث ضربان است
 اینك
 با طول مدید خون من
 رفتاری مردانه دارد

19

در حاشیه ی مرگ
 چشمان ستاره های نوسال
 می رفتند
 در گوشت ماه
خون مثل برج هایی از چرم
 پرچم شده بود
 مثل شكل چهار
یارن جلوتر همه ترسیده بودند ، ولی با ما
 از ترس سخن نمی كردند
 در هرم روان ریگ
 با عشق به ریگ
 با حالت دسته های گندم می رفتیم
 و ساعت همواره
فردا و سه دقیقه بود
 در حاشیه ی مرگ
شلاق گونه های خورشید
 و ماه
 تنها شده بود
 

20

شب را به صحبتی
من
 در سطح كوچكی
 خلوت كردم
 سطحی عزیز و پهناور را
 وقتی
 به صحبت تو نشستم
 لحن تو تخت آسایش شد
 صبح دهان تو
 این حجره ی فراغت من
 انسان سالیا را تا كوچه های تاول برد
 دیدم صدای تو
 ظهر همه صداهاست
 انسان رفته ی رؤیا را
چندانكه سالیا
از كوچه های تاول باز آورد
 گفتم صدای آدمی
 ظهر همه صداهاست
 و ظهر زحمت
 زوبین ظهر
 از طول دره ها
 گلوی بادها
 گریخت
در كوچه های افسانه
 اینك
پلكی به خواب می رود
 پایی برهنه ، تاول را
 سرشار عطر
 می كشند
 طفلی كه پرورش بود
 آنجا در آن عزیز پهناور
طفلی كه ناگهانی بود
از اسكناس عیدی كشتی
 می سازد
 كه بارش از اعداد است
 از سطح كوچك تو
 از اندكی كه مردمك توست
 از تنگه های دور
 می آیم
 از بادبان های بی باد
كز پلك تو
 ترحم بند را
 فریاد كرده اند
 من از مسافت رنگ
من از بلاغت نور
 می آیم

21

و شكل راه رفتن تو
 معنای مثنوی است
در حالت عمیق عزیمت
 كه منظره ی راه
 بازوی صحرایی مرا به تكان می آرد
در حالت عمیق عزیمت شتاب های موازی
 در گردی مچ تو به هم می رسند و
 باد
 صفات باد
 شكل عزیز زانو را
 كه قدرت و اطاعت را با هم دارد
 تصویر می كند
 تا قیصر از كف پای تو
 قوس بلند طاق نصرت را
 برگیرد
 در حالت عمیق عزیمت كه سمت نیمرخ تو برابر نگهم ماند
 پرواز طوطیان
 جغرافیای صورت من را در هم ریخت
 و آسمان
كه بایر از درخشش های آبی می شد
 ناگاه
 نام تو از تمام جهت ها
می آمد
وقتی كه باز می آیی
 نام تو را
 تمام جهت ها
 رسم می كنند
و در گذار دامن تو دانه های شن
 بر ریشه های پیدا
 پیراهن عبور شعاع
 می پوشد
پیشانی تو وسعت شیشه است
 وقتی كه باز می آیی
 و هر درخت ، بوسه است
 وقتی كه مفصل تو ملاقاتی است
 بین صفات باد و تكبیر توفان
 و در هوای دهكده پیشانی تو وسعت اطراف هجر را
 محدود می كند
 تو باز می آیی با موجی از خلیج احمر
 و گامی از عصای موسی
 و شكل راه رفتن تو
 معنای مثنوی است
 و روح مولوی است اینك
 كز ساق تو حكایت نی را
 بر می دارد

22

در كوچه های شن بی دیوار
 با نام كوچه های بسیار
 بسیار می دویدم
 فریادم از تأنی تا می شد
در تای مهربان دفتر ها
و راهم از عروسك های نور
 جشن درختكاری بود
 كز شعله های گردن هاشان
 از گردن های شعله ای
 دست و پرنده جاری بود
 همواره بود راهم اما من
 همواره شیب می جستم
 با ما پرنده های پر از پژواك
 با ما پرنده های پریدن در خاك
 مثل كبوتر شخم
وقت عبور بركت از خاك
 وقتی كه گام گل میعان می گیرد
اینك كه دست های ما را به روی فریاد
 بسته اند
 در لحظه ی میان گودال
 بسایر مانده ایم و صدایی
 حتی صدای پر
 دیگر
نمی كنیم

23

از ترس بودم
 از شرم بودم
 از سایه ی كنار تو بودم
 دست من از سكوت پهلوهایت بود
و آن مایع تپنده ی محبوس
 از پله های مردانه بالا می رفت
 وقتی كه در فضای عظیم ترس
 در لثه ی كبود تو دندان های دیوانه ام را
 كشف كردم
 چون برج كاه سوختم
 و لثه ی تو احتضاری حیوانی داشت
 ماه برهنه حاشیه ی شن گریست
 و مایع حیات ، مرا برد
 از ترس بودم
از شرم بودم
 از فرصت تمام شدن
 از حیف ، از نفس بودم
 وقتی كه پر
 در ناف نور گذر می كرد
 گفتی تمام منظره هایت را
 پرت كن
اما من
 باغی در آستان زمستان بودم

24

زیرا خلاصه ی تن تو در انگشت های كپسولی است
 كه من خلاصه می شوم
 وقت جنون پوستی ارتباط
 هربار
 كه این كلید بار گشودن دارد
 و در كنار این عصب مستعار
صد شیرخواره رشد طبیعی شان را
 با یاد زانوان و از یاد می برند
 در زانوی تو
چهره ی یك شیرخواره تا ابد
بی رشد مانده است
 وقت جنون پوستی ارتباط
 باغ مثلث تو
 منظومه ی سیاه كلاغان را
 از قله ی سپیدار
 پر می دهد
 منظومه ی سیاه تو
 پرواز هوشیار كلاغان است
 وقتی خلاصه می شوم

25

تمام فاجعه از چشم می رود
 و چشم
میان نام تو
 تالار برگ
فضای فاجعه است
 فضا فضا هایش را بارید
 و برگ ها كه فضا ها را تقسیم می كردند
سقوط كردند
 و در تمام طول عصب هایم
 فقط صدای گنگی از آن برگ باستانی
 پیچید
 میان نام تو بوی گیاهی صدف تو
 به آبیاری كاكتوس
 حساس شد
 و پوستم
 سریع شد
و پوستم
 از آب های شكسته سریع شد
 در ارتباط های میان توان و تن
 پرنده ای متراكم می شد
 در ارتباط بلند خطاب های دو تن از میان پستی روح
 پرنده ای كه با من می رفت
 تمام فریادش در چشمش بود
 و چشم ، آه
 تمام فاجعه از چشم می رود
ای ناتمام
 وقتی برای بافتن وقت نیست
 وقتی برای دانستن خوردن
 وقتی برای خوردن دانستن

 

پایان

 
 

 ـــــــــــــــــــــــــــــــ

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