در
یكی از همین تابستانها
امیرحسن چهلتن
تا توی خانه بود، افسرده بود. به خیابان كه میرفت نوبت دلشوره میشد. دلشورهای
كه تمامی نداشت و گاه چنان شدت میگرفت كه دلش میخواست از حلقومش بیرون
بیاید. فریبرز بهانه بود. خودش هم میدانست كه دروغ گفته بودند اما دیگر
این بیماری با او مانده بود؛ این كه توی خیابان برمیگشت، گاه و بیگاه
برمیگشت و به زندگیش نگاه میكرد. و چند بار شده بود با مردمیكه از رو به
رو میآمدند، تصادف كند و یكبار حتا با یك دوچرخه سوار. اغلب بهش بد و
بیراه میگفتند. هر بار هم البته این آقای متین بود كه زمین خورده بود و
همیشه برخاسته بود و پیش از آنكه متوجه سر و وضع خودش باشد، یعنی با همان
سر و وضع خاك و خُلی برخاسته بود و شروع كرده بود به عذرخواهی.
دستش میانداختند و حداقلش این بود كه بهش بگویند، حواست كجاست عمو جان!
توی خیابان، زمان گم میشد. زمان گم میشد و او همچنان كه برگشته بود تا به
زندگیش نگاه كند یكباره خودش را روی نیمكت پارك میدید. روی همان نیمكتی كه
همیشه مینشست. مینشست و مینشست تا دلشوره یكهو از جا میكندش. نكند
فریبرز تلفن كند و یا ... یا اینكه قناریها آب و دانه دارند؟
قناریها البته روز پیش مرده بودند. كف قفس افتاده بودند و مرده بودند و
امروز صبح مدتها بالای سر قفس خالی ایستاد؛ منتظر كسی بود تا عاقبت خبر مرگ
ناغافل قناریها را اعلام كند. و خانم جواهری كه برای برداشتن سبد به
مهتابی آمده بود، فقط گفته بود : متأسفم. مثل اینكه دوباره شروع شده است.
آقای متین میخواست برای جلب همدردی بیشتر همسایه بگوید، ولی آخر آنها
یادگار فریبرز بودند اما خانم جواهری سبد را تاپ تاپ به دیوار كوبیده بود و
رفته بود.
پارك خلوت بود فقط زنی آنسوتر روی نیمكت نشسته بود و بافتنی میبافت ...
توی خانه هم همینطور بود. هر وقت میلههای بافتنی زنش را دیده بود بیدرنگ
به یادش افتاده بود، تا آنكه عاقبت آنها را با همان تكهی نیم بافته و
گلولههای پشمی توی كمد پنهان كرد. یاد زن كه به دنبال میلههای بافتنی
آمده بود، نیمه شبهایی را به خاطرش آورد كه زن ناگهان بلند میشد و یك
ساعت تمام مثل طفلی هق هق گریه میكرد. گریه كه تمام میشد، میخوابید. بعد
نوبت دلشورهی آقای متین بود. دلشوره و وسواس یعنی بدترین مرضهای دنیا!
همهی درها را امتحان میكرد. چفت پنجرهها را باز میكرد و دوباره میبست.
گوش به دیوارها میچسباند و عاقبت خوب كه خسته میشد، پاورچین پاورچین به
بستر میرفت.
روزها جرأت نمیكرد به خیابان برود. از پلیس میترسید. دست خودش نبود. جوری
میترسید كه انگا ر دوتا سر بریده توی جیبهایش پنهان كرده است. این بیماری
به زنش هم سرایت كرد. خانوم متین پلیس را كه میدید كیفش را محكم زیر بغل
میفشرد و گاه برمیگشت به راه نگاه میكرد و به دنبال قطرات خونی میگشت
كه ممكن بود از همان چیزی كه توی كیفش نداشت به روی زمین چكیده باشد.
و آنوقت برگشتن عادت شد. برای زن و شوهر، هر دو. چه توی خیابان، چه توی
خانه. چه پلیس باشد، چه نباشد. حتا توی اتاق خواب هم برمیگشتند و پشت
سرشان را نگاه میكردند و انگار درست در همین لحظات بود كه میتوانستند
زندگیشان را عاقبت كشف كنند. بر میگشتند،گاه و بیگاه بر میگشتند و به
زندگیشان نگاه میكردند.
