در اینجا چیزی به خویش بازمیگردد. چیزی به گرد
خویش چنبره میزند، و با این همه خود را محصور نمیكند، بلكه در همان چنبرههایش
خود را آزاد میكند.
(هایدگر، جوهر براهین)
بورخس اساساً دلمشغول مسائل روایت است؛ اما این مسائل
را به گونهای خاص خود مطرح میكند، به گونهای داستانی(۱). (یكی از مجموعه
داستانهای او عنوان گویای داستانها (۲) را دارد).او نظریه داستانی روایت
را ارائه میكند، و در نتیجه این خطر تهدیدش میكند كه او را زیادی جدی
بگیرند، و یا زیادی تعمیمش دهند.
اندیشه سمجی كه كتاب داستانها را شكلمیدهد اندیشه ضرورت و تكثیر شدنی
است كه به كاملترین وجه در كتابخانه متحقق میشود (نگاه كنید به داستان
كتابخانه بابل)؛ در اینجا هر كتاب همچون عنصری در یك سلسله در محل دقیق
خود قرار دارد. كتاب، در واقع روایت، تنها به این دلیل به شكل قابلشناسایی
خود وجود دارد كه به طور ضمنی با مجموعه تمامی كتابهای ممكن پیوند خورده
است. كتاب وجود دارد، مكانی مقرر در عالم كتابها دارد، زیرا عنصری است در
یك كلیت. بر گرد همین مضمون است كه بورخس تمامی متناقضنما(3)های امر
نامتناهی را به هم میبافد. كتاب تنها به یمن امكان تكثیر خود وجود دارد:
تكثیرپذیری برونی در ارتباط با كتابهای دیگر، و نیز درونی، زیرا هر كتاب
خود ساختاری همانند یك كتابخانه دارد. جوهره كتاب خود همانستی(۴) آن است؛
اما همانستی همیشه تنها صورت محدود ناهمانستی است. یكی از اصول كتابخانه،
كه خصلتی كمابیش لایبنیتسی به آن عطا میكند، آن است كه هیچ دو كتابی
همانند نیستند. میتوان این را جابهجا كرد و بر مبنای آن كتاب را وحدت
تعریف كرد: هیچ دو كتاب همانندی نیست كه در كتابی واحد قرار داشته باشند.
هر كتابی عمیقاً با خود تفاوت دارد زیرا متضمن مجموعهای نامتناهی از شاخه
شاخه شدن است. این تعمق ظریف و زیركانه در باب همان و دیگری موضوع داستانی
است درباره پییر منارد (۵)، كه دو فصل دونكیشوت را مینویسد. "متن
سروانتس و منارد كلمه به كلمه عین یكدیگرند": اما این مشابهت صرفاً صوری
است؛ حاوی اختلافی بنیادی. ترفند یك قرائت نو، ترفند ناهمزمانسازی عامدانه،
كه، مثلاً، مسیحنامه (۶) را چنان بخوانیم كه گویی اثری است از لوئی
فردینان سلین یا جیمز جویس، تنها محض فراهمآوردن غافلگیریهای اتفاقی نیست؛
این ترفند لاجرم با فرایند كتابت مرتبط است. حكایتِ اخلاقی منارد اكنون
معنایی كاملاً آشكار پیدا میكند: قرائت در نهایت فقط بازتابی است از خطر
كردنی كه در نوشتن نهفته (و نه برعكس)؛ تردیدها و درنگهای قرائت - شاید با
تحریف - حك و اصلاحاتی را كه در خود روایت حك شدهاند باز تولید میكند.
كتاب همیشه ناكامل است زیرا نوید تنوعی بیپایان را دربردارد. "هیچ كتابی
منتشر نمیشود كه در هر نسخه آن اختلافی با نسخه دیگر وجود نداشته باشد." (بختآزمایی
در بابل):جزئیترین نقص مادی عیانگر نابسندگی محتوم روایت است در كار خود؛
روایت با ما فقط تا آنجایی سخن میگوید كه زمان به آن اجازه میدهد تا دستِ
تصادف آن را تعیین كند.
