در
تابوتی از هیچ روی شانههای هیچكس
امین فقیری
اتاقی ساخته است در مركز جهان – دور تا دورش برهوتی از شن و ماسه و باد –
شاید تك درخت كودكیهایش را گاهی اوقات كه پشتبام میرود و دستش را سایبان
چشمها میكند میبیند و شاید پرندههایی هم روی درخت بنشینند كه نمیداند
از جنس چیستند و آیا نامی دارند؟
این را مطمئن نیست كه هر روز چند نفر در حالی كه خورشید را روی شانههای
عریان خود گذاشته عرقریزان میبرند و انتهای كویر میكارند و دیگر روز هم
همین كارها را میكنند و روزهای بیشمار دیگر. همیشه همانها هستند و او
عرق پیشانیشان را میشناسد و ...
بعضی از شبها دختركانی كه تاج گل سفیدی بر سر دارند ماه را چون سینی نقرهای
روی ارابهای گذاشته میبرند، تا آنها هم همان كارهایی را بكنند كه مردهای
گرمازده. ماه یك برودت خاص دارد. به گونهای میلرزند كه نمیدانند اسمش را
چه بگذارند. شبی آنها را به اتاقش كه درست در مركز جهان بود دعوت كرد. در
صورتی كه آتش فراوانی را تدارك دیده بود. آنها هیچگاه به هیجان نیامدند.
حتا یكی هم پشت سرش را نگاه نكرد تا خاطرهای از آتشی كه در مردمكها بود
بر جای بگذارد. به طرف آیینه نرفت تا خود را در آن تماشا كند – او میاندیشد
كه میتواند عشق را دریوزگی كند.
اما این خانه گاه از شیشههای شفاف است و گاه هیچ روزنی ندارد. دیوارهای
زمخت و ضخیم، هرگاه دلش میپسندد كه عریان باشد دیوارهای حجیم نمیگذارند و
وقتی میخواهد رخ از همه بپوشد این دیوارهای شفاف و شیشهای، تمامی وجود او
را برملا میكنند.
در این اتاقی كه در مركز جهان است، باغهای فراوان و كوچه باغهای فراوانتری
روییده، صدای استغاثهی آبها میآید. گاه صدای زنی را میشنود كه مفهوم
مرد را فراموش كرده است شاید مرد گفته بوده كه آن گونه مرگ لایق من نبوده.
تو باید ذرهذره برگهایم را به باد امانت دهی یا اینكه یكانیكان پرهای
بال مرا از ریشه بیرون بكشی.
زن، اما خندیده بوده و آن صدا در صداهای دیگر نابوده شده است. "آن مرگ برای
تو كم بوده آسوده میشدی. باید مكافات نفس كشیدنت را پس بدهی."
صدای دختری كوچك، كه بر سر مزار هیچكس نشسته و زار میزند. دختری كه وقتی
مامور دادگاه حكم طلاق را آورده بوده به او حمله میكند. آن مامور نالیده
بوده كه: "مگر تو میدانی در این نامه چه نوشته است؟" دختر كوچك كه چشمهای
براق مشكی داشته جواب داده بوده كه: "تو میخواهی مامان و بابا را از هم
جدا كنی!"
مرد دستش همراه با نامه در فضا معطل مانده. در عوض دو قطره اشك ناپیدا روی
گونههایش لغزیده و خیلی زود بخار شده است. موتورش را روشن كرده است. صدای
سم اسب هراسناكش تا فرسنگها به گوش میرسیده. صدای نالهی موتور همیشه میآید
كه به دور خانه میچرخد و میچرخد. پنجره را باز میكند كه آب خنكی تعارف
كند. صحرا تا دوردست كشیده شده است و جز ماسههای بادی موذی، هیچ چیز پیدا
نیست.
گوشهی اتاق بساطی است. تلمبه كار میكند. صدای مداوم آن فراتر از هوش آدمی
است. چهار پنج درخت سر در هم كرده و سایهسار خنكی را باعث شدهاند. هرم
گرم گرداگرد آنها حلقه زده است گله به گله نشستهاند. بعضیها تعریف میكنند
و چند نفر از ابریقی كه از بالای رف سالیان برداشتهاند، شرابی را مزه مزه
میكنند. دو نفر غمگین نرد میبازند. چند نفر در مرداب واژگان غرق شدهاند.
گاهی لبی تكان میخورد. اندیشهی نامفهومی را میپراكند و ساكت میشود. بین
هر كلمه هزاران سال فاصله است.
مردی بلند میشود. شلوارش را میپوشد. پشت اتومبیلش مینشیند و میرود. آن
قدر غبار هست كه زود ناپدید شود. خط گردی هم نیست. همه چیز زود دفن میشود.
همیشه همین طور است. او گفته بوده، و هنوز آن واژهها در آن فضا به جایی
نامریی آویختهاند.
واژهها از چشم اندوه میچكند و تمام میشوند و دوباره، واژههای جدید میرویند.
ملاقاتی عصرهای جمعه است. باید پسر هفده سالهام را درون بیماران روانی كه
فوج فوج از زمین میرویند پیدا كنم. ابتدا هیچ علایم و آثاری از جنون نداشت.
او كارد آشپزخانه را تا دسته در قلب برادرش فرو كرده است. و بعد خوب كه به
جنازهی برادر نگاه كرده و به خون دلمه شده و چشمان ملتمس حیرتزدهی برادر،
دستها را بالا برده تا كارد را بر قلب خود نیز فرود آورد كه پدری كه درست
در ساعت سه بعد از ظهر كه ملاقاتی است، به سیارهی دیگری میرود، میرسد و
دستش را میگیرد. جوانی كه روی زمین افتاده بوده نوزده سال داشته. آنها به
چلچلهها هم گفته بودند كه پسر جنون داشته و بعد مثل اینكه خورشید نیز این
حرفها را تایید كرده بوده و حالا دیگر پسر جز دیوانگان شریف عالم است.