بعد از آن بار دیگر و این بار با وسواسی بیسابقه به پاكسازی خانه پرداخت.
خودش را از شر بقیهی كتابها هم خلاص كرد. همهی كتابها را دور ریخت. حتا
كتابهای آشپزی یا باغبانی را. وقتی همهی كتابها را توی كیسهی زباله
ریخت و سرشان را بست، به كتابخانهی خالی تكیه داد و نفسی به راحتی كشید .
دیگر عصرها روزنامه نخرید. معلوم نبود كسانی كه امروز توی روزنامهها
مقاله مینویسند، فردا چكاره از آب دربیایند. حتا روزنامههای كف گنجهها
را هم برداشت و جایشان نایلون یا كاغذ رنگی گذاشت و در یك بعدازظهر وقتی
مشغول جا به جایی بستههای توی گنجه بود، یكهو هوس كرد در جعبهای را كه دو
دیس چینی قدیمیرا در آن نگهداری میكرد، باز كند و به دیسهای گل مرغی
نگاهی بیندازد. دیسها یادگار مادرش بود و از ترس آنكه بشكنند از سالها پیش
آنها را از دست به كنار گذاشته بود. در جعبه را كه باز كرد نزدیك بود از
وحشت سكته كند. درست در جایی كه روزنامه جمع میشد و به پشت دیس میرفت با
تیتری درشت نوشته شده بود: حماسهی سیاهكل با حضور دهها هزار ...
آقای متین وقتی سر بلند كرد همسرش با چشمهای وحشت زده توی درگاه ایستاده
بود و میلرزید. آقای متین یقین كرد، عاقبت خبر شومیاز فریبرز رسیده است.
اما خانوم متین با دست اشارهای كرد و شوهرش را به پای گنجه برد.
روزنامه را سوزاندند و خاكسترش را توی چاه ریختند.
آلبوم عكسها را با نگاهی تازه مرور كرد و حتا همهی نامههایی را كه در
همهی عمر نگه داشته بود به دور ریخت. عكسی از متین در سالهای گذشته در
میدان ششم بهمن رشت. حتا پشت عكسها را هم نگاه میكرد. میترسید مبادا در
زاویههای پنهان تصاویر چیزی از نگاهش مخفی مانده باشد. نامهها را، همهی
نامهها را دور ریخت، وقتی كه در نامه ای از خواهرزاده اش خواند: داریم
خودمان را برای تمرینات ورزشی روز چهارم آبان …
دیگر هیچ چیز نمیخواست؛ نه عكس، نه نامه، نه خاطره. هیچ چیز! به سراغ
دفترچههای تلفن هم رفت. هر سه تا را با وسواس نگاه كرد. شمارههای ناآشنا
را دور ریخت و از ترس آنكه آشنایان دورتر در مدتی كه از ایشان خبر نداشته
است تلفن را به كسی واگذار كرده باشند كه از ماهیت افكارشان نمیتوانست
اطلاعی داشته باشد با همهی آنها تماس گرفت و اطمینان حاصل كرد كه تلفنشان
را واگذار نكردهاند و فعلاً هم چنین تصمیمی ندارند. اما این كافی نبود. او
چطور میتوانست بفهمد كه بچههای پسرعموی ناتنی متین كه حالا برای خودشان
بزرگ شدهاند و به دانشگاه میروند دارای چه جور طرز فكریاند و در گذشتههای
دور یا نزدیك به كدام جریان سیاسی گرایش داشتهاند … یا نوه خالههای خودش؟
پس همه را دور ریخت. همهی دفترچههای تلفن را. همه چیز را.
توی كوچه و خیابان از مردم میگریخت. توی صفهای طویل نان و گوشت و پنیر،
كوشش همهی كسانی كه سعی میكردند به نحوی سر صحبت را با او باز كنند همیشه
بیثمر میماند و توی تاكسی كه مینشست چنان خود را مچاله و جمع وجور میكرد
كه همه مطمئن میشدند او هیچگونه خویشاوندی و نزدیكی با بغلدستیهایش
ندارد.
و ناگهان به یاد آورد. در ازدحام حاشیهی خیابانی قرق شده ناگهان خاطرهای
دور و از دست رفته را به یاد اورد. انگار هفت هشت ساله بود. كلاس اول یا
دوم؛ در همین حدود. هنوز پرچم كوچك و سه رنگ كاغذی را توی مشتش به یاد میآورد.
