با کلیک بر روی این قسمت، به خانه سارا شعر بروید about me

به سایت سارا شعر خوش آمدید

چهل داستان کوتاه برگزیده

.
 

 

باله دریاچه قو

بهنام دیانی

(بخش دوم)

...بعضی روزها حلیمه هم برای شنیدن اخبار می‌آید. حلیمه كلفت جناب سرهنگ است. اهل تبریز است و از سر لپهایش خون می‌چكد. عقدش را با پسرعمویش در آسمانها بسته‌اند. هر وقت از او نامه‌ای می‌رسد، به خانه ما می‌آید تا مادرم برایش بخواند و جواب بنویسد. نامه را كه می‌شنود خیلی خوشحال است. به قول خانم جون خنده را هشت حِصه می‌كند. حلیمه همیشه نگران مادر پیرش است. می‌گوید خیلی شبیه خانم جون است. از این می‌ترسد كه او را بیاندازند توی دریا. می‌گوید جناب سرهنگ گفته اگر سبیلوها بیایند سركار، اوضاع همه خیط است . اول از همه بچه‌ها را از بابا ننه‌هایشان می‌گیرند و در پرورشگاههای دولتی بزرگ می‌كنند. خانم جون با نگرانی نگاهی به من و برادرم می‌اندازد و می‌گوید: "غلط می‌كنن". حلیمه می‌گوید كه جناب سرهنگ گفته، تمام پیرمردها و پیرزنها را می‌برند به كارخانه‌ها تا كار كنند. بعد به گریه می‌افتد و می‌گوید مادرش زمین‌گیر است و كاری از او برنمی‌آید. خانم جون با عصبانیت می‌گوید: "به گور باباشون می‌خندن". اما معلوم است خودش هم ترسیده، چون مدام زانویش را چنگ می‌زند و صدایش بریده بریده شده.

جناب سرهنگ در خانه‌ای تازه‌ساز، بالاتر از كوچه ما زندگی می‌كند. خودش مدتی است غیبش زده. به قول حلیمه رفته توی سوراخ موش. زن و بچه‌هایش هم آسه می‌روند و آسه می‌آیند. وقتی حلیمه راجع به اوضاع آنها حرف می‌زند، به نظرم می‌رسد كه دلش خنك می‌شود. نمی‌دانم چرا، اما راستش دل من هم خنك می‌شود. پسربزرگ جناب سرهنگ همسن من است. اسمش میترادات است اما پدر و مادرش صدایش می‌كنند میترا. سه چرخه‌ای قشنگ و آبی رنگ دارد. از آنهایی كه لاستیكهایش باد می‌شود . سه چرخه‌اش همه را طلسم كرده. هر وقت سوار می‌شود پز می‌دهد. هر وقت در بغل راننده جیپ ارتشی پدرش می‌نشیند و ادای رانندگی را درمی‌آورد پز می‌دهد. بچه‌ها خیلی نازش را می‌خرند و مجیزش را می‌گویند. تا حالا یكی دو بار با هم دعوایمان شده. همان روزهای اولی كه پیدایش شد، بچه‌ها دور خودش و سه چرخه‌اش جمع شدند. همان روزهای اول هم برای كسانی كه می‌خواستند سوار سه چرخه اش شوند قانونی من درآوردی گذاشت. سه پس گردنی برای رفتن تا سر كوچه. شش تا برای رفتن تا سر كوچه و برگشتن. تازه خودش هم عقب سوار می‌شود. وقتی پس گردنی می‌زند خیلی كیف می‌كند. اول دستش را روی گردن چند بار بالا و پایین می‌برد. مثل اینكه بخواهد محل ضربه را میزان كند تا مبادا اشتباهی پیش بیاید. دستهای چاقی دارد كه كفشان همیشه عرق كرده. قبل از زدن دستش را چند بار تكان می‌دهد تا ضربش بیشتر شود. یكبار امتحان كرده‌ام. دردش خیلی زیاد است. دومی را كه زد یقه‌اش را گرفتم و پریدیم به هم. از یكی دو هفته پیش همه چیز عوض شده. پشم و پوشال همه‌شان ریخته. دیگر از جیب ارتشی خبری نیست. شاید آن هم به همراه جناب سرهنگ رفته توی سوراخ موش. مادر میترادات كه انتظار داشت تمام زنهای محل خانم سرهنگ صدایش بزنند، دیگر چنین انتظاری ندارد. این روزها چادر سرش می‌كند و در سلام علیك پیشقدم می‌شود. خود میترادات هم عوض شده. سه چرخه را مجانی به بچه‌ها می‌دهد. عجیب اینجاست كه دیگر كسی رغبتی برای سوار شدن ندارد. دیروز یكی از بچه‌ها به این شرط می‌خواست سوار شود كه اول سه پس گردنی به او بزند. آنچنان از شنیدن این حرف جا خورد كه نزدیك بود گریه‌اش بیافتد. همه داشتیم یك پی دو پی بازی می‌كردیم. كناری ایستاده بود و با حسرت ما را نگاه می‌كرد. دلم برایش سوخت. با دستم علامتی دادم. ذوق‌كنان جلو دوید و قاطی ما شد. سه چرخه در گوشه‌ای آفتاب می‌خورد. طلسمش شكسته شده بود.

**

صبح اول وقت به همراه برادرم و خانم جون می‌رویم بیمارستان هزار تختخوایی. می‌خواهیم از آقای "معتمد" عیادت كنیم. او را برده بوده‌اند برای یكی از نمایندگان مجلس سنا رأی بدهد. در محل رای‌گیری دو گروه دعوایشان می‌شود. او هم وسط معركه‌گیر كرده بود. معلوم نیست چه كسی و چرا قوطی رأی را توی ملاجش كوبیده. سرش شكسته و گردنش رگ به رگ شده. دم در بیمارستان جلویمان را می‌گیرند. دربان می‌گوید ورود بچه‌ها ممنوع است. خانم جون هر زبانی می‌ریزد نمی‌تواند او را راضی كند. از طرفی می‌ترسد ما دو نفر را تنها رها كند. دست از پا درازتر برمی‌گردیم میدان شاهرضا. گوشه‌ی میدان شلوغ است. بی‌اختیار به آنطرف كشیده می‌شویم. جمعیتی حلقه زده‌اند و هرهر و كركر می‌كنند. اول فكر می‌كنیم مارگیری یا پهلوانی معركه گرفته. اما نه وزنه به دندان گرفتن خنده دارد، نه مار دیدن. ناگهان حلقه جمعیت پاره می‌شود و گروهی عقب عقب به طرف ما هجوم می‌آورند. نزدیك است زیر دست و پا برویم كه چند جیغ خانم جون نجاتمان می‌دهد. خودمان را می‌كشیم كنار دیوار و می‌بینیم الاغی مثل بزغاله‌های بازیگوش ورجه ورجه می‌كند. دور خودش می‌چرخد و لگد می‌پراند. حتماً از عقب، نشادر به خوردش داده‌اند. نصف بدنش را مثل گورخر خطوط موازی قرمز رنگی كشیده‌اند. نصف دیگر را با رنگ آبی ستاره گذاشته‌اند. میان گوشهایش كلاهی نظامی دیده می‌شود كه با بندی به زیر گردنش وصل شده. ناگهان گروهی پسرهای پانزده شانزده ساله از زیرزمین مدرسه‌ای درست كنار میدان، بیرون می‌ریزند. جایی كه سالها بعد می‌شود چلوكبابی. آنها هم به دور چیزی حلقه زد‌ه‌اند و از خنده ریسه می‌روند. اول صدای پارس چند سگ را می‌شنویم، بعد خودشان را می‌بینم. هفت هشت سگ را به هم بسته‌اند. از گردن هر كدام مقوایی آویزان است كه چیزی رویش نوشته. سگها كه ترسیده‌اند، یا عصبانی هستند، هر كدام می‌خواهند به سویی بروند، اما چون به هم وصلند در هم گره می‌خورند و عصبانی‌تر می‌شوند. از اولی كه سگها را دیده‌ام سعی كرده‌ام نوشته‌های روی مقوای گردنشان را بخوانم، اما اینقدر همه چیز حركت می‌كند كه نتوانسته‌ام. نمی‌دانم سگها به طرف الاغ می‌روند یا الاغ به طرف سگها، به هر حال چند لحظه بعد قشقرق می‌شود. در این غلغله‌ی روم كسی اختیار خودش دستش نیست. جمعیت مثل موج آدم را به اینسو و آنسو می‌كشد. حركت جمعیت هم بستگی به الاغ رنگ شده و سگها دارد. به هر طرف كه هجوم می‌برند مردم هلهله‌كنان به طرف دیگر هردود می‌كشند. جلوی دكان جگركی یكمرتبه می‌فهم كه از خانم جون و برادرم جدا افتاده‌ام. دنبال آنها می‌گردم كه صدای چند تیر هوایی شنیده می‌شود. جمعیت به همان سرعتی كه جمع شده بود، پخش می‌شود. من می‌مانم و یك گله سگ در هم گره خورده كه به طرف من می‌آیند. شاید هم بوی خون تازه و دود جگر كه از پشت سرم بلند است، مستشان كرده. هنوز هم نفهمیده‌ام قضیه چقدر جدی است، چون هنوز هم سعی دارم نوشته‌های روی مقوای گردنشان را بخوانم. وقتی ملتفت خطر می‌شوم كه كار از كار گذشته. تا می‌آیم بجنبم، می‌بینم در چند قدمی‌ام هستند. بیخ دیوار گیر افتاده‌ام و هیچ راه فراری ندارم. نمی‌دانم از چه كسی شنیده‌ام اما هر كس گفته درست گفته كه هر وقت سگی به تو حمله كرد، زود روی زمین بنشین. آنچنان ترسیده‌ام كه عوض نشستن می‌خوابم. سگها بالای سرم ایستاده‌اند. موهای گردنشان سیخ شده. نیشهایشان را بركشیده‌اند و پوزه‌هایشان چین افتاده. از ته گلو خرناسه‌هایی آرام می‌كشند. می‌دانم اگر تكان بخورم پاره‌پاره‌ام می‌كنند. بغضم را توانسته‌ام نگاه دارم، اما خودم را نه. لكه‌ای تیره روی شلوارم هر لحظه پهن‌تر می‌شود. مقواهایی كه روی گردنشان آویزان است، پیش چشمم تكان تكان می‌خورند. روی مقوا، با خطی خوانا و درشت اسمهایی نوشته‌اند. هر مقوایی یك اسم. ناگهان جگر سفید بزرگی در هوا چرخی می‌خورد و چند متر پشت سگها بر زمین می‌افتد. سگها همگی به طرف آن هجوم می‌برند. دستی مرا از زمین بلند می‌كند و در دكان جگركی پایین می‌گذارد. از پشت اشكها مرد بلند و چاقی را می‌بینم كه صاحب دكان است. خانم جون توی سرزنان و نفرین‌كنان سر می‌‌رسد. می‌دانم كه الان تلافی همه چیز را با دو تا نیشگون آتشی و چند تا پس گردنی درمی‌آورد. مرد صاحب دكان جلویش را می‌گیرد و مرا در پناه خودش می‌كشد. خنده‌كنان با لهجه غلیظ تركی می‌گوید: "ننه بلسین ورما، این بچه مهمون خانواده سلطنتی بوده". خانم جون هاج و واج نگاهش می‌كند. من هم هنوز نفهمیده‌ام منظورش چیست. سگها جگر سفید را بلعیده‌اند و جلوی دكان دم تكان می‌دهند. چشمم به مقواهای آویزان از گردنشان می‌افتد. نوشته‌های روی مقواها اسم خواهران و برادران شاه است.