پدر را كه میبیند، اشك از دو چشمهی شبرنگ بیرون میزند. معلوم نیست كه
این اشكها چه خاصیتی دارند. پدر تلنگری به قلبش میزند. تمامی اندوهان
جهان. این او نیست! او هنوز زیر سایهسار خنك، كنار پاقپاق تلمبه نشسته
است و دارد شعر حافظ را از دهان یك مست خراباتی گوش میدهد.
با كمال تعجب میبیند كه تمام حركاتش همانند پدرهای دیگر است. پسر هفده
سالهاش را در آغوش میفشارد و چیزی نگفتنی را به طبیعت وام میدهد و میرود.
پسر تمام راهها را گم كرده است. دستش را میگیرند و او راحت اطاعت میكند.
همراه آنها میرود، اگر كسی سراغش نیاید ساعتها بدون اعتراض مینشیند و
سیگاری را كه پدر در سالها قبل تعارفش كرده است پك میزند. شبان و روزان
بیشمار – تا قرنی بگذرد و پدر بیاید كنار جوی آب و به درخت تكیه بزند و
سیگاری بگیراند. از دور كه میبیند زنجیر در پا، كشان كشان میآورندش. آمده
تا سیگارش را بگیراند و خودش با دستهای لرزان بین لبان خوشتركیب پسر
بگذارد و پسر یادش برود كه حتا پك كوچكی به آن بزند. و سرفه پشت سرفه. پسر
دیگر مدتهاست كه نمیگرید. دقت كه میكند، صدای ضجهای مدام را از یكی از
آسمانها میشنود. پنجره را باز میكند. بیرون صدایی نیست. فقط صدای جوانی
روی شاخهی درختی كه پیدا نیست، به هیات پرندهای جفت گم كرده نشسته است.
در اتاقی كه مركز جهان است، شقایقزاری وسیع وحشت مرموزی را میپراكند.
گفته بودند مردی در پارك شهر خودش را به شاخهای از گل سرخ آونگ كرده است.
كمی فكر كرده بود و آنگاه ساعتهای متمادی در میان گلهای مقلد آفتاب گردان،
قدم زده بود. روی صندلیهای گوشهی اتاق عدهای خانم معلم نشستهاند و
خوشبختیها و بدبختیها را تقسیم میكنند. تمام خبرها بد است. بچههایی كه
رحم مادر را میشكافتند و پرواز میكردند. آبهایی كه به سوی آسمان پر میكشیدند.
كسانی كه خود را به دگلهای برق فشار قوی مصلوب كرده بودند. همه از مردی میگفتند
با كلهای به شكل مكعب. چهرهای كه چهار وجه داشت. با یكی میخندید، با یكی
میمویید و با یكی به عشق میاندیشید و با یكی به فرزندان بیشمارش.
مردی نشسته بود روی صندلی كه مجبور شده بودند او را با میخهای فولادی به
صندلی بدوزند و زنی چایی را آرام آرام به دهانش میریخت. مرد بوی گل سرخ میداد.
دختری در كنار آنها ایستاده بود كه گویی همین زمان در نسیم شكفته باشد.
سموم وحشتناكی احاطهاش كردهاند و او به خاطر اینكه بتواند بهتر نفس بكشد،
به هر اتومبیلی كه جلو پایش میایستد خوش و بش میكند.
پدر آمده است حرفهایی بزند. اما ظاهرا لب از لب باز نكرده است. شاید حرفهایش
را زده است و خود نمیداند. یا میداند كه ساعتی بعد جسد آونگ شدهاش را به
شاخههای گلی سرخ آویزان خواهند یافت.
یكی فریادی میكشد كه خواب مارهای كویری را میآشوبد. یكی مینشیند و پنهان
از چشم مارمولكها، چشمهایش را دفن میكند. یكی جوی كوچكی را با قطرههای
اشك درست كرده است تا در زمین ریشه بگیرد. یكی خودش را به گونهای معكوس در
خاك دفن كرده است. دو پای گوشتآلود از شنها بیرون است كه دو چشم درشت در
كف پاهایش میدرخشد. هركس باید خود به دنبال مرگ بگردد. كسی نیست كه زحمت
گلهای یاس را كم كند.
مردی را میبرند. در تابوتی از هیچ روی شانههای هیچكس. میلغزد و میرود.
مادر و دختر با صد قلم آرایش و خروارها آرامش، به دنبالش روان هستند. یكی
درهای مدارس و مراكز آموزش عالی را میبندد و همه چیز را تعطیل میكند "شعبههای
زنجیرهای بیمارستانهای روانی". یك روز همه میخندند، یك روز میگریند و
روزهایی نیز هستند كه وجود خارجی ندارند. در تقویم نوشته نشدهاند.
مادر میگرید. بقاعده و زیباست. میگوید نان را از بازو نمیتوان درآورد.
باید باور كرد. چون فقط دو چشم دارد كه میتواند به آن ببالد، بقیهی بدن
پلاسیده است.
و زنی میآید میگوید دختر را از سر راه برداشتهام. دختر هیچ نمیداند.
حتا از اینكه مادر راست گفته است یا دروغ! هیچ نمیفهمد. به این زودی در
رفتار آب و سنگ و گیاه مانده است. چه توفیری دارد كه سرراهی باشد یا نباشد.
آیا درختها به این مسایل میاندیشند؟
گربهای از جفتگیری با ستارهها میآید. تن كیفور خود را كش میآورد. بعد
مینشیند و به روبرو نگاه میكند.