و حتا به یاد میآورد در شلوغی پیادهرویی كه روی جدولهایش گله به گله
پاسبان ایستاده بود او نگران فكل سفید سرش بود كه گم شده بود. همه را از
مدرسه آورده بودند. بچهها هورا میكشیدند و پایان حادثه عبور چند موتور
سوار و چند ماشین گندهی سیاه بود.
به دنبال عكسهای دوران كودكیاش گشت. آلبومها را دور ریخته بود. عاقبت
یكی گیر آورد، ساعتها به عكس خیره شد. چشمها، چشمها فرقی نكرده بود، او
را از روی نگاهش میتوانستند، بشناسند. عینك خرید، یك عینك سیاه. حتا توی
خانه هم از چشم بر نمیداشت. شبها، شبها هم با عینك سیاه میخوابید. چشمها
محروم از روشنایی درد میگرفت و ملتهب و اشگ ریز تیر میكشید. چشمها؛ چشمها
بلای جانش شده بود. و یك روز دربرابر آینه وقتی چنگها را آمادهی فرو كردن
به چشمانش كرده بود، متین دستهایش را گرفت.
- متین! ... یعنی كسی آن روز من را دیده است؟ یادم هست یكی دو تا عكاس هم
بودند كه هی عكس میانداختند.
متین دستهای لرزان زن را به لبهایش نزدیك كرد.
ـ مبادا عكسی چیزی از آن روز در آرشیوها مانده باشد. من میترسم متین! …
میترسم!
متین دستهای زن را بوسید. حلقههای خیس مو را از روی پیشانی پس زد و
ناگهان محكم زن را بغل گرفت و وقتی التهاب زن در امنیت آغوش مردش عاقبت فرو
نشست، آقای متین رو به پنجرهی لاجوردی غروب بیهقهق و بیاشگ گریه كرد.
بعد خانوم متین دچار جنون شد. گاه و بیگاه فریاد میكشید، هرچه دم دستش
بود میشكست و میگفت: آخر مگر ممكن است؟ میگویند لغو شده است. من میخواهم
ببینمش . میخواهم ببینمش!
و در اوج عصبانیت و جنون بر میگشت و به زندگیاش نگاه میكرد، حتا در یكی
از همین جنونهای آنی به طرف پلیسی رفت، كیفش را گشود و به فریاد گفت :
ببین! خوب نگاه كن! تویش را ببین!
توی كیف البته جز یك دستمال مچاله، برس، ماتیك یا از این قبیل، چیز دیگری
نبود. چرا، البته عكسی هم از فریبرز بود.
آقای متین دستش را میكشید و به التماس از او میخواست آرام باشد و وقتی او
را به پیادهرو هدایت میكردند، لحظاتی فرصت كرد تا برگردد. برگردد و به
زندگیش نگاه كند و آنگاه بار دیگر صحنه را دید. از رو به رو، بی آنكه در آن
نقشی داشته باشد.
كشف زندگی حادثهی شومیبود و بعد عادت كرد هرجا كه میرود پشتش را به
دیوار بچسباند. گوشهای را پیدا میكرد و پشت به دیوار میچسباند. حتا شبها،
شبها هم دیگر روی تخت نخوابید. از فضای خالی زیر تخت احساس ناامنی میكرد.
حتا اتاق خوابش را هم عوض كرد. به اتاقی رفت كه مثل اتاق قبلی زیرش زیرزمین
و گلخانه نبود. با این همه شبها صدای زیر نجواهایی را میشنید كه به
روایتی میبایست از آن حشرات درشت ماقبل تاریخ بوده باشد كه به طور
استثنایی و لابد به خاطرماندن در رسوبات عمقی زمین صاحب قدرت تكلم شده
بودند.
كمی بعد شب تا صبح این صدا ادامه داشت. بعد از چندی دیگر حتا روزها هم صدای
این حشرات را میشنید. همه جا این صدا بود. دیگر جرأت نداشت رادیو یا مثلاً
تلویزیون را روشن كند. از همه جا همان صدای مزاحم و مرموز به گوش میرسید،
حتا از بلندگوهایی كه صدایش تا خانه میآمد. و این باور بیش از همیشه قوت
گرفت كه این صدا از آن حشراتی است كه در عمق زمین خانه دارند و از گذشتهای
خیلی خیلی دور آمدهاند.