**

بزرگترها وقتی صبحی را نحس شروع می‌كنند و تمام روز بد می‌آورند، آخر شب می‌گویند كه از دنده چپ بلند شده‌اند. امروز هنوز آفتاب نزده، همه از دنده چپ بلند شده‌اند. هوا تاریك است كه از صدای تق و توق تیراندازی بیدار می‌شوم. اول فكر می‌كنم خواب دیده‌ام. اما نه، خواب ندیده‌ام. صدا از طرف پادگان باغشاه می‌آید. چند بار می‌غلطم و خوب گوش می‌كنم. حالا صدا از طرف رشدیه می‌آید. تق تقی پوك و جدا جدا. مثل نك زدن داركوب به تنه درختی خشك در جنگلی ساكت. بعد همه چیز آرام می‌گیرد. به فكر جنگل ساكت و داركوب و تنه درخت خشك فرو می‌روم. دوباره خوابم می‌برد.

وقتی بیدار می‌شوم آفتاب پهن شده. روی بالشم یك گل قاصد چسبیده كه با نفس‌های من تكان می‌خورد. خوب نگاهش می‌كنم. در میانش نقطه‌ای سیاه است. نقطه‌ای كه وقتی دقت می‌كنم، می‌بینم سوراخ است. پرزهای ظریف و سفید و مساوی‌اش، در آفتاب برق می زند. با احتیاط از روی بالش برش می‌دارم. كمی از توپ تخم‌مرغی بزرگ‌تر است. جلوی دهانم می‌گیرم و به آسمان فوتش می‌كنم. چرخی آرام می‌زند و پایین می‌آید. كف دستم را زیرش می‌گیرم. میان انگشتانم می‌نشیند. با خودم می‌گویم حتماً خبری آورده. اما خبری؟ صدای چند تك تیر از طرف كلانتری یازده جوابم را می‌دهد. این بار بیدار هستم و خبری از داركوب و درخت خشك و جنگل ساكت نیست.

پس از شستن دست و صورت، برای خرید نان از خانه درمی‌آیم. نانوایی سنگكی سه راه طرشت است. زیاد از خانه‌مان دور نیست. شعار جدیدی را كه این روزها یاد گرفته‌ام برای خودم می‌خوانم و می‌روم. "شاه فراری شده، سوار گاری شده." همه دكانها یك تیغ تخته‌اند. البته هر روز هم، این ساعت، هیچكدام باز نبوده‌اند. اما نمی‌دانم چرا حس می‌كنم كه امروز با روزهای دیگر فرق دارد. هوا سنگین است و بوی مخصوصی می‌دهد. همه جا خلوت است. تك و توك آدمها سرشان را انداخته‌اند زیر و سركارشان می‌روند. شعارخوانان وارد نانوایی می‌شوم. آنجا هم شلوغ نیست. یك خشخاشی دو آتشه سفارش می‌دهم و به انتظار می‌ایستم. حوصله‌ام سر می‌رود. دوباره شروع می‌كنم به شعار خواندن: "شاه فراری شده، سوار گاری شده"‌. كامله مردی با دلخوری نگاهم می‌كند و می‌گوید كه صدایم را ببرم. شسته رفته و تركه‌ای است. آن وقت صبح كراوات زده و كلاه شاپو بر سر دارد. تا به حال در نانوایی ندیده‌امش. شاید تازه به آن محل آمده. شاید هر روز كلفت یا نوكرش نان می‌گرفته، اما امروز خودش مجبور شده بیاید نان بگیرد. نمی‌دانم، به هر حال می‌‌خواهم بگویم به تو چه، اما جرأت نمی‌كنم. نانم حاضر می‌شود. آن را پشت و رو می‌اندازم روی پیشخوان چوبی‌ شیب‌دار و ریگهایش را دانه دانه جدا می‌كنم. برای اینكه نشان بدهم كنفت نشده‌ام خودم را از تك و تا نمی‌اندازم. زیر لب شروع به زمزمه شعار می‌كنم: "شاه فراری شده، سوار گاری شده". دستی از عقب، پشت یقه عرقگیرم را می‌كشد و چیزی می‌اندازد توی تنم. به سرعت برمی‌گردم. مرد را می‌بینم كه ایستاده و به من می‌خندد. دندانهایی یكدست و سفید دارد كه برق می‌زنند. باید مصنوعی باشد. فقط چینی خیس اینطور برق می‌زند. از شدت تعجب، چیزی را كه توی تنم انداخته از یاد برده‌ام. ناگهان نقطه‌ای در پشتم می‌سوزد. با عجله عرقگیرم را از توی پیژامه‌ام درمی‌آورم. ریگ داغ و گرد و قلنبه‌ای روی زمین می‌افتد. حتما" خواسته با من شوخی كند. اما من كه با او شوخی نداشته‌ام. پس خواسته به خاطر شعار خواندنم مرا تنبیه كند. زیرچشمی نگاهی به او می‌اندازم و از نانوایی درمی‌آیم. كمی پایین‌تر نان را دولا می‌كنم و منتظر می‌ایستم. یكی دو دقیقه بعد با نانی در دست پیدایش می‌شود. سرم را به كاری گرم نشان می‌دهم تا از كنارم بگذرد. چند قدم آهسته دنبالش می‌روم. بعد فریاد زنان می‌گویم: "شاه فراری شده، سوار گاری شده". با یك جهش از جوی آب می‌پرم و مثل برق به آنسوی خیابان می‌دوم. هنوز وسط خیابانم كه می‌بینم سایه‌ای بزرگ به طرفم می‌آید. سرم را برمی‌گردانم و سپر آ‎هنی و كلفت یك كامیون ارتشی را در چند قدمی‌ام می‌بینم. كامیون ترمز می‌كند. چرخهایش روی زمین كشیده می‌شود. از ترس و دستپاچگی بال درآورده‌ام. مثل این است كه پرواز می‌كنم. باد حركت چرخ جلو، پشت پایم را قلقلك می‌دهد. اما من به سلامت جسته‌ام و قسر در رفته‌ام. از پشت سرم می‌شنوم راننده نعره می‌زند: "مول بچه بی‌پدر و مادر". سر خیابان كه می‌رسم یك لحظه برمی‌گردم تا ببینم چه خبر شده. كامیون پر از سرباز تفنگ به دست و كلاهخود به سر است و چرخ جلویش توی جوی آب افتاده.