بدین ترتیب روایت بر مبنای تقسیم درونی خود وجود دارد، تقسیمی كه باعث میشود
به صورت یك رابطه نامتقارن، و به صورت یكی از حدود این رابطه، درآید. هر
روایت، حتی در لحظه بیانشدن، افشای بازگوییای است كه خود را نقض میكند (زیرا
بیان هر روایت مستلزم نقض تمامی روایتهای ممكن دیگر است). تفحص در آثار
هربرت كوئین? (۷) ما را به آن رمان معمایی مثالزدنی، یعنی خدای هزارتو، میرساند:
داستان مشتمل است بر قتلی غیرقابلفهم در صفحات آغازین، بحثی كُند در میانه،
راهحلی در پایان. به محض اینكه معما حل میشود در یك بند طولانی ناظر به
گذشته این جمله را میخوانیم: "همه عالم فكر میكردند كه ملاقات این دو
شطرنجباز امری اتفاقی بودهاست." از این جمله چنین مستفاد میشود كه راهحل
ارائه شده غلط است. خواننده نگران به فصلهای مربوطه قبلی نگاه میكند و
راهحلی دیگر، راهحل درست، را كشف میكند. خواننده این كتابِ غیرمتعارف از
كارآگاه كتاب زیركتر است.
از لحظهای معین به بعد، روایت بنا میكند به پشت و رو شدن: هر داستانی كه
شایسته این نام باشد، ولو بهطور پوشیده، حاوی این پَسرویها است كه
مسیرهای غیرمنتظرهای برای تفسیر را بر خواننده میگشاید. ازاین لحاظ،
بورخس در صف كافكا است كه دغدغههای تفسیر و تعبیر را در محورِ كار خود
قرار میدهد.
رمز هزارتو اصولاً كمكی به فهم ما از این نظریه روایت نمیكند، بیش از حد
ساده است و خیلی راحت تسلیمِ مخاطرات خیالبافی میشود. هزارتو، و نه معما،
انكشاف روایت، این است تصویر معكوسی كه داستان از پایان خود، كه تبلور ایده
تقسیمی بیپایان است، ارائه میدهد: هزارتوی روایت رو به عقب پیموده میشود،
با راه خروج مضحكی كه در برابر ماست؛ راهی كه به جایی نمیرسد، نه به مركزی
نه به محتوایی، زیرا در اینجا پیشروی و پَسروی یكسان است. روایت غرض خود را
از همین جابهجایی میگیرد كه آن را به همزادش [یك امكان روایی دیگر پیوند
میزند ]- همزادی كه هر چه ناهمخوانی آن با شرایط آغازین روایت بیشتر میشود
محتومیت خود را بیشتر به رخ ما میكشد. در ارتباط با این مضمون میتوان
داستان پلیسی "مرگ و پرگار" را ذكر كرد، داستانی كه میشد نوشته هربرت
كوئین باشد: پیشروی كارآگاه لونرو (۸) در جهت حل مسئله فرا مسئله(9)ای را
اعلام میكند؛ حل معما درواقع یكی از شروط خود معما است؛ حل نهایی مسئله،
اجتناب از دام، درواقع به معنای شكست در حل مسئله است. روایت چندین نسخه از
خودش را در بردارد كه همگی در حكم شكستهایی قابل پیشبینیاند. در اینجا
قرابتی با هنر ادگار آلنپو بهچشم میخورد: روایت در طرف وارونه خود درج
شدهاست، از آخر آغاز شدهاست، اما این بار به صورت هنر رادیكال؛ داستان از
آخر به گونهای آغاز شده است كه دیگر نمیدانیم كدام پایان است و كدام آغاز،
چرا كه داستان به گرد خویش چرخیده است تا توهم یكپارچگی یك چشمانداز
نامتناهی را ایجاد كند.
اما نوشته بورخس ارزشی سوای ارزش چیستان دارد. اگر به نظر میرسد كه او
خواننده رابه تفكر وامیدارد (و بهترین نمونه از این نوع داستانِ "ویرانههای
مدور" است كه در آن مردی كه رؤیای مردی دیگر را میبیند خود رؤیای دیگری
است)؛ به این دلیل است كه او خواننده را از هر چیزی كه بتوان دربارهاش
اندیشید محروم میكند: شیفتگی او به متناقضنماهای توهم كه حاوی هیچ فكری
به معنای دقیق كلمه نیستند (برچسب روی بطری كه نمایشگر برچسبی است روی یك
بطری كه نمایشگر...) از همین جاست. بورخس در سادهترین حالت خود - كه
احتمالاً همان بورخسی است كه ما را فریب میدهد - از این نقطهچینها
فراوان استفاده میكند. بهترین داستانهای او آنهایی نیست كه به این راحتی
بازمیشوند بلكه آنهایی است كه كاملاً سربه مهرند.
