آواز خوان
(عبدالوهاب البیاتی)
او را
بر دروازههای تهران دیدم.
دیدماش
که
آواز میخواند.
خواهر!
به
گمانام عمر خیام بود.
بر
پیشانیاش زخمی عمیق دهان گشوده بود.
میخواند با دو چشم سرخ
چونان
سپیدهدمان
و
دردستاناش نان و کتاب و نارنجک بود
خواهر!
عمر
خیام میخواند مزارع زیتون را و خدا را.
کودکاش را میخواند
که
درکشتزاران شاه، به صلیب کشیدند
و در
نزدیکیاش در کرانههای جهان
مرگ
همواره ناله سرمیداد
و او
ما را و او را صدا میزد.
خواهر!
بانگ خروس بود
که ما
او را در میدان، پشت سر گذاشتیم
و دیگر
پلکهایاش جنبشی نداشت.
او گفت
"خداحافظ!" و آه، درگلوگاهاش شکست..
"خداحافظ خانهی من خداحافظ مادر!"
صدای
شلیکی پیچید
آه،
درگلویاش شکست.
او را
بر دروازههای تهران دید
آواز
میخواند
مرگ را
و خدا را
مرگ را
و خدا را
بر
پیشانیاش زخمی عمیق دهان گشوده بود.
الذی کان یغنی
علی
ابواب طهران رأیناه
رأیناه
یُغنّی
عمرالخیام ، یا اخت ظنناه
علی
جبهته جرح عمیق فاغر فاه
یغنی
أحمر العینین
کالفجر
بیمناه
رغیف
مصحف قنبلة کانت بیمناه
یغنی
عمرالخیام یاأخت
حقول
الزیت والله
یغنی
طفله المصلوب فی مزرعة الشاه
وکان
الموت أوّاه
علی
مقربة منه علی أطراف دنیاه
ونادانا وناداه
صیاح
الدیک دختاه
وخلفناه فی الساحة لا تطرف عیناه
"وداعاً" قالها واختنقت فی فمه الآه..
"وداعاً لک یا بیتی وداعاً لک امّاه"
و دوّت
طلقة واختنقت فی فمه الآه
علی
ابواب طهران ردیناه
یغنی
الموت والله
یغنی
الموت والله
علی
جبهته جرح عمیق فاغر فاه
مناره
(آدونیس - علی احمد سعید)
مناره
گریست
آنگاه
که بیگانه آمد، او را خرید
و بر
فرازش دودکشی بنا کر.
المئذنة
بکت
المئذنة
اذا
جاء الغریب - اشتراها
وبنی
فوقها مدخنة
□
رؤیا
(آدونیس)
دلنگرانی
عریان
به خانه وارد شدند
آنان
آمدند
گودالی
کندند
کودکان
را مدفون کردند و بازگشتند...
حلم
هم
جاؤوا
دخلوا
البیت عراة
حفروا
طمروا
الاطفال، وعادوا...
آیینهای برای قرن بیستم
(آدونیس)
تابوت
بر چهرهی کودک پوشانده میشود
کتاب
در
احشاء کلاغان نوشته میشود
دیو
ودَدی به پیش میآید
دستهگلاش را در دست دارد
صخره
در
ریههای دیوانه نفس میکشد
هان
این خود اوست:
خود او
قرن بیستم.
مرآة
للقرن العشرین
تابوت
یلبس وجه الطفل
کتاب
یکتب
فی أحشاء غراب
وحش
یتقدم، یحمل زهره
صخره
تتنفس
فی رئتی مجنون
هوذا
هوذا
القرن العشرین
روزی که به کالا بَدَل شدم
(سمیح القاسم)
آنها
مرا تنها یکبار کشتند
اما
چهرهام را بارها پشیدند.
یوم کنت سلعة
قتلونی
مرة
وانتحلو وجهی مراراً
پایان مجادله با زندانبان
(سمیح القاسم)
از
روزنهی سلول کوچکام
درختان
را میبینم
که به
من لبخند میزنند
و پشت
بامهایی را
که
هموطنانام پرکردهاند.
و
پنجرههایی را که میگریند و
نماز
میخوانند، به خاطر من.
از
روزن سلول کوچکام
سلول
بزرگ ترا میبینم
خاتمة
النقاش مع سجان
من کوة
زنزانتی الصغری
ابصر
آشجاراً تبسم لی
وسطوحاً یملأها آهلی
ونوافذ
تبکی وتصلی
من
أجلی
من کوة
زنزانتی الصغری
أبصر
زنزانتک الکبری