هنوز یكی دو ساعتی تا نهار مانده. داریم با بچه‌ها "لب لب من، لب لب تو، باقالی به چن من" بازی می‌كنیم. بعضی وقتها صدای تیراندازی از وسط‌های شهر به گوش می‌رسد. از صبح تا بحال اینقدر از این صداها شنیده‌ایم كه دیگر برایمان عادی شده. حتا دست از بازی نمی‌كشیم تا به آنها گوش كنیم. از طرف خیابان حشمت‌الدوله همهمه‌ای بلند می‌شود. سر و صدای گروهی آدم است. داد و فریاد می‌‌كنند. شاید هم دارند شعار می‌دهند. اینقدر درهم و برهم است كه معلوم نیست چه می‌گویند. عجیب این است كه این سر و صداها در حال حركت است. حالا صدا از طرف خیابان باستان می‌آید. خودمان را به سه راه طرشت می‌رسانیم. پنج شش تا ماشین باری را می‌بینم كه دارند به ردیف می‌روند. از آن ماشین‌هایی كه پشتشان خاك رس و آجر و ماسه بار می‌زنند. اما حالا پر از آدمند. در دست آدمها چوبهای كوتاه و بلندی دیده می‌شود. معلوم است دسته بیل یا كلنگ است. فریادهایی می‌زنند و چوبها را تكان می‌دهند. بعضی وقتها می شود فهمید كه "جاوید شاه" می‌گویند. كمی دنبالشان می‌دویم. ماشین‌ها جلوی دانشگاه جنگ كه می‌‌رسند می‌پیچند و به طرف باغشاه دور می‌شوند. روبروی در عقبی دانشگاه جنگ ایستاده‌ایم. دری چهارگوش و بلند و پهن. جلوی آن ایوانی سنگی قرار گرفته كه با پله‌هایی به همان پهنا به خیابان می‌رسد. طرفین پله‌ها دو سكوی كوتاه است. روی سكوها دو مجسمه شیر كه دمهایشان را بالا گرفته‌اند، یك قدم پیش گذاشته‌اند و نعره می‌كشند. چیزی پشت یكی از این سكوها تكان می‌خورد. اول فكر می‌كنم سایه آفتاب درختان است. اما خیلی زود می‌فهم اشتباه كرده‌ام، چون رنگش آبی است. بقیه بچه‌ها هم متوجه شده‌اند و همگی داریم به آن سو نگاه می‌كنیم. چند لحظه بعد كله دختری از پشت سكو بیرون می‌آید. بعد بلند می‌شود می‌ایستد. چادری سرمه‌ای با خالهای سفید به سر دارد. هنوز ما را اینطرف خیابان ندیده. با نگرانی به دنبال مسیر ماشین‌های باری نگاه می‌كند. خیالش راحت می‌شود و در همین لحظه چشمش به ما می‌افتد. با خوشحالی بچگانه‌ای دستهایش را از زیر چادر درمی‌آورد و در هوا تكان می‌دهد. در هر دست گردنبندی بلند از جنس خر مهره دارد. كیپ تا كیپ و به رنگ آبی سیر. باد زیر چادرش افتاده و مثل شنل "صاعقه" تكان می‌خورد. لبه‌های چادر را میان دندانهای سفیدش محكم می‌گیرد. جلوی شیرها می‌آید و به گردن هر كدام گردنبندی آ‎ویزان می‌كند. به اینطرف خیابان می‌آید. كنارمان می‌ایستد و از دور شیرها را تماشا می‌كند. مثل اینكه از كارش راضی است، چون لبخندی می‌زند و نگاهی دقیق به یكایكمان می‌اندازد. بعد در كوچه دانش ناپدید می‌شود.

دوباره برمی‌گردیم سر بازی خودمان، اما دستمال گرم نیست. بازی بو می‌دهد. حواسمان جای دیگر است. باز هم همهمه و فریاد بلند می‌شود. منتها این بار منظم‌تر و یكصداتر. می‌دویم سر كوچه. دویست سیصد نفر مرد، وسط خیابان راه می‌روند و شعار می‌دهند. همگی عرق كرده‌اند و رنگ صورت‌هایشان قرمز است. رییس‌شان گروهبانی با سه هشت روی بازوست. شعار اول را او می‌دهد. بقیه با هم دم می‌گیرند و حرفش را تكرار می‌كنند. جوان و قلچماق است. وقتی نعره می‌كشد، رگهای گردنش سیخ می‌شوند. كلاهش را گذاشته بیخ سرش. دگمه‌های فرنچش تا روی ناف باز است. گتر شلوارها تا زیر زانو بالا آمده. تسمه پروانه سیاه و بلندی را در دست گرفته و با حالت ضربدر روی زمین می‌كوبد. فریادكنان می‌گوید: "از جان خود گذشتیم، با خون خود نوشتیم، یا مرگ یا شاه". بقیه هم دستهایشان را تكان می‌دهند و در جواب همین را می‌گویند. همینطور كه شعارخوانان از جلویم رد می‌شوند حس می‌كنم یك جای كار می‌لنگد. شعاری كه می‌دهند نادرست است. جمله‌ی‌ آخر یك چیزی كم دارد. مثل اینكه ناتمام و ناقص است. از شعر و شاعری چیزی نمی‌‌دانم. وزن و قافیه را نمی‌شناسم. اما بخش كردن كلمات را در كلاس اول یاد گرفته‌ام. می‌دانم مصدق سه بخشه. مُـ ، صَـ ، دِق. اما شاه یك بخشه. شاه. پس وقتی می‌گوییم "از جان خود گذشتیم، با خون خود نوشتیم، یا مرگ یا مصدق" شعر درست است. اما وقتی می‌گوییم "از جان خود گذشتیم، با خون خود نوشتیم، یا مرگ یا شاه" چیزی كم می‌آوریم. دلم می‌خواهد بروم جلوی گروهبان سردسته و حالی‌اش كنم كه اشتباه می‌خواند. اما قیافه‌اش آنچنان جدی و درهم است كه سرجایم سنگ می‌شوم. یاد خانم ابراهیمی معلم كلاس اولم می‌افتم. هر وقت یكی از بچه‌ها بلد نبود كلمه‌ای را بخش كند، انگشتش را جلوی صورت او تكان می‌داد و می‌گفت: "آخر می شی رفوزه، یه سر می‌ری تو كوزه."

نهار را كه می ‌خوریم در كمال تعجب بزرگترها نمی‌خوابند. فكر می‌كرده‌ام كه اگر سنگ هم از آسمان ببارد، خواب بعد از ظهرشان قطع نمی‌شود. اما اشتباه می‌كرده‌ام. البته هیچكدام به روی خودشان نمی‌آورند. هر كدام سرشان را به كاری گرم كرده‌اند. همه نگران و عصبانی‌اند. من هم عصبانیم. عصبانیم به این خاطر است كه با بیدار بودن آنها هیچ جور نمی‌شود از خانه بیرون رفت. به همراه برادرم مثل دو طفل یتیم و معصوم گوشه‌ای كز می‌كنیم. حواسمان جمع است. سعی می‌كنیم پرمان به پر بزرگترها گیر نكند. تجربه‌مان می‌گوید كه در این قبیل مواقع، تلافی چیزهای دیگر را سر آدم در می‌آورند. كتكهایی كه در این حالات به آدم می‌زنند به قول خودشان كتك مرگكی است. از بس كه می‌نشینم و به آنها زل می‌زنم، چشمهایم پیلی‌پیلی می رود و خوابم می‌برد. دو سه ساعت بعد، از بوی عصر بیدار می‌شوم. بوی عصر مخلوطی است از عطر گلهای شب‌بو، میمون، شیپوری و یاس سفید و به همراه بوی آجر و خاك آب‌پاشی شده، بوی هندوانه و خیار و چای تازه دم. وقتی بیدار می‌شوم یك مرتبه گریه‌ام می‌گیرد. نمی‌دانم چرا حس می‌كنم كه سرم كلاه رفته و خیلی غمگینم. بزرگترها هنوز در خودشان هستند و ساكتند. چند مشت آب به صورتم می‌زنم. یكی دو گل هندوانه می‌خورم. كمی حالم جا می‌آید. خانم جون چادرش را سرش می‌اندازد. می‌خواهد برود بیرون ببیند دنیا دست كیست. از خانه درمی‌آیم و می‌روم سر كوچه. دیگر صدای تیراندازی شنیده نمی‌شود. چند رشته دود سیاه در آسمان زنجیره بسته. حتماً چند نقطه در میان شهر می‌سوزد. هوا دم كرده و بی‌حركت است. خیابانها ساكت و لخت‌اند. كسالت از همه چیز می‌بارد. یك تانك و چند جیپ ارتشی به سرعت می‌گذرند. از دور مردی را می‌بینم كه نزدیك می‌شود. یك صندلی روی سرش گذاشته و با دستش پشتی آن را گرفته. در دست دیگرش پارچ بلوری آب دیده می‌شود. هن‌هن می‌كند و عرق از هفت چاكش سرازیر است. شكم گنده‌ای دارد كه كمربندش را زیر آن بسته. دم پای شلوارش ریش ریش است و یك پایش كفش ندارد. كله‌اش كه با ماشین دو زده شده، صاف به تنه‌اش چسبیده. نمی‌دانم در اثر وزن صندلی است یا اصلاً گردن ندارد. سر كوچه كه می‌رسد صندلی را پایین می‌آورد و می‌گذارد میان پیاده‌رو. صندلی خیلی قشنگی است. اگر كمی بزرگتر بود می‌شد گفت مبل است. قسمتهای چوبی‌اش لاك الكلی است و برق می‌زند. با پایه‌هایی كه مثل پنجه حیوانات تراشیده‌اند، محكم و استوار روی زمین ایستاده. پارچه‌اش مخمل سیاه با بُته جقه‌های آبی است. مرد كه قند در دلش آب می‌كند، دستی به سر و گوش صندلی‌اش می‌كشد. مثل اینكه می‌خواهد مطمئن شود صندلی راستی راستی مال اوست. چند بار نشیمنگاه صندلی را فشار می‌دهد. بعد روی آن می‌نشیند. معلوم نیست چرا یكهو نیشش تا بناگوش باز می‌شود. عرق پیشانی را با انگشت می‌گیرد و دستش را با پیراهن سفید چركمرده‌اش پاك می‌كند. تنگ بلور را بالا می‌آورد. تنگ كشیده و ظریف و پر از تكه‌های یخ و آب است. می‌گذارد لب دهانش و شروع می‌كند قورت قورت خوردن. آب خوردنش كه تمام شد، تنگ را می‌گذارد بالای شكمش. با ناشیگری پایش را روی پای دیگرش می‌اندازد و چشمانش را خمار می‌كند. یكی از مردها كه سر كوچه ایستاده كنجكاوانه می‌پرسد این چیزها را از كجا آورده. مرد سری به طرف حشمت‌الدوله تكان می‌دهد و خیلی خلاصه و مختصر می‌گوید: "از خونه‌ی پیر كفتار". همه می‌دانیم منظورش مصدق است. چند لحظه بعد مثل اینكه از حرف خودش جا خورده باشد بلند می‌شود. دست و پایش را جمع می‌كند و نگاهی مشكوك به اطراف می‌اندازد. چند قلپ دیگر آب می‌خورد. صندلی را روی سرش می‌گذارد و تنگ به دست دور می‌شود.

از خانم جون یك قران می‌گیرم بروم بستنی بخرم. نرسیده به سقاخانه چشمم می‌افتد به مهران. روی پله‌های محضر اسناد رسمی نشسته و در فكر است. با هم همكلاس هستیم. شاگرد زرنگی است و خطش خیلی خوب است. پدرش معلم خط است و به غیر از او، چند پسر دیگر هم دارد. می‌دانم بزرگترینشان دانشكده افسری می‌رود. پولم را نشانش می‌دهم كه وسوسه شود و همراهم تا بستنی فروشی بیاید. اما اصلاً در این عوالم سیر نمی‌كند. همینطور نشسته و مثل موش آستین پیراهنش را می‌جود. چشمم به كیف مدرسه‌اش می‌افتد كه بندهای چرمی‌اش را به شانه انداخته. به خودم می‌گویم الان تابستان است و مدرسه‌ها باز نیست. همین حرف را به او می‌زنم و دستم را روی كیف می‌گذارم. آنچنان خود را كنار می‌كشد كه انگار دست من آتش است. با تعجب نگاهش می‌كنم. بغض كرده و پریشان است. به شوخی می‌پرسم در كیف چه دارد كه اینقدر سنگین است. به جای جواب دادن برمی‌خیزد و دوان دوان دور می‌شود. اینقدر رفتارش عجیب است كه فكر می‌كنم دیوانه شده. كنجكاوانه بلند می‌شوم و دنبالش می‌دوم. می‌رود در كوچه‌ی مدرسه بابك و روی سكوی خانه‌ای می‌نشیند. به چند قدمی‌اش كه می‌رسم صدایش می زنم. باز از جایش می‌جهد و فرار می‌كند. قضیه برای من به شكل بازی گرگم به هوا درآمده. این بار قدمهایم را سریعتر می‌كنم و به او می‌رسم. شانه‌اش را كه می‌گیرم خودش را كنار دیوار می‌كشد، كز می‌كند و روی زمین می‌نشیند. با تعجب می‌بینم دارد گریه می‌كند. هر چه از او دلیل گریه‌اش را می‌پرسم. سرش را بالا می‌اندازد و با دست اشكهایش را پاك می‌كند. جوانی رهگذر متوجه ما شده. مهران گریه را قطع می‌كند و با بدگمانی نگاهی به او می‌اندازد. جوان سركوچه می‌رسد و می‌پیچد. مهران كه با چشم او را تعقیب می‌كرده، بلند می‌شود و راه می‌افتد. نه چیزی به نظرم می رسد كه بگویم و نه كاری كه بكنم. همینطور كنارش راه می‌روم. یكمرتبه یاد دو تا دهشاهی می‌افتم كه از خانم جون گرفته‌ام. اینقدر به مهران پرداخته‌ام كه بستنی یادم رفته. پول را نشان می‌دهم و دعوتش می‌كنم برویم بستنی بخوریم. حرفی نمی‌زند، اما دنبالم می‌آید. می‌رویم دكه مشدی كه یخ فروش است، اما بستنی هم دارد. دو تا بستنی دهشاهی می‌دهد دستمان. بوی هل و گلاب كه به دماغمان می‌خورد، روحمان تازه می‌شود. همانجا می‌ایستیم و لیسیدن را شروع می‌كنیم. بستنی كه تمام می‌شود مهران حسابی نمك‌گیر شده. در سكوت راه می‌افتیم. حس می‌كنم حرفی راه گلویش را بسته. مطمئنم رازش را به من خواهد گفت. می‌رسیم جلوی سقاخانه. شبكه آهنی سبز رنگی سرتاسرش را پوشانده. نقش و نگارش مثل طارمی لب ایوانهاست. دریایی از شمع رنگ و وارنگ آب شده در آن پایین ماسیده. دو پیاله برنجی وصل شده به زنجیر، از طرفین سقاخانه آویزان است. مهران دستش را دراز می‌كند و شبكه آهنی را می‌گیرد. از من هم می‌خواهد همین كار را بكنم. بعد به حضرت ابوالفضل قسمم می‌دهد هر چه به من گفت به كسی نگویم. قسم می‌خورم. می‌گوید كیفش پر از روزنامه‌هایی است كه برادرانش می‌خوانده‌اند. می‌گوید پدرش صبح از خانه بیرون رفته و ظهر هم برنگشته. می‌گوید مادرش از او خواسته روزنامه‌ها را ببرد و دور بریزد. مادرش سفارش كرده كه كسی او را در حین دور ریختن روزنامه‌ها نبیند. اما هر جا رفته همه نگاهش می‌كرده‌اند. حالا هم روزنامه‌ها روی دستش مانده. نه می‌تواند به خانه برشان گرداند و نه می‌تواند از سرشان خلاص شود. فكری درخشان به سرم می‌زند كه از مزه بستنی مایه گرفته. سیروس بقال. می‌توانیم روزنامه‌ها را مثل كاغذ باطله به سیروس بقال بفروشیم. بابت باز نبودن مغازه‌اش هم دلشوره‌ای ندارم. حتا جمعه‌ها و روزهای قتل هم باز می‌كند. بعد با پولی كه گیر می‌آوریم مهران مرا به بستنی میهمان می‌كند. موضوع را كه به او می‌گویم از خوشحالی آنچنان به هوا می‌پرد كه كیف از شانه‌هایش رها می‌شود. برای رسیدن به سیروس بقال باید از جلوی كلانتری بگذریم. نگاهی به در كلانتری می‌اندازم. چیزی از داخل حیاط دیده نمی‌شود. پرده سیاهی كه از بس دستمالی شده برق می زند، جلویش آویزان است. در پاشنه در و اتاقك كنار آن، چند پاسبان تفنگ به دست پلاسند. مثل اینكه همه‌شان دارند به ما نگاه می‌كنند. قدمهایمان را تند می‌كنیم و رد می‌شویم. حدسم درست بوده. سیروس بقال باز است. روزنامه‌ها را در ترازویش می‌كشد و یك سكه یك قرانی به مهران می‌دهد. مهران هم عرش را سیر می‌كند. چنین راه‌حل تر و تمیزی را به خواب هم نمی‌دیده. هم كیف سبك شده هم دلش. خوشحال و خندان دوباره می‌رویم سراغ مشدی.

سر كوچه كه می‌رسیم پدرش با حالتی گیج و نگران به پیشوازمان می‌آید. او را بارها دیده‌ام. همه وقت سال كت و شلوار می‌پوشد و كراوات می‌زند. كت و شلوارش آنقدر اطو خورده كه برق افتاده. گره ریز كراواتش كه به اندازه یك فندق است، زیر چین و چروك پوست گردنش ناپدید شده. موهای سفید و صافش روی پیشانی‌اش ریخته و عینكش نك دماغش است. من و مهران هر دو از دور سلام می‌كنیم. به هم كه می‌رسیم جلوی پسرش زانو می‌زند. شانه هایش را می‌گیرد و خوب نگاهش می‌كند. بعد ناگهان بی‌مقدمه می‌گوید: "از فردا هر كی ازت پرسید طرفدار كی هستی، بگو طرفداران نون سنگك و دیزی آبگوشت". شانه‌های مهران را تكان می‌دهد و می‌پرسد: "فهمیدی؟" مهران هاج و واج با حركت سر می‌گوید كه فهمیده. پدرش بار دیگر شانه‌های او را تكان می‌دهد و می‌پرسد: "چی می‌گی؟" مهران با صدایی لرزان می‌گوید: "می‌گم طرفدار دیزی سنگك و نون آبگوشت". به سرعت حرفش را درست می‌كند و دوباره می‌گوید "نون سنگك و دیزی آبگوشت". پدر مهران لحظه‌ای نگاهش به من می‌افتد. فكر می‌كنم دارد از من هم سؤال می‌كند. تند می‌گویم "نون سنگك و دیزی آبگوشت".

شب دیروقت است. بالای پشت‌بام در رختخواب دراز كشیده‌ام. نمی‌دانم چرا خوابم نمی‌برد. بزرگترها روی تخت كنار حوض نشسته‌اند و آرام حرف می‌زنند. چند بار سعی كرده‌ام از آن بالا حرفهایشان را بشنوم اما بی‌فایده بوده. برادرم خواب است. چند بار روی تشك‌های ملحفه‌دار سفید، خر غلت می‌زنم. زیاد به دلم نمی‌چسبد. خل بازی در آوردن به تنهایی به درد نمی‌خورد. به پشت می‌افتم و به ستاره‌ها نگاه می‌كنم. بین اتفاقات امروز، این آخری بیشتر از همه مرا به فكر انداخته. "نون سنگك و دیزی آبگوشت." هر چه زیر و بالایش می‌كنم، سردر نمی‌آورم. بیشتر به اسم رمز شبیه است. از حرف پدر مهران اینطور برمی‌آید كه اگر آدم این جمله را بگوید، كسی كاری به كارش ندارد. اما آخر چرا طرفدار نان سنگك و دیزی آبگوشت بودن مثل طلسم آدم را از بلاها دور نگاه می‌دارد. یاد زنبورهای درشت و قرمز می‌افتم. وقتی چوب در لانه آنها می‌كنیم، برای فرار دادنشان مدام می‌گوییم "سیر سركه". شاید نون سنگك و دیزی آبگوشت هم چنین كاری می‌كند. باز هم فكر میكنم. بارها به دكان سنگكی رفته‌ام و بارها و بارها آبگوشت خورده‌ام. چه سری در این دو چیز است كه تا حالا متوجه نشده‌ام. تصمیم می‌گیرم فردا كه به دكان سنگكی می‌روم، همه چیز را به دقت نگاه كنم. صدایی به گوشم می‌خورد. اول فكر می‌كنم برادرم است كه در خواب حرف می‌زند. اما اشتباه كرده‌ام. صدا از كوچه می‌آید. می‌روم لب پشت‌بام و پایین را نگاه می‌كنم. مردی كنار دیوار چمباتمه زده و گریه می‌كند. نور چراغ برق سر كوچه اینقدر كم سو است كه نمی‌توان او را شناخت. پچ‌پچه وار صدا می‌زنم و می‌پرسم كی است. از جا می‌پرد و بالا را نگاه می‌كند. می‌بینم حاج حسن است. خجالت می‌كشم و سرم را می‌دزدم. اینهم یكی دیگر. امروز راستی راستی چه خبر است؟ چه بلایی سر آدم بزرگها آمده كه اینقدر كارهای عجیب و غریب می‌كنند؟ دوباره دراز می‌كشم و به آسمان نگاه می‌كنم. برادرم چند كلمه نامفهوم می‌گوید و در رختخواب می‌نشیند. عادت هر شبش است. در خواب حرف می‌زند و بعضی وقتها هم راه می‌رود. برای اینكه از پشت‌بام نیافتد، پایش را با تكه‌ای طناب به هاون سنگی بزرگی كه آن بالاست می‌بندیم. یكمرتبه بلند می‌شود و راه می‌‌افتد. در این مواقع برای اینكه زابرا نشود، یا هول نكند، او را بیدار نمی‌كنیم. خودش وقتی به آخر طناب می‌رسد برمی‌گردد و دوباره می‌خوابد. اما به نظرم می‌آید این بار زیادتر از حد معمول از رختخوابها دور شده. نگاهی به پایش می‌اندازم. از طناب خبری نیست. بزگترها اینقدر سرشان شلوغ بوده و حواس پرتی داشته‌اند كه این یك كار را فراموش كرد‌ه‌اند. برادرم دو سه قدم بیشتر با لبه پشت‌بام فاصله ندارد. نمی‌دانم چطور خودم را به او می رسانم كه از جلویش سر در می‌آورم. با یك ضربه او را به عقب هل می‌دهم. بر زمین می‌افتد و برق بیداری را در چشمهایش می‌بینم. اما خودم میان زمین و آسمانم. حس می‌كنم به سرعت دارم پایین می‌روم. لحظه‌ای بعد صاف می‌افتم وسط تخت بزرگ چهارگوشی كه بزرگترها دورتادورش نشسته‌اند. با افتادن من استكان نعلبكی‌ها و قوری‌ و قندان نیم‌متر بالا می‌پرند. حبه‌های قند مثل وقتی كه سر عروس نقل می‌پاشند، به سر و صورتم می‌خورند. بزرگترها با چشمهای از حدقه درآمده و دستهایی كه حایل صورتشان است همگی قوز كرده‌اند. نمی‌دانم انتظار داشته‌اند چه بلایی از آسمان بر سرشان نازل شود كه اینقدر ترس برشان داشته‌. اولین كسی كه به خودش می‌آید خانم جون است. اولین ضربه را هم او نثارم می‌كند. بادبزن دستی‌اش را آنچنان می‌كوبد فرق سرم كه بیخ حلقم به خارش می‌افتد. تا می‌آیم به خودم بجنبم و در بروم از هر طرف ضربه‌ای می‌خورم. چند دقیقه بعد در حالی كه ناله و نفرین و فحش بدرقه‌ام می‌كنند، از پله‌های پشت‌بام بالا می‌روم. كنفت و كوفته و كسل روی رختخوابها می‌افتم. خنكی ملحفه‌ها كمی حالم را جا می‌آورد. خیلی شكارم و از امروز دل پری دارم. زیر لب چند فحش چارواداری قرقره می‌كنم. اما معلوم نیست طرفی كه به او فحش می‌دهم كیست. شاید شانس است. شاید روزگار است. شاید هم امروز به خصوص است. فكر می‌كنم نحسی امروز دامن مرا هم گرفته.

**

دو روز بعد در نانوایی سنگكی، یك مرتبه یادم می‌افتد چه تصمیمی گرفته بودم. می‌خواهم بدانم طرفدار نان سنگك و دیزی آبگوشت بودن چه معنایی دارد. با دقت نگاهی به اطرافم می‌اندازم. همه چیز مثل همیشه است. سیخ و پارو و تغار خمیر و گرگر آتش و ریگهای ریز و درشت. نصرت انبر بلندی برمی‌دارد و می‌رود طرف سوراخی كه كنار تنور است. نصرت پادوی نانوایی است. هیچوقت ندیده‌ام كلاهش را از سر بردارد. سیاه سوخته و تریاكی و قد بلند است. درست مثل یك مداد سوسمار، كه كلاه شاپویی بالایش گذاشته باشند. از توی سوراخ كار تنور، دیزی گرد و قلنبه‌ای درمی‌آورد و پیش آقا رحمان می برد. آقا رحمان ترازودار است و پشت دخل می‌نشیند. دیزی را كه هنوز با انبر نگاه داشته می‌گذارد جلوی او. آقای رحمانی نگاهی به داخل دیزی می‌اندازد. لایه كلفتی از چربی در گردن دیزی تكان می‌خورد. گوجه‌فرنگی‌های قرمز، سیب‌زمینی‌های قهوه‌ای، گوشتهای صورتی و استخوانهای سفید دنده در زیر لایه زرد چربی پیدا و ناپیدا می‌شوند. بخار آبگوشت با بوی دارچین و فلفل و لیمو عمانی، مغازه را برداشته. آقا رحمان چند نفس عمیق می‌كشد. یكی دو بار آب دهانش را قورت می‌دهد. بعد با حركت سر اظهار رضایت می‌كند. نصرت به همان ترتیب كه دیزی را آورده، دوباره می‌ برد و در سوراخ كنار تنور می‌گذارد. صدای بانو ناشناس از رادیوی پشت سر آقا رحمان بلند می‌شود. رادیو بزرگ است و آن را در پارچه سفیدی قنداق پیچ كرده‌اند. پارچه پر از گلدوزیهای هنرمندانه است. طرفین دهنه گرد بلندگو دو بلبل نشسته‌اند و هر كدم شاخه گلی به نوكهایشان گرفته‌اند. آقا رحمان در حالیكه هنوز چشمهایش از نشئه بوی آبگوشت خمار است صدای رادیو را بلند می‌كند. بانو ناشناس به همراه ویلن شوهرش آقای شاپوری دارد سنگ تمام می‌گذارد. می‌خواند "نام من شبنمه، عمر من یكدمه، در این دنیا مست و رسوا، مست و رسوا" در حالی كه به آهنگ گوش می‌دهم، در بحر حركات آقا كمال و آقا جمال فرو می‌روم. برادر دوقلو هستند. اولی شاطر است، دومی نان درآر. هر دو عرقگیر ركابی به تن دارند. پیژامه‌هایشان هم از یك جنس است. پارچه ای‌ راه راه با خشتكی كه نیم متر میان پایشان آویزان است. یكمرتبه متوجه موضوعی می‌شوم. حركات آقا جمال و آقا كمال، آنقدر با ضربه های تنبك و رعشه‌های ویلون و پیچ و تاب صدای بانو ناشناس می‌خواند، انگار دارند می‌رقصند. چشمم به نصرت می‌افتد. گوشه‌ای نشسته و تكه‌ای نمك سنگ را در هاون می‌كوبد. ضربه های دسته هاون او هم با آهنگ هماهنگ است. به آقا رحمان نگاه می‌كنم، با انگشتهای كوتاه و چاقش روی پیشخوان رنگ گرفته و بانو ناشناس را همراهی می‌كند. خودم هم دو ریگ گرد را دارم به هم می‌كوبم و آهنگ را زیر لب زمزمه می‌كنم. بقیه مشتریها هم هر كس به نوعی. مهران وارد می‌شود. از تكه یخی كه در توری پارچه‌ای دارد، آب چك چك می‌ ریزد. نگاه آشنایی به طرفم می‌اندازد و می‌آید كنارم. آهسته می‌پرسم طرفدار نان سنگك و دیزی آبگوشت بودن یعنی چه. می‌گوید از مادرش پرسیده، اما او هم جوابی داده كه قضیه سخت‌تر شده. كنجكاوانه چشم در چشمش می‌دوزم. می‌گوید مادرش گفته "یعنی سرت به آخور خودت باشه".

از نانوایی در می‌آیم. هنوز هم از قضیه نان سنگك و دیزی آبگوشت سردر نیاورده‌ام. اما صورت مسئله عوض شده. حالا می‌خواهم معنای "سرت به آخور خودت باشه" را بفهم. اسبها را در اصطبل و الاغها را در كاروانسرا دیده‌ام. همگی سرشان به آخور خودشان بوده. هیچكدام كاری به كار بقیه نداشته‌اند. هر كدام كاه یا جوی خودشان را می‌خورده‌اند. خب كه چی؟ این چه ربطی به نان سنگك و دیزی آبگوشت دارد؟ خرده خرده از نانی كه در دست دارم می‌خورم و فكر می‌كنم. هر چه بیشتر به مغزم فشار می‌آورم، كمتر می‌فهم. سر كوچه چشمم به هندوانه فروش دوره گرد می‌افتد. خورجین هندوانه‌ها را پیاده كرده و در سایه دیوار دراز كشیده. افسار الاغش را با زنجیر به تیر چوبی چراغ برق بسته. به الاغ نگاه می‌كنم. مثل اینكه اولین بار است چنین حیوانی می‌بینم. خاكستری رنگ و لاغر است. پشت كمر و گردن و كنار دمش، پر از لكه‌های سفیدی است كه زمانی جای زخم بوده. مدام پوستش را می‌لرزاند و با حركت دم و گوشها و تكان گردن، مگسها را از خودش دور می‌كند. مگسهای سمجی كه چرخی كوتاه می‌زنند و دوباره سر جای اولشان می‌نشینند. الاغ زیر تیغ آفتاب ایستاده و تكان نمی‌خورد. چند پوسته هندوانه خاك آلود جلویش بر زمین افتاده. به چشمهای خالی و بی‌حالتش نگاه می‌كنم. معلوم نیست به چه فكر می‌كند. گرمش است، سردش است، گرسنه است، سیر است، تشنه است، خسته است، خوشحال است ، عصبانی است، غمگین است. هیچ. همانطور ایستاده و مرا می‌پاید. لحظه‌ای بعد بادی به دماغ می‌اندازد و فرت و فرتی می‌كند. بعد یك مرتبه روی زمین ولو می‌شود و شروع می‌كند به خر غلت زدن و گرد و خاك بلند كردن. خنده‌ام می‌گیرد. به نظرم می‌رسد او هم دارد به آهنگ بانو ناشناس می‌رقصد. اما به سرعت خنده‌ام را فرو می‌خورم. مگر نه اینكه در جواب نگاه پدر مهران گفته‌ام كه من هم طرفدار نان سنگك و دیزی آبگوشت هستم و مگر نه اینكه هركه طرفدار نان سنگك و دیزی آبگوشت باشد، سرش به آخور خودش است. پس در اینصورت با این حیوان چندان فرقی ندارم. به قول خانم جون "نه فقط قبای زیباست لباس آدمیت"

همانشب نشسته‌ایم و شام می‌خوریم. در خانه را می‌زنند. از كوتاه و بلندی ضربه‌ها و تعداد كوبه‌ها می‌فهمم دایی‌ام است. خوشحال از جایم می‌پرم و می‌دوم. ده روزی هست او را ندیده‌ام. در را باز می‌كنم. با این كه چراغ سر در خانه را روشن كرده‌ام، اول او را نمی‌شناسم. كلاه خود آهنی سبز رنگی به سرش است. فانوسقه‌ای به كمر بسته و برای اولین بار پاچه‌های شلوارش را روی چكمه‌ها گتر كرده. قیافه‌اش هم عوض شده. سیاه سوخته و لاغر و خسته است. به قول خودش مثل قندیل غم، میان لنگه در آویزان شده. هیجان زده سلام می‌كنم. دستی به سرم می‌كشد و وارد می‌شود. خانم جون كه او را می‌بیند، با مشت می‌كوبد روی سینه خودش. این كار دو معنی دارد، معنی اولش این است كه "قربونت برم" و معنی دومش این است كه "خاك بر سرم، چرا این ریختی شدی؟" دایی‌ام سلام می‌‌كند و آرام و سنگین در گوشه تخت می‌نشیند. طوری می‌نشیند انگار باری بر دوش دارد. خانم جون تر و فرز یك چای دبش می‌ریزد و به دستش می‌دهد. دایی چای را می‌گیرد و به نقطه‌ای خیره می‌شود. همه شام را فراموش كرده‌اند و در سكوت به او نگاه می‌كنند. اما من و برادرم به چیز دیگری نگاه می‌كنیم. فانوسقه ای كه به كمر بسته، هر دوتایمان را جادو كرده. فانوسقه سبز رنگ و از جنس برزنت است. دور تا دورش پر از سوراخهایی است كه مثل سوراخ كمربند منگنه شده. یك طرف فانوسقه جلد سرنیزه‌اش آویزان است و طرف دیگر قمقمه‌اش. جلد سر نیزه بلند و سیاه است اما بعضی وقتها بنفش به نظر می‌‌رسد. جلد قمقمه سبز رنگ و برزنتی است. در سیاهی دارد كه زنجیری به بالای آن وصل شده. خانم جون با اشارات چشم و ابرو چیزی می‌گوید. خاله‌ام به سرعت می‌رود و با حوله‌ای سفید و یك صابون عطری برمی‌گردد. دایی‌ام حوله و صابون را می‌گیرد و می‌رود سر حوض. فانوسقه را كه باز می‌كند و كنار درخت نسترن بر زمین می‌گذارد، بند دل من پاره می‌شود. نگاهی به برادرم می‌اندازم. می‌بینم او هم مرا نگاه می‌كند. هر دو تایمان می‌دانیم كه باید دندان روی جگر گذاشت و كمی صبر كرد. خاله‌ام با آفتابه آب روی دست دایی‌ام می‌ریزد. سر و صورتش را كه خشك می‌كند و می‌نشیند، كمی تر و تازه شده. خانم جون یك لقمه نان و پنیر و سبزی می‌گیرد و به دستش می‌دهد. لقمه را كه می‌خورد همه جان می‌گیرند و صحبت‌ها شروع می‌شود. میگوید چند روز اول را توی پادگان به حالت آماده باش بوده‌اند. بعد هم هر روز یكجای تهران نگهبانی داده‌اند. امروز صبح گروهانشان را آورده‌اند آخر اسكندری جلوی بیمارستان هزار تختخوابی كه نگهبانی بدهند. به هزار زحمت از سر گروهبانشان نیم ساعت مرخصی گرفته تا سری به خانه بزند. باز سكوت می‌كند و به نقطه‌ای خیره می‌شود. بعد راجع به روز بیست و هشتم مرداد حرف می‌زند. می‌گوید او و رفیقش تیرهایشان را هوایی خالی می‌كرده‌اند، اما بعضی از نقلعلی‌ها حالیشان نبوده و مردم را لت و پار می‌كرده‌اند. از مغزهای پاشیده شده به دیوار می‌گوید و از خون‌های خشك شده بر زمین. از مردی كه دستش از مچ قطع شده بوده و با دست دیگرش آن را گرفته بوده و می‌دویده. خانم جون باز چشم و ابرو می‌آید و لب گزه می‌رود. یعنی این حرف‌ها را جلوی بچه‌ها نزن. من و برادرم نشان می‌دهیم كه بچه‌های باادبی هستیم. آهسته از جمع بزرگ‌ترها دور می‌شویم و به آن سر حیاط می‌رویم. جایی كه دایی‌ام فانوسقه را بر زمین گذاشته. دو نفری برش می‌داریم كه سر و صدایی نكند. نگاهی به آن طرف حوض می‌اندازیم. همه چیز آرام است. مثل مار می‌خزیم و به طرف پله‌های پشت‌بام می‌رویم. اولین دعوایمان را در راه پله می‌كنیم و دومی را زیر خرپشته. با سومین دعوا برادرم كوتاه می‌آید و می‌گذارد من اول فانوسقه را ببندم. دست راستم را می‌گذارم روی جلد سرنیزه و دست چپم را روی قمقمه. یك مرتبه می‌شوم كلانتر شهر "داج سیتی". وسط خیابان شهر ایستاده‌ام و منتظر رئیس دزدها هستم. رئیس دزدها حمام و سلمانی‌اش را كرده و قرار است از كافه در بیاید. مردی كه پیش‌بند چرمی پوشیده لیوان دسته‌دار بلندی را روی پیشخوان دراز و لیزی به طرف او سر می‌دهد. رئیس دزدها لیوان را یك نفس سر می‌كشد. زنی را كه كنارش ایستاده پس می‌زند و بیرون می‌آید. هنوز دستش را به طرف هفت‌تیرش نبرده كه كلكش را می‌كنم. چند بار پلك می‌زنم. می‌شوم خلبان یك هواپیمای ملخ‌دار دو باله. یك دستم به فرمان است و یك دستم به مسلسل. عین قرقی بالا و پایین می‌روم و هواپیماهای دشمن را می‌زنم. یك مرتبه از دم هواپیمایم دود سیاهی بلند می‌شود. از هواپیما می‌پرم بیرون و با چتر نجات پایین می‌آیم. وسط زمین و هوا می‌شوم تارزان. نعره‌ای می زنم تا فیلها را خبر كنم. میان درختها بند بازی می‌كنم و روی شاخه كلفتی می‌ایستم. خنجرم را میان دندانهایم می گیرم و برای كشتن سوسمارها میان آبش شیرجه می‌زنم. در یك چشم به هم زدن همه را ناكار می‌كنم و نعره دیگری می‌كشم.

صدای خانم جون مرا به خود می‌آورد. زود از لبه‌ی بام سرك می‌كشم ببینم چه خبر است. خودشان با خودشانند. هنوز كسی متوجه ما نشده. دایی‌ام دارد حرف می‌زند. مثل بادبادكی كه در باد كله بزند، مدام سرش روی شانه‌ی چپ و راستش خم می‌شود. از آن بالا به نظرم می‌رسد كه كار بدی كرده و حالا دارد التماس می‌كند كه او را ببخشند، یا اینكه می‌گوید تقصیر او نیست. شاید هم از چیزهایی كه در این چند روز دیده سرش سنگین شده و نمی‌تواند آن را صاف روی گردنش نگاه دارد. بعد به گریه می‌افتد. در خودش قوز می‌كند و شانه‌هایش تكان می‌خورند. بقیه هم به گریه می‌افتند. مثل اینكه جیرجیرك‌ها هم ناراحت شده‌اند، چون آن‌ها هم یك مرتبه صدایشان قطع می‌شود. نگاهی تعجب‌زده با برادرم رد و بدل می‌كنیم. خانم جون چند سرفه می‌كند و گوشه‌ی چارقد را به چشم‌هایش می‌كشد. سماور را تكانی می‌دهد و فوتی توی تنوره‌ی آن می‌كند. ذرات خاكستر به هوا بلند می‌شوند. چای دیگری جلوی دایی‌ام می‌گذارد و می‌گوید: "مرد گنده خوب نیست گریه كنه، یادت بیاد پارسال تو سینما، نزدیك بود چه بلایی سر تو و اون طفل معصوم بیارن، بهتره كاسه از آش داغ‌تر نشی، از عهد جان و بن جان گفته‌ن چیزی كه عوض داره گله نداره." این حرف خانم جون مثل آبی كه روی آتش بریزند، دایی‌ام را آرام می‌كند. گریه‌اش كم‌كم تمام می‌شود. چند بار بینی‌اش را بالا می‌كشد و با آستین چشم‌هایش را پاك می‌كند. منظور خانم جون از طفل معصوم منم و سینمای پارسال یعنی سینما دیانا كه سبیلوها نزدیك بود با چاقو دایی‌ام را ناكار كنند. چیزی كه نمی‌فهمم این است كه سینمای پارسال و چاقوكشی سبیلوها چه ربطی به گریه‌كردن دایی‌ام دارد. شاید كسانی كه مغزهایشان به دیوار پاشیده و خون‌هایشان بر زمین خشكیده، همان سبیلوها بوده‌اند. در این صورت كه دایی‌ام نباید برایشان گریه كند. آنها كه در سینما دیانا داشتند او را می‌كشتند. چه چیزی كه عوض داره گله نداره؟ اصلا چیزی كه عوض داره گله نداره، یعنی چه؟ برادرم با سقلمه‌ای حالی‌ام می‌كند كه نوبت او نزدیك است. با یك جست می‌روم توی پشه بند. می‌شوم هِنسای عرب. شنلی بر دوش دارم و شمشیر كجی به كمر. سوار بر اسب سفیدی وسط بیابان می‌تازم. از دور، در كنار چند درخت نخل، خیمه‌ای بزرگ به چشم می‌خورد. نزدیك كه می‌شوم می‌بینم اشتباه كرده‌ام. از خیمه و نخل خبری نیست. نگاهی به اطراف می‌اندازم. تا چشم كار می‌كند شنزار است. تشنه‌ام شده است. دست می‌برم به قمقمه. می‌خواهم از فانوسقه جدایش كنم. نمی‌شود. فانوسقه را از كمرم باز می‌كنم. در قمقمه به راحتی چند بار می‌پیچد و باز می‌شود. قمقمه را می‌گذارم به دهانم و یك ضرب چند قلپ گنده می‌خورم. قلپ آخری هنوز پایین نرفته كه می‌فهمم یك جای كار عیب دارد. یك مرتبه نفس در سینه‌ام گره می‌خورد و بالا نمی‌آید. آبی كه خورده‌ام از دهان و حلق گرفته تا گلویم را می‌سوزاند و پایین می‌رود. با چشمان از حدقه درآمده و دهان باز دارم به برادرم نگاه می‌كنم كه با چشمان از حدقه درآمده و دهان باز دارد به من نگاه می‌كند. حتما قیافه‌ام خیلی ترسناك شده. بالاخره با صدایی شبیه به عرعر خر نفسی تازه می‌كنم. هنوز درست نمی‌دانم چه بلایی سرم آمده. فقط به شدت ترسیده‌ام و می‌دانم باید خودم را به خانم جون برسانم. اینقدر هول هولكی از پشه بند خارج می‌شوم كه ریسمان‌ها چهار طرفش پاره می‌شود و پایین می‌افتد. برادرم كه حواسش جمع‌تر از من است، خودش را زودتر به بزرگ‌ترها می‌رساند و فریادزنان خبر می‌دهد كه من از قمقمه "آبچاله" خورده‌ام. آبچاله اسمی است كه خانم جون به مشروبات الكلی داده. در خانه‌ی ما اینجور چیزها فقط یك اسم دارند: "آبچاله". جلوی تخت كه می‌رسم همه‌ی بزرگترها ایستاده‌اند و با نگرانی و كنجكاوی به من نگاه می‌كنند. دست خانم جون را می‌گیرم و سكسكه كنان به گریه می‌افتم. به غیر از دایی‌ام هیچ كس نمی‌داند موضوع از چه قرار است. فانوسقه را از دستم می‌قاپد و در قمقمه را به سرعت می‌بندد. خانم جون چند بار دهانم را بو می‌كشد، بعد ناباورانه به دایی‌ام خیره می‌شود. می‌دانم الان كاری می‌كند كارستان. دایی‌ام من‌من كنان می‌گوید كه جناب سروان‌شان هر روز صبح یك حلب آبچاله می‌آورد و قمقمه‌ی تمام افراد گروهان را به زور پر می‌كند. همه باید سهم‌شان را بگیرند وگرنه برایشان بد می‌شود. خانم جون دیگر حتا نگاهش هم نمی‌كند. دست مرا می‌گیرد می‌آورد سر چاهك حوض. اول پس گردنم را می‌گیرد و سرم را می‌كند زیر آب. بعد بی‌هوا تا بند سوم انگشتش را می‌كند توی حلقم. عقم می‌نشیند و دلم مالش می‌رود ولی چیزی برنمی‌گردانم. حالا گریه‌ام تبدیل به زوزه شده. می‌خواهد باز هم انگشت بزند كه نمی‌گذارم. یكی دو تا می‌زند پس كله‌ام و می‌گوید خودم انگشت بزنم. عوض اینكه انگشت بزنم زور می‌زنم و تلنگم در می‌رود. خجالت‌زده سرم را بالا می‌آورم ببینم كسی متوجه شده یا نه. می‌بینم همه دوقلو شده‌اند و كجكی ایستاده‌اند. دیوارها و تمام خانه همه كج هستند. اصلا همه چیز كج است. عجیب‌تر از همه حوض است. با اینكه كج شده آبش نمی‌ریزد. می‌خواهم از این حالت عجیب و غریب حوض سر دربیاورم. سعی می‌كنم به آن خیره نگاه كنم. هی از دیدم در می‌رود. بلند می‌شوم بایستم. مثل خرچنگ قیقاج می‌روم و تلوتلو می‌خورم. رفتارم همه را ترسانده. حتما مست شده‌ام. خانم جون با دو دست محكم می‌زند به صورتش و لپ‌هایش را می‌كند. یكی دو بار مست‌ها را دیده‌ام كه شب‌های دیر وقت تلوتلو می‌خورده‌اند و آواز كوچه باغی می‌خوانده‌اند. یك مرتبه هوس آواز خواندن به سرم می‌زند. شش دانگ صدایم را ول می‌كنم و می‌خوانم: "نام من شبنمه، عمر من یكدمه، در این دنیا مست و رسوا مست و رسوا." خاله‌ام از خنده چنان ریسه می‌رود كه پره‌های دماغش به لرزه می‌افتند. خانم جون تشری به او می‌زند و با حالت آدم‌های آب از سر گذشته وا می‌رود. قلبم تند می‌زند. از گونه‌هایم آتش می‌بارد. بر پیشانیم عرق نشسته و مثل یك پر احساس سبكی می‌كنم. از خنده‌ی خاله‌ام شیر شده‌ام. حس می‌كنم همه را در مشت دارم و هر كاری از من برمی‌آید. شروع می‌كنم دور حوض ورجه ورجه كنان دویدن. دایی‌ام ناپدید شده. حتما هوا را پس دیده و زده به چاك. مادرم كه تا حالا یك گوشه ایستاده بوده و ناخن‌هایش را می‌جویده می‌گوید ببرندم دكتر. خانم جون مرا می‌گیرد و كشان كشان می‌آورد زیر نور چراغ. خوب نگاهم می‌كند. از بقیه می‌خواهد مرا محكم نگاه دارند. دست از تلاش برمی‌دارم و طاقباز می‌خوابم. دنیا دور سرم می‌چرخد. خانم جون با یك كاسه‌ی كعب‌دار مسی، نصفه هندوانه‌ای سرخ رنگ و تكه‌ای پارچه‌ی ململ سفید ظاهر می‌شود. جنگی هندوانه را آبتراش می‌كند و می‌ریزد توی پارچه ململ. بعد پارچه را در كاسه كعب‌دار می‌پیچاند و آب هندوانه را می‌گیرد جلوی دهانم. نیم‌خیز می‌شوم و شروع می‌كنم به خوردن. صدای قورت قورت پایین رفتن آب هندوانه در گوش‌هایم می‌پیچد. نفسی تازه می‌كنم و دوباره مشغول می‌شوم. ته كاسه را كه بالا می‌آورم حس می‌كنم حالم كمی بهتر شده. خانم جون باز به دقت نگاهم می‌كند. انگار انتظار داشته اثر آب هندوانه همان لحظه ظاهر شود. لبخندی می‌زنم تا خیالش راحت شود كه حالم خوب است. اما حالم خوب نیست. آسمان را كه نگاه می‌كنم ستاره‌ها به راه می‌افتند و می‌چرخند. چشم‌هایم را كه می‌بندم خودم به راه می‌افتم و می‌چرخم. خانم جون بار دیگر با كاسه‌ی كعب‌دار مسی پیدایش می‌شود. كاسه تا یك بند انگشت پایین‌تر از لبه‌اش پر از آب هندوانه است. چند قلپ كه می‌خورم دیگر پایین نمی‌رود. چند حبه قند می‌اندازد تویش تا راضی‌ام كند. اما اگر یك كله قند هم بیاندازد، میلی به خوردن ندارم. از لب‌های به هم فشرده و ابروهای گره خورده‌اش می‌فهمم كه پیله كرده و تا آبچاله را بالا نیاورم ول كن معامله نیست. پته‌های چارقدش را می‌اندازد روی شانه‌هایش. كنارم می‌نشیند و زانویش را می‌گذارد پشتم. دستش را دور گردنم حلقه می‌كند و چانه‌ام را می‌گیرد. دست‌ها و پاهایم را هم دیگران می‌گیرند. لب كاسه را به لب‌هایم فشار می‌دهد. دهانم را آنچنان بسته‌ام كه باز كردنش عرضه می‌خواهد. خانم جون اشاره‌ای به مادرم می‌كند. مادرم بینی‌ام را می‌گیرد. این یك چشمه را دیگر نخوانده بودم. راه نفس كشیدنم بند می‌آید و چاره‌ای ندارم جز اینكه دهانم را باز كنم. باز كردن دهان همان و بلعیدن آبشاری از آب هندوانه همان. آنچنان دست و پاهایی می‌زنم كه همه به تلاطم افتاده‌اند. بالاخره خودم را آزاد می‌كنم و مثل مرغ سركنده می‌دوم. لحظاتی بعد وقتی میان آب بالا و پایین می‌روم می‌فهمم افتاده‌ام توی حوض. دو سه قلپ آب نطلبیده می‌خورم تا خانم جون دستم را می‌گیرد و می‌كشدم بیرون. همانجا توی باغچه كنار حوض حالم به هم می‌خورد و آبچاله و آب هندوانه و آب حوض را برمی‌گردانم.

نیم ساعتی گذشته. مرا آب كشیده‌اند و لباس پوشانیده‌اند. گریه‌ام بند آمده، اما از بسكه فریاد كشیده‌ام صدایم كلفت شده و سینه‌ام خس خس می‌كند. قرار است امشب بالاپشت‌بام نخوابم. در اطاق دو دری برایم رختخوابی انداخته‌اند. رختخوابها بفهمی نفهمی بوی نفتالین می‌دهد. بعد از بوی بنزین، از بوی نفالین خوشم می‌آید. حالم خوب است و اصلاً سنگینی بدنم را حس نمی‌كنم. مثل سابو در فیلم دزد بغداد روی قالیچه‌ی حضرت سلیمان نشسته‌ام. خواب كم‌كم به سراغم آمده و پلكهایم سنگین می شود. اتاق تاریك روشن است. رختخوابها كه در گوشه‌ای روی هم چیده شده‌اند، معبد بزرگی به نظرم می‌رسد كه متكاها ستون‌های آن هستند. نقش و نگارهای روی پرده قلمكار مدام تكان می‌خورند و شكلهای عجیب و غریبی درست می‌كنند. گچ بری طاقچه و حفره بخاری زیر آن صورت دیوی است كه دهان چهار گوشش را باز كرده. لامپاهای لاله‌دار دو طرف تاقچه هم شاخ‌های او هستند. اینقدر ساكت است كه صدای تیك‌تاك ساعت دیواری را، میان صدای جیرجیرك‌ها، به خوبی می‌شنوم. به وزنه‌هایش نگاه می‌كنم كه مثل دو میوه‌ی كاج، از زنجیری آویزانند. ساعت خش‌خشی می‌كند و آماده‌ی اعلام وقت می‌شود. چشم به دریچه‌ی بالایش می‌دوزم. بلافاصله پرنده‌ی كوچكی درمی‌آید، دوازده بار جیك جیك می‌كند و ناپدید می‌شود. خانم جون بدون این كه چراع اتاق را روشن كند وارد می‌شود و كنارم می‌نشیند. با بادبزن نمدارش كمی بادم می زند. یك مرتبه یاد حرفهایی می افتم كه سر شب به دایی‌ام زده بود. می‌خواهم از او بپرسم چرا دایی‌ام گریه می‌كرد. دلش برای سبیلوها می‌سوخت؟ آنها كه پارسال جلوی چشم خودم او را زدند و برایش چاقو كشیدند. نكند همانطور كه سبیلوها نزدیك بود دایی‌ام را بكشند، حالا هم كسان دیگر آنها را كشته بودند. نكند تمام كسانی كه مغزشان به دیوار پاشیده شده بود و خونشان بر زمین خشكیده بوده سبیلوها بوده‌اند. نكند همان بلایی كه در سینما دیانا سر ما آورده بودند طرفداران شاه حالا سر خودشان آورده‌اند. جواب تمام این سوالات یك چیز است. اینكه بدانم "چیزی كه عوض داره گله نداره" یعنی چه. می‌پرسم "خانم جون، چیزی كه عوض داره گله نداره یعنی چه؟" با دستهای زبر و مهربانش پیشانی‌ام را نوازش می‌كند و می‌گوید: "هیچی ننه، بگیر بخواب". ملحفه رویم را مرتب می‌كند و بلند می‌شود كه برود، اما میان دو لنگه در می‌ایستد. چراغ راهرو روشن است و نور از پشت به او می‌تابد. فقط خط دور هیكل چاق و كوتاهش را می‌بینم. می‌گوید: "چیزی كه عوض داره گله نداره یعنی اینكه ..." چند لحظه صبر می‌كند. مثل اینكه دارد دنبال كلماتی می‌گردد كه من بتوانم بفهم. بالاخره كلمات را پیدا می‌كند و ادامه می‌دهد: "یعنی اینكه، چیزی كه عوض داره گله نداره." یكی دو بار سرش را تكان می‌دهد. یعنی اینكه خوب توضیحی داده. بعد راه می‌افتد و آسوده خاطر می‌رود تا در اتاق روبرویی بخوابد. در این آخرین لحظات خواب و بیداری یك مرتبه كشف می‌كنم كه معنی ضرب‌المثل خانم جون را خوب فهمیده‌‌ام. بله، خیلی ساده است. چطور تا حالا متوجه نشده بوده‌ام. "چیزی كه عوض داره گله نداره، یعنی اینكه: چیزی كه عوض داره گله نداره".
 

بخش اول این داستان را از اینجا بخوانید

 
 

 ـــــــــــــــــــــــــــــــ

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