"خوانندگان شاهد اعدام و تمامی مقدمات یك جنایت خواهند بود كه از منظور آن
اطلاع دارند، اما به گمان من، تا بندِ آخر قادر به درك آن نخواهند بود".
هنگامی كه بورخس، در یك پیشدرآمد، داستان "باغ گذرگاههای هزار پیچ" را
بدین ترتیب خلاصه میكند، مجبوریم وعده او را باوركنیم. حكایت محصور و محاط
است در میان مسئله (كه نیازی به طرحش نیست) و حل آن. و آخرین بند، همچنان
كه در پیشدرآمد با صداقت اعلام شده بود، حقیقتاً كلید معما را در اختیار
ما میگذارد. اما وقتی كه بعداً برمیگردیم و به تمامِ مقدمات رسیدن به
نتیجه نگاه میكنیم متوجه میشویم كه این امر به قیمت چه اغتشاش عظیمی حاصل
شدهاست. راهحل نیز درست به همان اندازه مضحك است: این راهحل ظاهراً فقط
به كمك یك حقه میتواند بار داستان را بر دوش خود حمل كند. نویسنده با به
هم بافتن معمایی از یك رشته چیزهای بیاهمیت ما را فریب میدهد. اما راهحل
عیان و آشكار است؛ منتهی بر لبههای معنای داستان قرار دارد: دوراهی جدیدی
است كه پیرنگ (۱۰) داستان را درست در لحظهای كه ما را متوجه محتوای پایانناپذیر
خود میكند به پایان میرساند. یك راه خروج ممكن بسته میشود، و روایت به
پایان میرسد: اما درهای دیگر كجا هستند؟ یا پایانبندی معیوب است؟ داستان
در وقفهای مبهم میگریزد، از پنجره كاذب پرمیكشد. مسئله ظاهراً كاملاً
روشن است: یا این داستان معنایی دارد و بنابراین پایانبندی كاذب آن یك رمز
است، یا اینكه شاید داستان معنایی ندارد و پایانبندی كاذب آن رمزی است از
پوچی. معمولاً بورخس را به این صورت تفسیر میكنند: او را دارای ظواهرِ یك
شكاكیت هوشمندانه وصف میكنند و بدین ترتیب مجبورش میكنند داستان را پایان
بدهد. البته اثبات نمیكنند كه این شكاكیت واقعاً هوشمندانه است، و یا
معانی ژرف داستانهای او در ظرافت ظاهری آنها نهفته است.
به همین ترتیب، به نظر میرسد كه درواقع مسئله به طرز غلطی مطرح شدهاست.
داستان مسلماً معنایی دارد، اما نه آن كه ما فكر میكنیم. این معنا از
انتخاب ممكنِ میان چندین تفسیر ناشی نمیشود. این معنا تفسیر نیست؛ معنا را
نه در قرائت كه باید در كتابت جست:
پانوشتهای بیوقفه و بیملاحظه نشاندهنده دشواری عظیم داستان است در روند
گسترش خود؛ تو گویی كه از همان آغاز مانعش شدهاند. تكنیك مصحح مآبانه
نسبتاً ساده ارجاعات وافر از همین جا آب میخورد. بورخس، به جای نوشتن
داستانش، به آن اشاره میكند: نه تنها داستانی كه میتوانست بنویسد بلكه
آنهایی هم كه دیگران میتوانستند نوشته باشند. این را در تحلیل بووار و
پكوشه میتوان دید كه در لرن، ویژهنامه بورخس چاپ شده و نمونهای است زیبا
از سبك منارد. او به جای دنبال كردن مسیر یك داستان، به امكان تحقق آن
اشاره میكند، كه غالباً هم به تعویق و تأخیر میافتد. به همین دلیل است كه
مقالات انتقادی او، حتی وقتی درباره آثار واقعی سخن میگوید، داستانیاند؛
و باز به همین دلیل است كه داستانهای او عمدتاً به خاطر انتقاد از خودِ
صریحی روایت میشوند كه در آنها هست. این همان اوج و تحقق طرح توخالی والری
(۱۱) است: تماشاكردن خود در هنگام نوشتن یا اندیشیدن. بورخس روش معتبر برای
نیل به این هدف را یافته است. چگونه میتوان سادهترین داستان را نوشت، كه
ضمن القای امكان گوناگونی بینهایت، صورت انتخاب شده آن همیشه فاقد صورتهای
دیگری باشد كه میشد داستان را به قالب آنها ریخت؟ هنر بورخس در این است كه
به این پرسش با یك داستان پاسخ میدهد: با انتخاب كردن دقیق همان صورتی كه
به بهترین وجه این پرسش را حفظ میكند، از میان صورتهای دیگر، با
ناپایداری آن، تصنعی بودن آشكار و تناقضهای آن. فاصله زیادی است میان این
داستانهای كارآمد و به تأخیرانداختنهای بوطیقاشناس شریر و فضلفروش با
حاشیهنویسیهایش: فاصلهای كه لبها را از پیاله جدامیكند.
