با کلیک بر روی این قسمت، به خانه سارا شعر بروید about me

به سایت سارا شعر خوش آمدید

ادبیات کهن

.
 

نثر كهن                           

تاریخ بیهقی

ابوالفضل بیهقی

درباره نویسنده

ابوالفضل محمد بن حسین بیهقی(385-470ق) نویسنده و مورخ در قریه حارث آباد بیهق بدنیا آمد . بعد از كسب فضایل در نیشابور به دیوان رسایل محمودی راه جست و در خدمت خواجه بونصر مشكان به كار

پرداخت .همچنان در خدمت سلاطین غزنوی بود تا در زمان عزالدوله عبدالرشید که در سال 440 ق سلطنت یافت چندی صاحب دیوان انشا گردید ، اما به تهمت حاسدان معزول شد و در سال 443 ق که طغرل بر عبدالرشید خروج کرد و او را کشت ، بیهقی با جمعی دیگر از درباریان زندانی شد و یک سال در زندان بود.ابولفضل در اواخر سلطنت فرخزاد از کارهای دیوانی کناره گرفت تا اینکه در سال 470 وفات یافت .مهمترین اثر بیهقی تاریخ اوست که از امهات کتب تاریخ و ادب فارسی است در شرح سلطنت آل سبکتکین در سی مجلد که در آن از تشکیل دولت غزنوی تا اوایل سلطان ابراهیم ابن مسعود سخن رفته است ، اما اکنون فقط قسمتی از آن که مربوط به سلطنت مسعود بن محمود غزنوی و تاریخ خوارزم از زوال دولت آل مامون و افتادن آن به دست سلطان محمود و حکومت آلتون تاش حاجب ، در آن سامان تا غلبه سلاجقه ، موجود است.درباره سبک وشیوه نگارش این کتاب و مولف آن سخن بسیار گفته و نوشته اند و از میان همه آنها به قول استاد فیاض بیهقی شناس مشهور بسنده می کنیم که می گفت بیهقی گزارشگر حقیقت بود.علاوه بر این کتاب، ابن فندق، کتاب دیگری به نام زینته الکتاب در آداب کتابت بدو نسبت داده است.

معرفی كتاب

تاریخ نگارش در حدود 450 ـ 460 هـ ."ابوالفضل محمد بن حسین كاتب بیهقیِ نوزده سال منشی دیوان رسائل غزنویان بود و تاریخ عمومی جامعی در بازه دنیای معلوم عصر خود نوشته بود كه بگفته بعضی سی مجلد بوده است و اكنون فقط آنچه راجع بعهد سلطان مسعود غزنوی می‌باشد در دست است ـ كه بتاریخ مسعودی و یا "تاریخ بیهقی" معروف است. بدون گزافگوئی میتوان گفت كه تاریخ بیهقی از رهگذر سادگی بیان وصداقت و نثر روان و بیغرضی نسبی مؤلف در ذكر وقایع و روشنی زبان یكی از بهترین نمونه‌های نثر فارسی است ـ زیرا اگر بگویم بهترین نمونه و شاهكار نثر فارسیست میترسم به تهور فوق‌العاده متهم كنند. ابوالفضل بیهقی نوشتن این تاریخ را در سال 451 هـ . ق. آغاز كرد. وی در سال 470 وفات یافت.در این كتاب مؤلف اسناد و مداركی آورده كه ترجمه از عربی است و غالباً تأثیر نحو عربی در آنها محسوس میباشد.