بعد دورهی بیخوابیهای طولانی شروع شد. قرصهای خواب را دو برابر و حتا
چند برابر كرد؛ فایدهای نداشت. تا اینكه اغلب بعد از چندین و چند روز
بیخوابی در گوشهای از خانه غش میكرد. آقای متین به هر والزاریاتی بود تن
نحیف زن را به بستر میبرد. صورتش را با دستهای زن میپوشاند و وقتی زن
دیگر حالیش نبود، از ته دل گریه میكرد.
ـ اجازه میدهید بنشینم؟
آقای متین ناگهان پسربچهی ده دوازده سالهای را برابرش یافت كه از پشت
عینك پنسی نگاهش میكرد و با هر دو دست خمیدگی ملایم چتری آفتابی و دخترانه
را كه دستهی فلزی و براقش را به شانه تكیه داده بود، نوازش میكرد. آقای
متین خودش را جمع و جور كرد. حوصله نداشت و تقریباً چیزی نگفت اما تكان
مختصری كه به سر و یا حتا به دست و پایش داد از جانب پسر به عنوان پاسخی
مساعد تلقی شد.
پسر با ظرافت خاصی چتر را بست، گوشهی نیمكت نشست و آنگاه گفت: هیچ چیز به
اندازهی تنهایی برایم رنج آور نیست.
لحن بزرگمنشانهای داشت . به خصوص تأمل پرمعنایی كه روی كلمهی «تنهایی»
داشت به لحن و نگاهش حالتی پروقار و جدی میبخشید . آقای متین سرش را
چرخاند و بار دیگر پسر را برانداز كرد. پسر لباس مرتبی به تن داشت. جورابی
ساقه بلند و پشمی به پا داشت و حال كه نشسته بود تنها خط باریكی از پوست
بدنش بین جوراب و شلوار كوتاه مشكی فاصله میانداخت.
پسرگفت: صبح ناچار شدم تركشان كنم.
آقای متین گفت: چه كسانی را؟
پسر نوك چتر را روی زمین گذاشت. دستها را بر دستهی چتر روی هم نهاد و
گفت: پدر و نامادریام را.
آقای متین با تردید و ابهام سر تكان داد.
پسر بیحوصله مینمود. مكث كوتاهی كرد و به ناچار گفت: آنها فقط تا امشب به
من مهلت دادهاند كه قناریها را از خانه بیرون ببرم.
آقای متین بار دیگر با ابهام سر تكان داد. اما لحظهای دیگر ناچار شد
بگوید: آه ... میفهمم!
پسر با تأكید خاصی گفت: اما این از عدالت به دور است.
آقای متین دیگر علاقمند شده بود، این بود كه گفت: این دردناك است!
پسر سر پیش آورد و چنان كه گویی رازی را با غریبهای در میان مینهاد به
آرامیگفت: اما من مقاومت میكنم.
آقای متین لبخند زد، دستش را توی هوا تكان داد و گفت: موافقم!
و بعد با نوك انگشت و لابد به نشانهی نوعی صمیمت ساقهی چتررا نوازش كرد و
گفت: شما از سنتان بزرگتر به نظر میرسید.
پسر پشتش را به پشتی بلند نیمكت تكیه داد، به نوك شاخهی درختها نگاه كرد،
آهی كشید و گفت: گرفتاری عمدهی من هم همین است.
و بعد ناگهان برگشت و رو در روی آقای متین با صدای بلند و زنانهای جیغ
كشید: آخر شما به من بگویید چكار باید بكنم.
آقای متین با خونسردی شانههایش را بالا انداخت و گفت: هیچ! باید به حرفشان
گوش كنی.
اما پسر با اندوهی شاعرانه همچنانكه به دور دستها خیره شده بود، گفت: آنها
یك جفت قناری كوچولوی بیچاره بیشتر نیستند.
آقای متین گفت: بهر حال مشكل عمدهای نیست. میتوانی آنها را بفروشی.
ـ بفروشمشان؟ مسخره است. آنها به من عادت كردهاند.
آقای متین گفت: یا اینكه انها را به كسی بدهی.
ـ فكرش را هم نمیتوانم بكنم. هیچكس نیست كه بتواند مثل من از آنها مراقبت
كند.