پیش از بازگشتن به گذرگاههای شاخه شاخه، میتوانیم مثال دیگری را در نظر
بگیریم كه شفافتر است (نه اینكه از این بابت بخواهیم محكومش كنیم، اگر كه
بهرغم همه ظواهر در پشت آنچه بورخس نوشته است واقعاً چیزی باشد)، یعنی
داستان "زخم شمشیر". این داستان با استفاده از شگردی مأخوذ از داستانهای
جنایی، كه آگاتاكریستی در قتل راجر اكروید آن را به شهرت رساند، از زبان
قهرمان ماجرا به صیغه سومشخص روایت میشود )من میگویم كه او؛ او میگوید
كه من: "من" در این دو جمله یكی نیست، و تنها حد مشترك "او" است كه روایت
را ممكن میگرداند(. مردی داستان یك خیانت را بازگو میكند اما تا پایان
داستان درنمییابد كه خائن خود اوست. این مكاشفه از طریق كشف رمز یك نشانه
حاصل میشود؛ زخمی بر چهره، راوی هست، و هنگامی كه همان زخم در داستان ظاهر
میشود هویت او نیز معلوم میگردد. بدین ترتیب، هر توضیحی زائد است: حضور
این نشانه گویا (داستان گفتمان (۱۲) خود است) این مقصود را برآورده میسازد.
اما خود این نشانه را باید در یك گفتمان به كاربرد، و الا دلالت آن پنهان
خواهد ماند. كافی است كه این نشانه در یك لحظه ممتاز از داستان مجدداً ظاهر
شود تا معنای كامل خود را كسب كند. قضیه بیشباهت به فدر اثر راسین نیست كه
ملكه در صحنه آغازین نمایش اعلام میكند كه دارد میمیرد، كه جامههایش
دارند خفهاش میكنند... و سپس، در پایان پرده پنجم، واقعاً هم میمیرد.
ظاهراً هیچ اتفاقی نیفتاده است: هزار و پانصد سطر لازم بود تا این حركت
تعیین كننده معنای خود را به دست آورد، تا حقیقتِ خود را در زبان، حقیقت
ادبی خود را، به دست آورد. بدیهی است كه گفتمانِ روایت وظیفه ابلاغ حقیقت
را بر عهده دارد، اما این كار به بهای یك گریز طولانی انجام میشود، بهایی
كه باید پرداخت. در داستان بورخس، گفتمان تنها با محل تردید قرار دادن خود،
تنها با گرفتن ظاهر جعل محض به خود، حقیقت را شكل میدهد. گفتمان تنها با
شرح و بسط بیهودگی خود لاجرم به سمت پایان خود پیش میرود (زیرا همه چیز
پیشاپیش ارائه شده است)؛ وقایع آن فیالبدیهه درپی هم ردیف میشوند تنها
برای اینكه خواننده را فریب دهند (زیرا همه چیز در پایان ارائه خواهد شد).
گفتمان به گرد موضوع خود میپیچد، آن را در خود محاط میكند، تا بدین ترتیب
دو روایت در حركت واحد آن تلفیق شوند: روایتی در رو و روایتی دیگر در وارو.
پیشبینی شدهها پیشبینی نشدهاند زیرا پیشبینینشدهها پیشبینی شدهاند.
این همان نظرگاه ممتازی است كه بورخس اختیار میكند: دیدگاهی كه موجد عدم
تقارن میان یك موضوع (پیرنگ) و نوشتهای میشود كه آن را در اختیارمان مینهد.
تا داستان میخواهد مفهومی بیابد، روایت منحرف میشود و توجه ما را به تمام
راههای ممكنِ دیگر برای گفتن آن، و نیز تمامی معانی دیگری معطوف میكند كه
میتوانست پیدا كند.