--------------------------------------------------

ذكر بر دار كردن حسنك وزیر رحمه الله علیه

...فصلی خواهم نبشت، در ابتدای این حال بر دار كردن این مرد و پس بشرح قصه تمام پردازم. امروز كه من این قصه آغاز می‌كنم، در ذی‌الحجه سنه خمسین وار بعمائه در فرخ روزگار سلطان معظم ابو شجاع فرخزاد بن ناصردین الله، اطال‌الله بقاؤه و ازین قوم كه من سخن خواهم راند، یك دو تن زنده‌اند، در گوشه‌ای افتاده و خواجه بوسهل زوزنی چند سالست تا گذشته شده است و بپاسخ آنانكه از وی رفت گرفتار و ما را بآن كار نیست، هر چند مرا از وی برآید، بهیچ حال. چه عمر من بشست و پنج آمده و بر اثر وی می‌بباید رفت و در تاریخی كه می‌كنم سخن نرانم كه آن بتعصبی و تر بدی كشد و خوانندگان این تصنیف گویند: شرم باد این پیر را. بلكه آن گویم، كه تا خوانندگان با من اندرین موافقت كنند و طعنی نزنند. این بوسهل مردی امامزاده و محتشم و فاضل و ادیب بود، اما شرارت و زعارتی درطبع وی مؤكد شد و بآن شرارت دلسوزی نداشت و همیشه چشم نهاده بودی، تا پادشاهی بزرگ و جبار بر چاكری خشم گرفتی و آن چاكر را لت زدی و فرو گرفتی، این مرد از كرانه بجستی و فرصتی جستی و تضریب كردی و المی بزرگ بدین چاكر رسانیدی و آنگاه لاف زدی كه: فلان را من فرو گرفتم. و اگر چنین كارها كرد كیفر دید و چشید و خردمندان دانستندی كه نه چنانست و سری می‌جنبانیدندی و پوشیده خنده می‌زدندی كه نه چنانست، جز استادم كه او را فرو نتوانست برد، با این همه حیلت، كه در باب وی ساخت و از آن در باب وی بكام نتوانست رسید، كه قضای ایزد، عزوجل، با تضریب‌های وی موافقت و مساعدت نكرد و دیگر كه بونصر مردی بود عاقبت نگر، در روزگار امیر محمود، رضی‌الله عنه، بی‌آنكه مخدوم خود را خیانتی كرد، دل این سلطان مسعود را رحمه الله علیه، نگاه داشت، به همه چیزها كه دانست، كه تخت ملك پس از پدر او را خواهد بود و حال حسنك دیگر بود، كه بر هوای امیر محمد و نگاه داشت دل و فرمان محمود این خداوندزاده را بیازرد و چیزها بكرد و گفت، كه اكفا آنرا احتمال نكنند، تا بپادشاه چه رسد، هم چنانكه جعفر برمكی و این طبقه وزیری كردند، بروزگار هارون الرشید و عاقبت كار ایشان همان بود، كه از آن این وزیر آمد و چاكران و بندگان را با زبان نگاه باید داشت، با خداوندان، كه محالست روباهان را با شیران چخیدن و بوسهل با جاه و نعمت و مردمش در جنب امیر حسنك یك قطره آب بود از رودی، از روی فضل جای دیگر داشت اما چون تعدیها رفت از وی كسی نماند، كه پیش ازین درین تاریخ بیآوردم. یكی آن بود كه عبدوس را گفت كه: "امیرت را بگوی كه من آنچه كنم بفرمان خداوند خود میكنم، اگر وقتی تخت ملك بتو رسد، حسنك را بردار باید كرد". لاجرم چون سلطان پادشاه شد این مرد بر مركب چوبین نشست و بوسهل و غیر بوسهل درین كیستند، كه حسنك عاقبت تهور و تعدی خود كشید و بهیچ حال بر سه چیز اغضا نكنند: الخلل فی الملك و افشاء السر و التعرض و نعوذ بالله من الخذلان.

چون حسنك را از بست بهرات آوردند، بوسهل زوزنی او را بعلی رایض، چاكر خویش، سپرد و رسید بدو، از انواع استخفاف، آنچه رسید، كه چون باز جستی نبودی و كار و حال او را انتقامها و تشفی‌ها رفت و بدان سبب مردمان زبان بر بوسهل دراز كردند، كه زده و افتاده را نتوان زد و انداخت. مرد آن مردست كه گفته‌اند: العفو عند القدره بكار تواند آورد و قال الله عز ذكره قوله الحق: "الكاظمین الغیظ و العافین عن الناس و الله یحب المحسنین".

و چون امیر مسعود، رضی الله عنه، از هرات قصد بلخ كرد و علی رایض حسنك را ببند می‌برد و استخفاف می‌كرد و تشفی و تعصب و انتقام می‌برد، هر چند می‌شنودم، از علی، پوشیده، وقتی مرا گفت كه: "از هر چه بوسهل مثال داد از كردار زشت، در باب این مرد، از ده یكی كرده آمدی و بسیار محابا رفتی." و ببلخ در ایستاد و در امیر می‌دمید كه: ناچار حسنك را بردار باید كرد و امیر بس حلیم و كریم بود، جواب نگفتی و معتمد عبدوس را گفت، روزی پس از مرگ حسنك، از استادم شنودم كه: "امیر بوسهل را گفت: حجتی و عذری باید،‌ بكشتن این مرد را". بوسهل گفت: "حجت بزرگتر از این كه مرد قرمطی است و خلعت از مصریان استد، تا امیرالمؤمنین القادر بالله بیآزرد و نامه از امیر محمود باز گرفت؟ و اكنون پیوسته ازین می‌گوید و خداوند یاد دارد كه بنشابور رسول خلیفه آمد و لوا و خلعت آورد و منشور و پیغام درین باب بر چه جمله بود. فرمان خلیفه درین باب نگاه باید داشت". امیر گفت: "تا درین باب بیندیشم".

پس ازین،‌ هم استادم حكایت كرد كه: "عبدوس با بوسهل سخت بد بود، كه چون بوسهل درین باب بسیار بگفت، یك روز خواجه احمد حسن را، چون از بار باز می‌گشت امیر گفت كه : "خواجه تنها بطارم بنشیند، كه سوی او پیغامیست، بر زبان عبدوس." خواجه بطارم رفت و امیر، رضی‌الله عنه، مرا بخواند و گفت: "خواجه احمد را بگوی كه حال حسنك بر تو پوشیده نیست، كه بروزگار پدرم چند دردی در دل ما آورده است و چون پدرم گذشته شد چه قصدها كرد، بزرگ، در روزگار برادرم ولیكن بنرفتش و چون خدای عزوجل بدان آسانی تخت و ملك بما داد اختیار آنست كه عذر گناهكاران بپذیرم و بگذشته مشغول نشوم، اما دراعتقا این مرد سخن میگویند، بدان كه خلعت مصریان بستد، برغم خلیفه، و امیرالمؤمنین بیآزرد و مكاتبت از پدرم بگسست و می‌گویند كه: رسول را كه بنشابور آمده بود و عهد و لوا و خلعت آورده، پیغام داده بود كه: حسنك قرمطیست، وی را بر دار باید كرد و ما این بنشابور شنیده بودیم و نیكو یاد نیست. خواجه اندرین چه بیند و چه گوید؟" چون پیغام بگزاردم خواجه دیری اندیشید، پس مرا گفت: "بوسهل زوزنی را با حسنك چه افتاده است، كه چنین مبالغتها در خون ریختن او كرده است؟". گفتم: "نیكو نتوانم دانست، این مقدار شنوده‌ام كه: یك روز بر سرای حسنك شده بود، بروزگار وزارتش، پیاده و بدراعه، پرده‌داری بروی استخفاف كرده بود و وی را بینداخته". گفت، "ای سبحان‌الله، این مقدار شغر را از چه دردل باید داشت؟" پس گفت: "خداوند را بگوی كه: در آن وقت، كه من بقلعه كالنجر بودم، بازداشته و قصد جان من میكردند وخدای عزوجل نگاه داشت، نذرها كردم و سوگندان خوردم كه در خون كس، حق و ناحق، سخن نگویم و بدان وقت كه حسنك از حج ببلخ آمد و ما قصد ماوراءالنهر كردیم و با قدرخان دیدار كردیم، پس از بازگشتن بغزنین، ما را بنشاندند و معلوم نه كه در باب حسنك چه رفت و امیر ماضی بر خلیفه سخن بر چه روی گفت و بونصر مشكان خبرهای حقیقت دارد از وی باز باید رسید و امیرخداوند پادشاهیست، آنچه فرمود نیست بفرماید، [كه اگر بروی قرمطی درست گردد، در خون وی سخن نگویم. بدان كه وی را درین مالش كه امروز منم مرادی بوده است] و پوست باز كرده. بدان گفتم كه وی را در باب من سخن گفته نیاید، كه من از خون همه جهانیان بیزارم و هر چند چنینست نصیحت از سلطان بازنگیرم كه خیانت كرده باشم، تا خون وی و هیچ كس بنریزد، البته كه خون ریختن كاری بازی نیست". چون این جواب باز بردم، سخت دیر اندیشید. پس گفت: "خواجه را بگوی: آنچه واجب باشد فرموده آید". خواجه برخاست و سوی دیوان رفت و در راه مرا گفت كه: "عبدوس، تا بتوانی خداوند را بر آن دار كه خون حسنك ریخته نیاید، كه زشت نامی تولد گردد". گفتم: "فرمانبردارم" و بازگشتم و با سلطان بگفتم. قضا در كمین بود، كار خویش میكرد و پس ازین مجلسی كرد. با استادم، او حكایت كرد كه در آن خلوت چه رفت. گفت كه: "امیر پرسید مرا، از حدیث حسنك و پس از آن حدیث خلیفه و آنچه گوئی در دین و اعتقاد این مرد و خلعت ستدن از مصریان؟ من در ایستادم و حال حسنك و رفتن بحج، تا آنگاه كه از مدینه بوادی القری باز گشت، بر سر راه شام و خلعت مصری بگرفت و ضرورت را ستدن و از موصل راه گردانیدن و ببغداد باز نشدن و خلیفه را بدل آمدن كه مگر امیرمحمود فرموده است. همه بتمامی شرح كردم. امیر گفت: "پس از حسنك درین باب چه گناه بوده است؟ كه اگر راه بادیه آمدی در خون آنهمه خلق شدی"، گفتم: "چنین بود ولیكن خلیفه را قرمطی خواند و درین معنی مكاتبات و آمد و شد بوده است و امیرماضی، چنانكه لجوجی و ضجرت وی بود، یك روز گفت: "بدین خلیفه خرف شده بباید نبشت كه: من از بهر قدر عباسیان انگشت در كرده‌ام، در همه جهان و قرمطی میجویم و آنچه یافته آمد و درست گردد بر دار میكشند و اگر مرا درست شدی كه حسنك قرمطیست، خبر بامیرالمؤمنین رسیدی كه در باب وی چه رفتی. وی را من پرورده‌ام و با فرزندان و برادران من برابر است و اگر وی قرمطیست من هم قرمطی باشم". هر چند آن سخن پادشاهانه نبود، بدیوان آمدم و چنان نبشتم، نبشته‌ای كه بندگان بخداوندان نویسند و آخر پس از آمد و شد بر آن قرار گرفت كه آن خلعت، كه حسنك استده بود و آن طرایف، كه نزدیك امیر محمود فرستاده بودند، آن مصریان، با رسول ببغداد فرستد، تا بسوزند و چون رسول باز آمد، امیر پرسید كه: آن خلعت و طرایف بكدام موضع سوختند؟ كه امیر را نیك درد آمده بود كه حسنك را قرمطی خوانده بود، خلیفه، و با آن وحشت وتعصب خلیفه زیادت میگشت، اندر نهان نه آشكارا، تا امیر محمود فرمان یافت. بنده آنچه رفته است بتمامی باز نمود". گفت: "بدانستم".

پس ازین مجلس نیز بوسهل البته فرو نایستاد از كار، روز سه شنبه بیست و هفتم صفر، چون بار بگسست، امیر خواجه را گفت: "بطارم باید نشست، كه حسنك را آنجا خواهند آورد، با قضاه و مزكیان، تا آنچه خریده آمده است، جمله بنام ما قباله نوشته شود و گواه گیرد، بر خویشتن". خواجه گفت: "چنین كنم" و بطارم رفت و جمله خواجه شماران و اعیان و صاحب دیوان رسالت و خواجه ابوالقاسم كثیر، هر چند معزول بود، اما جاهی و جلالی عظیم داشت و بوسهل زوزنی و بوسهل حمدوی، همه آنجای آمدند و امیردانشمند بنیه و حاكم لشكر راو نصر چلف را آنجای فرستاد و قضاه بلخ و اشراف و علما و فقها و معدلان و مزكیان و كسانی كه نامدار و فراروی بودند، همه آنجای حاضر بودند و نوشتند و چون این كوكبه راست شد من، كه بوالفضلم و قومی بیرون طارم، بدكانها بودیم، نشسته در انتظار حسنك. یك ساعت بود كه حسنك پیدا آمد بی‌بند جبه‌ای داشت، حبری، رنگ با سیاه میزد، خلق‌گونه و دراعه و ردائی سخت پاكیزه و دستاری نشابوری مالیده و موزه میكائیلی نو در پای و موی سر مالیده، زیر دستار پوشیده كرده، اندك مایه پیدا میبود و والی حرس با وی و علی رایض و بسیار پیاده، از هر دستی و وی را بطارم بردند و تا نزدیك نماز پیشین بماندند. پس بیرون آوردند و بحرس باز بردند و بر اثر وی قضاه و فقها بیرون آمدند. این مقدار شنودم كه دو تن با یك دیگر میگفتند كه: "خواجه بوسهل را، برین كه آورد كه آب خویش ببرد" و بر اثر خواجه احمد، بیرون آمد، با اعیان و بخانه خویش باز شد و نصر خلف دوست من بود، از وی پرسیدم كه : "چه رفت؟". گفت كه: "چون حسنك بیامد، خواجه بر پای خاستند و بوسهل زوزنی بر خشم خود طاقت نداشت، برخاست، نه تمام و بر خویشتن میژ كید. خواجه احمد او را گفت كه: "در همه كارها ناتمامی". وی نیك از جای بشد و خواجه امیر حسنك را هر چند خواست كه پیش وی بنشیند نگذاشت و بر دست راست من و دست راست خواجه ابوالقاسم كثیر و بونصر مشكان بنشاند، هر چند ابوالقاسم كثیر معزول بود، اما حرمتش سخت بزرگ بود و بوسهل بر دست چپ خواجه، از این نیز سخت‌تر بتابید خواجه بزرگ روی بحسنك كرد و گفت: "خواجه چون میباشد و روزگار چگونه میگذراند؟" گفت: "جای شكرست". خواجه گفت: "دل شكسته نباید داشت، كه چنین حالها مردان را پیش آید، فرمان‌برداری باید نمود، بهر چه خداوند فرماید، كه تا جان در تنست امید صد هزار راحتست و فرحست". بوسهل را طاقت برسید، گفت كه: "خداوند را كرا كند كه با چنین سگ قرمطی، كه بر دار خواهند كرد بفرمان امیرالمؤمنین، چنین گفتن؟" خواجه بخشم در بوسهل نگریست. حسنك گفت: "سگ ندانم كه بوده است، خاندان من و آنچه مرا بوده است، از آلت و حشمت و نعمت، جهانیان دانند. جهان خوردم و كارها را ندم و عاقبت كار آدمی مرگست. اگر امروز اجل رسیده است، كس باز نتواند داشت، كه بر دار كشند یا جز دار كه بزرگ‌تر از حسین علی نیم. این خواجه، كه مرا این میگوید، مرا شعر گفته است و بر در سرای من ایستاده است، اما حدیث قرمطی، به ازین باید، كه او را باز داشتند بدین تهمت، نه مرا و این معروفست. من چنین چیزها ندانم". بوسهل را صفرا بجنبید و بانگ برداشت و فرا دشنام خواست شد، خواجه بانگ برو زد و گفت: "این مجلس سلطان را، كه اینجا نشسته‌ایم، هیچ حرمت نیست؟ ما كاری را اینجا گرد شده‌ایم. چون ازین فارغ شویم، این مرد پنج شش ماهست تا در دست شماست، هر چه خواهی بكن". بوسهل خاموش شد و تا آخر مجلس سخن نگفت و دو قباله نبشته بودند، همه اسباب و ضیاع حسنك را، بجمله ازجهت سلطان و یك یك ضیاع را نام بروی خواندند و وی اقرار كرد، بفروختن آن بطوع و رغبت و آن سیم كه معین كرده بودند بستد و آن كسان گواهی نبشتند و حاكم سجل كرد، در مجلس ودیگر قضاه نیز،‌ علی‌الرسم فی امثالها. چون ازین فارغ شدند حسنك را گفتند: "باز باید گشت" و وی روی بخواجه كرد و گفت: "زندگانی خواجه بزرگ دراز باد! بروزگار سلطان محمود، بفرمان وی،‌ در باب خواجه ژاژ میخوائیدم، كه همه خطا بود، از فرمانبرداری چه چاره داشتم؟ وزارت مرا دادند و نه جای من بود و بباب خواجه هیچ قصدی نكردم و كسان خواجه را نواخته داشتم". پس گفت: "من خطا كرده‌ام و مستوجب هر عقوبت هستم، كه خداوند فرماید ولیكن خداوند كریم است،‌ مرا فرو نگذارد و دل از جان برداشته‌ام، از عیال و فرزندان اندیشه باید داشت و خواجه مرا بحل كند". و بگریست و حاضران را بر وی رحمت آمد و خواجه آب در چشم آورد و گفت: "از من بحلی و چنین نومید نباید بود، كه بهبود ممكن باشد و من اندیشیدم و پذیرفتم و از خدای عز و جل، اگر قضائیست بر سر وی، قوام او را تیمار دارم". پس حسنك برخاست و خواجه و قوم برخاستند و چون همه بازگشتند و برفتند خواجه بوسهل را بسیار ملامت كرد و وی خواجه را بسیار عذر خواست و گفت: "بر صفرای خویش برنیامدم" و این مجلس را حاكم لشكر و فقیه بنیه بامیر رسانیدند و امیر بوسهل را بخواند و نیك بمالید كه: "گرفتم كه بر خون این مرد تشنه‌ای. مجلس وزیر ما را حرمت و حشمت بایستی داشت". بوسهل گفت: "از آن ناخویشتن‌شناسی، كه وی با خداوند در هرات كرد، در روزگار امیر محمود، یاد كردم، خویشتن را نگاه نتوانستم داشت و بیش چنین سهوی نیفتد".