و بعد باز با همان لحن شاعرانه گفت: آخر آنها یك جفت قناری كوچولوی بیچاره
بیشتر نیستند!
این بار آشكارا بغض داشت. لرزش پرههای بینی را مهار كرد و چتر را میان
پاهایش فشرد.
آقای متین گفت: معذرت میخواهم این بیشتر یك سئوال خصوصیست. اما لابد مقصر
اصلی نامادریست. اینطور نیست؟
پسر به انكار سر تكان داد: نه ... نه! او یك آدم معمولیست.
آقای متین شانهها را بالا انداخت: پدرتان چطور؟ ... منظورم اینست كه
رابطهتان با او چطور است؟
پسر با خونسردی آشكاری گفت: ازش خوشم نمیآید. او یك دیكتاتور است.
آقای متین گفت: حالا میخواهم یك سئوال خصوصی دیگرازشما بكنم.
پسر با شگفتی به آقای متین خیره شد. آقای متین خودش را جمع و جور كرد و بعد
با احتیاط وهمانطور كه زیر چشمی پسر را میپائید، گفت: مادرتان؟ منظورم این
است كه كجاست؟
پسر بیدرنگ گفت: من هیچ دوست ندارم راجع به او با كسی صحبت كنم.
آقای متین گفت: معذرت میخواهم. جداً معذرت میخواهم.
پسر بار دیگر لبهایش لرزید و به نجوا گفت: اخر آنها یك جفت قناری كوچولوی
بیچاره بیشتر نیستند.
آنگاه برگشت و خیره به چشمهای آقای متین گفت: ازش متنفرم. او یك دیكتاتور
حسابیست. حتا به من اجازه نمیدهد بعدازظهرها در خلوت خودم بمانم.
میدانید ... چطور بگویم؟ من درست گوشهی حیاط، كنار پنجرهی زیرزمین، زیر
سایهی درخت به، جایی كه شاخههای درخت خیلی به زمین نزدیك شدهاند برای
خودم گوشهی دنجی درست كردهام. دوست دارم بعدازظهر آنجا بنشینم و كمی فكر
كنم. گاهی وقتها قفس قناریهایم را هم با خودم میبرم. من میتوانم
مژههایم را به هم نزدیك كنم و ناگهان وارد دنیای دیگری شوم. من میتوانم
كره اسبهایی را ببینم كه از حاشیهی رودخانهای كه از میان حیاط میگذرد،
عبور میكنند ... یا ... دستمال حریر بزرگی، پر از سیب كه یك جایی میان
زمین و آسمان همین طوری برای خودش آویزان است و آنجاست كه با همه چیز
میتوانم حرف بزنم. حتا با سنگها. و آنها هم جواب مرا میدهند. میفهمید
سنگها جواب مرا میدهند.
آقای متین با شگفتی گفت: باور كردنی نیست. چه ذهن قشنگی دارید.
پسر گفت: همین! همهتان همین را میگویید . اما بیشتر مرا پسر بچهای
میبینید كه كمی هم خل وضع است.
آقای متین گفت: اصلاً اینطور نیست. دستكم به نظر من كه اینطور نمیرسد.
پسر گفت: داشتم برایتان میگفتم ... بعضی وقتها هم میتوانم از پردهی توری
مژههایم وارد یك باغ شوم. آنجا گلهای باغچهمان هم هستند كه هر كدام یك
پنجرهی روشن دارند، من میتوانم از شیشهی این پنجرهها رد شوم. آنجا
آفتابی هست؛ بعد یك پاشویهی بلور ...
از پیچ جادهی كوتاه شن ریزی شدهای كه تا نیمكت آنها ادامه داشت، زنی به
ناگهان بیرون آمد و گفت: اصغر! خدا مرگت بدهد كجا رفتهای؟
زن دستهایش را به طرز تهدیدآمیزی به كمر زده بود. پسر سرش را پیش آورد و
گفت: این عفریته مادرم است. خدا خودش به خیر كند.
زن به نیمكت نزدیك شد و گفت: نگاهش كنید ترا به خدا. این لباسها را از كجا
آوردهای؟ این چتر مال كیست؟
پسر از روی نیمكت برخاست. چتر را به زمین انداخت. چشمها را هم كشید و بعد
از لحظاتی چند كه صدای فشفشه واری از حنجرهاش بیرون داد، پا به فرار
گذاشت.
زن دمی به پسر كه اینك دور میشد نگاه كرد. بعد دستش را روی سینه گذاشت،
چشمها را بست و با نالهای دردمندانه گفت: خدا ترا بكشد؛ داری مرا از بین
میبری.
آقای متین با بهت و ناباوری به زن نگاه میكرد.
زن چشمها را گشود و با نگاهی پوزشخواهانه به آقای متین گفت: از شما پول
نخواست؟
آقای متین گفت: ابداً. خواهش میكنم بنشینید. برایم تعریف كنید چه خبر است.
به نظرم نابغه میآید.
زن گفت: همهتان همین را میگویید، همهتان. او یك بچهی شرور و لجباز و
دروغگوست.
آقای متین گفت: حسابی گیج شدهام؛ موضوع از چه قرار است؟
زن گفت: او شرور و دیوانه است. عاقبت مرا میكشد.
آقای متین گفت: باور كردنی نیست.
زن گفت: او قاتل گنجشكهاست. بعداظهر گوشهی حیاط كمین میكند و با تیر و
كمانش هر چه گنجشك روی درخت بنشیند لت و پار میكند. حالا هم دو تا گنجشك
زخمیرا توی قفس زندانی كرده است و كسی جرأت نمیكند به آنها دست بزند.
ناگهان آقای متین دچار دلشوره شد. برگشت. احساس ناامنی میكرد. كاش مرجان
میآمد و او را هم میبرد. میبردش به همان شهرستان دوردست. ترس برش داشته
بود. باز به راه نگاه كرد و ناچار صدای موذی و مزاحم همان حشرات
قدیمیراشنید. اما فریبرز؟ ممكن بود تلفن بزند. برخاست. از كدام سو بایست
میرفت؟ با شتاب به راه افتاد. پشت سرش غوغای گنجشكها بود. میترسید
برگردد. تا خانه را دوید. یكنفس و حالا كه برابر خانه ایستاده بود، كلید
را پیدا نمیكرد. همهی جیبها را گشت و عاقبت ... در را باز كرد. تلفن
همچنان زنگ میزد.
آقای متین دوید.
ـ الو.
صدا از آن سو گفت: منزل آقای متین؟
ـ بله.
- یك سر تشریف بیاورید اینجا.
ـ بله؟
ـ مگر صدا نمیرسد؟ یك سر تشریف بیاورید اینجا.
ـ هان؟
ـ میگویم بیایید وسایلش را ببرید.
بار دیگر صدای حشرات بلند شده بود و همه جا پر از لكههایی بود كه همهی
ماههای گذشته دو تایی زن و شوهر روی راه به دنبالش گشته بودند. میترسید.
لكهها او را میترساند ... عقب عقب رفت. پشت به دیوار تكیه داد. اما دیوار
هم دیگر امنیت نمیآورد. مثل دیوانهای از خانه بیرون پرید. بیرون خانه اما
... نه ممكن نبود. نسیم ملایمی از همه طرف به سویش میورزید. چشمها را تنگ
كرد و از میان تور مژهها گذشت. دستمال حریری پر از سیب میان زمین و آسمان
آویزان بود. سنگها، سنگهای كنار راه همه به زمزمه به او چیزی گفتند.
دیوارها همه سبز میزد و مهی شیری رنگ همه جا بر سطح زمین جاری بود. گلها
پنجرههایشان را باز میكردند و میان آفتابی كه آنجا بود زنش را دید؛ از
پشت تور كلاهش به او لبخند میزد. در كت و دامن كتان تابستانی چقدر جوان و
زیبا شده بود. بر لبهی كلاهش گلی بود و پرندهای. زن دست تكان داد. از روی
جویها میپرید؛ به سویش میآمد. راه نمیرفت، پرواز میكرد. قوهای سپید در
دریاچه سیمگون شنا میكردند و از گلها بخاری گرم در هوا منتشر میشد. آقای
متین بازو به بازوی زنش داد و سرشار از حس معطری كه احاطه اش كرده بود
عاقبت در انتهای راه پسری را دید غوطهور در همان مهی كه از اسفالت خیابان
بر میخاست؛ با قفسی در دست به سویش میآمد و او میتوانست صدای قناریها
را به وضوح بشنود.