باغ گذرگاهها...، كه میتوانست بخشی باشد از یك داستان جاسوسی، به سمت یك
غافلگیری مهار شده تغییر جهت میدهد. در روایت چیزی رخ میدهد كه پیرنگ
اولیه بدون آن هم میتوانست باشد. قهرمان داستان، كه جاسوس است، باید مسئلهای
را حل كند كه به طرز بسیار مغشوشی مطرح شده است. او به خانه شخصی به نام
آلبرت میرود و آنچه را لازم است آنجا انجام میدهد؛ كارش كه تمام میشود
به ما گفته میشود كه این كار چه بوده است، و معما در بند آخر، همچنان كه
وعده داده شده بود، حل میشود. داستان در شكل كاملشده خود واقعیتی معین را
به ما القا میكند، منتهی این واقعیت چندان هم جالب نیست. جاسوس برای آنكه
علامت آغاز بمباران شهری به نام آلبرت را بدهد، مردی به نام آلبرت را، كه
نامش را در راهنمای تلفن یافته است، به قتل میرساند. این نكته گره معما را
میگشاید، ولی خوب، كه چه؟ این معنای بیاهمیت جابهجا شده تا معنایی دیگر،
و حتی داستانی دیگر به وجود آورد - داستانی كه از داستان اصلی هم مهمتر است.
در خانه آلبرت، علاوه بر نام آلبرت، كه به صورت اسم رمز مورد استفاده قرار
میگیرد، چیز دیگری هم هست: خودِ هزارتو. جاسوس، كه كارش سر درآوردن از
رازهای دیگران است، ناخواسته به جایگاه راز رفتهاست، آن هم درست در هنگامی
كه نه به دنبال راز كه به دنبال وسیلهای برای انتقال یك راز بوده است.
آلبرت در خانه خود پیچیدهترین هزارتوی عالم را دارد كه ساختنش فقط از عهده
ذهنی با زیركی سماجتآمیز برمیآید، هزارتویی كه چیزی نیست مگر یك كتاب. نه
كتابی كه كسی در آن سردرگم شود بلكه كتابی كه خود در هر صفحهاش سردرگم شدهاست،
یعنی "باغ گذرگاههای هزار پیچ". آلبرت گره از این راز بنیادی گشوده است:
ترجمه را پیدا نكرده است (مگر ترجمهای خطی مورد نظرمان باشد، ترجمهای كه
كشف رمز میكند بیآنكه رمز را بشكند، ترجمهای كه از تفسیر تن میزند:
انگیزه راز آن است كه رازْ مكانِ هندسی تمامی تفاسیر است)؛ او این را تشخیص
داده است. میداند كه كتاب هزارتویی غایی است - ورود به آن همان و گمشدن
همان؛ و نیز میداند كه این هزارتو كتابی است كه در آن هر چیزی را میتوان
خواند زیرا به همین طریق نوشته شده است (یا نوشته نشده است، زیرا، همچنان
كه خواهیم دید، چنین نوشتنی غیرممكن است).
درواقع، رمان هزارتویی تسوئی پن فاضل تمامی مسائل مربوط به روایت را حل میكند
(هرچند طبعاً به شرط اینكه وجود نداشته باشد: در یك روایت واقعی فقط میتوان
حداكثر چند مسئله معدود را طرح كرد):
در همه داستانها وقتی آدمها با چندین راهحل روبهرو میشوند، یكی از
آنها را انتخاب میكنند و بقیه را حذف میكنند؛ در داستان تسوئی پنِ كم و
بیش فهمناپذیر همه این راهحلها به طور همزمان انتخاب میشوند. (خ.ل.
بورخس،هزارتوها)
كتاب كامل آنی است كه بتواند تمامی همزادهای خود، تمامی آن معبرهای سادهای
را كه وانمود میكنند از كتاب میگذرند حذف كند، و یا در جذب تمامی آنها
توفیق پیدا كرده باشد: در مورد یك رخداد معین همه تعابیر در كنار هم وجود
دارند. كافی است شخصیتی بر در بكوبد، و اگر روایت فیالبدیهه و آزادانه خلق
شود، میتوانیم انتظار هر چیزی را داشته باشیم. در ممكن است بازشود یا باز
نشود، و یا هر راهحل دیگری (اگر راهحلی در كار باشد)؛ ساختن یك هزار تو
بر یك اصل موضوعه مبتنی است: این راهحلها كلی قابل شمارش، متناهی یا
نامتناهی، را تشكیل میدهند. هر روایت معمولاً یكی از این راهحلها را
برتر مینشاند، و بدین ترتیب راهحل مذكور محتوم، و یا دستكم حقیقی، به
نظر میرسد: روایت جانبداری میكند، در مسیری معین حركت میكند. اسطوره
هزارتو متناظر است با فكر یك روایت كاملاً عینی، كه در آن واحد طرف همه
جوانب را میگیرد و آنها را تا خاتمهشان بسط میدهد: اما این پایانبندی
ناممكن است، و روایت همیشه فقط تصویر یك هزارتو را ارائه میكند زیرا به
این دلیل كه محكوم به انتخاب یك حد معین است، چارهای ندارد جز آنكه تمامی
شاخه شاخهشدنها را حذف كند و آنها را در جریان یك گفتمان غرقه سازد.