و از خواجه عمید عبدالرزاق شنودم كه: "این شب، كه دیگر روز حسنك را بردار كردند بوسهل نزدیك پدرم آمد، نماز خفتن. پدرم گفت: "چرا آمده‌ای؟". گفت: "نخواهم رفت، تا آنگاه كه خداوند نخسپد، كه نباید رقعه‌ای نویسد، در باب حسنك، بشفاعت" پدرم گفت: "بنوشتمی، اما شما تباه كرده‌اید و سخت ناخوبست ـ و بجایگاه رفت"

و آن روز و آن شب تدبیر بر دار كردن حسنك پیش گرفتند و دو مرد پیك راست كردند، با جامه پیكان، كه از بغداد آمده‌اند و نامه خلیفه آورده، كه حسنك قرمطی را بر دار باید كرد و بسنگ بباید كشت، تا بار دیگر بر رغم خلفا هیچ كس خلعت مصری نپوشد و حاجیان را در آن دیار نبرد و چون كارها بساخته آمد دیگر روز چهارشنبه دو روز مانده از صفر، امیر مسعود بر نشست و قصد شكار كرد و نشاط سه روزه، با ندیمان و خاصگان و مطربان و در شهر خلیفه شهر را فرمود، داری زدن بر كنار مصلای بلخ، فرود شارستان و خلق روی آنجا نهاده بود و بوسهل زوزنی بر نشست و آمد تا نزدیك دار و بر بالائی ایستاد و سواران رفته بودند، با پیادگان، تا حسنك را بیارند. چون از كران بازار عاشقان درآوردند و بمیان شارستان رسید و میكائیل بدانجای اسب بداشته بود، پذیره وی آمده و وی را مواجر خواند و دشنامهای زشت داد، حسنك در وی ننگریست و هیچ جواب نداد. عامه مردم او را لعنت كردند، بدین حركت ناشیرین كه كرد و از آن زشتها كه بر زبان راند و خواص مردم خود نتوان گفت كه این میكائیل را چه گویند و پس از حسنك این میكائیل، كه خواهر ایاز را بزنی كرده بود، بسیار بلاها دید و محنت‌ها كشید و امروز بر جایست و بعبادت و قرآن خواندن مشغول شده است. چون دوستی زشت كند چه چاره از باز گفتن. و حسنك را بپای دار آوردند. نعوذ بالله من قضاء السوء و دو پیك را ایستادانیده بودند، كه از بغداد آمده‌اند و قرآن خوانان قرآن میخواندند. حسنك را فرمودند كه: "جامه بیرون كش". وی دست اندر زیر كرد و از اربند استوار كرد و پایچهای از ار ببست و جبه و پیراهن بكشید و دوربیرون انداخت، با دستار و برهنه با ازار بایستاد و دستها در هم زده؛ تنی چون سیم سپید و روئی چون صد هزار نگار و همه خلق بدرد میگریستند. خودی روی پوش آهنی بیآوردند، عمداً تنگ، چنانكه روی و سرش را نپوشیدی و آواز دادند كه: "سر و رویش را بپوشند، تا از سنگ تباه نشود، كه سرش را ببغداد خواهیم فرستاد، نزدیك خلیفه" و حسنك را هم چنان میداشتند و او لب میجنبانید و چیزی میخواند، تا خودی فراخ‌تر آورند و درین میان احمد جامه‌دار بیامد، سوار و روی بحسنك كرد و پیغامی گفت كه: "خداوند سلطان میگوید: این آرزوی تست، كه خواسته بودی، كه چون پادشاه شوی ما را بر دار كنی،‌ ما بر تو رحمت میخواستیم كرد، اما امیرالمؤمنین نبشته است كه تو قرمطی شدهای و بفرمان او بردار میكنند." حسنك البته هیچ پاسخ نداد. پس از آن خود فراخ‌تر كه آورده بودند سر و روی او را بدان بپوشانیدند. پس آواز دادند او را كه: "بدو". دم نزد و از ایشان نیندیشید و هركس گفتند كه: "شرم ندارید، مردی را كه می‌كشید و بدار چنین میبرید؟" و خواست كه شوری بزرگ بپای شود. سواران سوی عامه تاختند و آن شور بنشاندند و حسنك را سوی دار بردند و بجایگاه رسانیدند. بر مركبی كه هرگزننشسته بود نشانیدند و جلادش استوار ببست و رسنها فرود آورد و آواز دادند كه: "سنگ زنید". هیچ كس دست بسنگ نمی‌كرد و همه زار میگریستند، خاصه نشاپوریان. پس مشتی رند را زر دادند كه سنگ زنند و مرد خود مرده بود، كه جلادش رسن بگلو افكنده بود و خبه كرده.

اینست حسنك و روزگارش و گفتارش، رحمه الله علیه، این بود كه خود بزندگی گاه گفتی كه: "مرا دعای نشاپوریان بسازد" و نساخت و اگر زمین و آب مسلمانان بغصب بستدند،‌ نه زمین ماند بدو و نه آب و چندان غلام و ضیاع و اسباب و زر و سیم و نعمت، هیچ سودش نداشت. او رفت و آن قوم كه این مكر ساخته بودند، نیز برفتند. رحمه الله علیهم و این افسانه‌ایست با بسیار عبرت و این همه اسباب منازعت و مكاوحت از بهر حطام دنیا بیك سوی نهادند. احمق مردی كه دل درین جهان بندد، كه نعمتی بدهد و زشت باز ستاند...

چون ازین فارغ شدند بوسهل و قوم از پای دار بازگشتند و حسنك تنها ماند، چنانكه تنها آمده بود، از شكم مادر و پس از آن شنیدم، از ابوالحسن خربلی كه دوست من بود و از مختصان بوسهل كه: "یك روز شراب می‌خورد و با وی بودم؛ مجلسی نیكو آراسته و غلامان و ماهرویان بسیار ایستاده و مطربان همه خوش آواز، در آن میان فرموده بود تا سر حسنك، پنهان از ما، آورده بودند و بداشته، در طبقی، بامكبه، پس گفت: "نوباوه‌ای آورده‌اند، از آن بخوریم". همگان گفتند: "بخوریم". گفت: "بیارید". آن طبق بیآوردند و از دور مكبه برداشتند؛ چون سر حسنك را بدیدیم همگان متحیر شدیم و من از حال بشدم و بوسهل زوزنی بخندید و باتفاق شراب در دست داشت، ببوستان ریخت و سر باز بردند و من در خلوت دیگر روز او را بسیار ملامت كردم. گفت: "ای ابوالحسن، تو مردی مرغ دلی، سر دشمنان چنین باید" و این حدیث فاش شد و همگان او را بسیار ملامت كردند، بدین حیث و لعنت كردند و آن روز كه حسنك را بر دار كردند، استادم بونصر روزه بنگشاد و سخت غمناك و اندیشمند بود، چنانكه بهیچ وقت او را چنان ندیده بودم و می‌گفت: "چه امید ماند؟" و خواجه احمد حسن هم برین حال بود و بدیوان ننشست و حسنك قریب هفت سال بر دار بماند، چنانكه پایهایش همه فرو تراشیده و خشك شد، چنانكه اثری نماند تا بدستوری فرود گرفتند و دفن كردند، چنانكه كس ندانست كه سرش كجاست و تن كجاست و مادرحسنك زنی بود سخت جگرآور. چنان شنیدم كه دو سه ماه ازو این حدیث پنهان داشتند و چون بشنید جزعی نكرد، چنانكه زنان كنند، بلكه بگریست بدرد، چنانكه حاضران از درد وی خون گریستند. پس گفت: "بزرگا، مردا، كه این پسرم بود، كه پادشاهی چون محمود این جهان بدو داد و پادشاهی چون مسعود آن جهان" و ماتم پسر سخت نیكو بداشت و هر خردمند، كه این بشنید، بپسندید و جای آن بود و یكی از شعرای خراسان نشاپوری این مرثیه بگفت اندر ماتم وی، و بدین جای یاد كرده شد:

رباعی :      ببرید سرش را كه سران را سربود //  آرایــش ملك و دهر را افسر بود

گر قــــــرمطی و جهود یا كافر بود //  از تخت بـــدار بر شدن منكر بود

 


توجه : با دوبار كلیك بر روی یك  واژه ، معانی مختلف آن در اختیار شما قرار خواهد گرفت.

 
 

 ـــــــــــــــــــــــــــــــ

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