هزارتوی باغ مشابه كتابخانه بابل است، اما كتاب واقعی فقط میتواند در
هزارتوی ناقصبودن خود گمشود. درست همانطور كه بورخس در پیشدرآمد وعدهداده
بود، راهحل در آخرین بند به ما عرضه میشود: این بند گویی كلید هزارتو را
به ما میدهد، به این ترتیب كه خاطرنشان میكند كه تنها ردهای واقعی هزارتو
را میتوان در قالب روایت یافت كه متزلزل و متناهی است اما به دقت اجرا شده
است. هر داستان از ایده هزارتو پرده برمیگیرد، اما تنها بازتاب قرائتپذیر
را به ما عرضه میكند. بورخس توانسته است نمایش خود را به پایان برساند
بدون اینكه به دام شیوه شرح و تفصیلات معمولِ نویسندگان سنتی داستانهای
معمایی بیفتد (با توجه به اینكه علم بیانی برای داستانهای معمایی در قرن
هیجدهم پرورانده شد): در داستان مربوط به ملموت(۱۳) كسی هست كه داستانی
درباره ملموت به ما میگوید كه در آن كسی هست كه... و به دلیل این سیستمِ
جعبههای چینی هیچ داستانی نمیتواند هرگز به انتها برسد. هزارتوی واقعی
این است كه دیگر هزارتویی در كار نیست: نوشتن یعنی از دست دادن هزارتو.
بنابراین، روایت واقعی به واسطه نبود تمامی روایات ممكن دیگر مشخص میشود
كه روایت از میان آنها میتوانسته انتخاب شود: این نبودِ قالبْ كتاب را، با
قرار دادن آن در كشمكشی بیپایان با خود، از درون میتراشد. بدین ترتیب، به
جای رمزِ نهایتاً سرخوشانه كتابخانه كه میتوان در آن گم شد، به جای باغی
آنقدر بزرگ كه در آن بیهدف بچرخیم، حالا رمز بسیار مهم كتاب گمشده را
داریم كه تنها در ردها و كاستیهای خود بقا مییابد، دانشنامه تلون:
برای من تذكر این نكته كافی است كه تناقضات آشكار در جلد یازدهم اساس اصلی
اثبات این امراست كه جلدهای دیگر وجود دارند، از بس كه نظمِ رعایت شده در
این جلد روشن و دقیق است. (تلون، واوكبار، اوربیس ترتیوس(۱۴))
تكهتكههایی از كتابِ ناقص یا مفقود وجود دارد. بنابراین یاوه نخواهد بود
اگر تصور كنیم كه بتوان به جای یك كتاب كامل كه تمامی تركیبات را دوباره
جمعآورد، كتابی آنچنان نابسنده نوشت كه اهمیتِ آنچه از دست رفته است از
لابهلای آن بدرخشد:
جدلی مبسوط درباره تألیف رمانی به صیغه اول شخص، كه راوی آن واقعیتها را
حذف یا تحریف میكند و به چنان تناقضگوییهای گوناگونی متوسل میشود كه
فقط بعضی از خوانندگان - تعداد بسیار كمی از آنها - بتوانند از ورای اینها
واقعیتی پلید یا مبتذل را ادراك كنند. (همانجا)
ترفندهای بورخس همگی در نهایت به امكان چنین روایتی منجر میشوند. این
اقدام را میتوان هم توفیق ارزیابی كرد و هم شكست، زیرا بورخس میتواند به
كمك كاستیهای یك روایت به ما نشان بدهد كه هیچ چیزی را از دست ندادهایم.
دسامبر 1964
----------------------------------------------
پانوشتها: