با کلیک بر روی این قسمت، به خانه سارا شعر بروید about me

به سایت سارا شعر خوش آمدید

چهل داستان کوتاه برگزیده

.
 

 

باله دریاچه قو

بهنام دیانی

(بخش اول)

وقتی مادربزرگم، با آن لهجه‌ی غلیظ اصفهانی‌اش می‌گوید: "الهی مرده‌شو چاكیسفكی رو ببره"، اول فكر می‌كنم حرف خیلی خیلی بدی زده. ولی بعد خیالم راحت می‌شود. او را خوب می‌شناسم. مرا بزرگ كرده. زن بد دهنی نیست. فقط یك چنته لغت معنی مخصوص خودش دارد. در كلماتی كه گفتنش سخت است، تغییرات كوچكی می‌دهد. بعضی وقت‌ها هم برای دست انداختن این كار را می‌كند. به "دلكش" می‌گوید "روده‌كش" به "روحبخش" می‌گوید "مرده‌بخش". به عقیده‌ی‌ او آن‌ها آواز نمی‌خوانند، یك جایشان را می‌كشند. حالا مهم نیست هر دو زن هستند. به "آگراندیسمان" می‌گوید "آلامسگان". دایی‌ام در تاریكخانه‌ی "فتوسینمایی" سر چهار راه استامبول زیر سینما "همای" كار می‌كند. به "مارگارین" می‌گوید "مار ببین" به گفته‌ی خودش یك مثقال روغن كرمانشاهی به صد خروار "مار ببین" می‌ارزد. به "آموزگار" می‌گوید "عمو گوزار". همسایه‌مان معلمی است كه هر روز با زنش دعوا دارد. بچه‌اش هم همیشه دو كرم سبز زیر دماغش آویزان است. و به "عصبانی" شدن می‌گوید "استر بیابونی" شدن.

حالا هم منظورش از "چاكیسفكی"، "چایكوفسكی" است. حتماً به اتفاق امروز عصر اشاره می‌كند. به اتفاقی كه برای من و دایی‌ام افتاده. خودم نمی‌دانم ولی اینطور كه می‌گویند رنگم پریده. مرا می‌نشاند كنار زانویش. دست زبر و مهربانش را به پیشانی‌ام می‌كشد. به مادرم دستور می‌دهد یك تكه نمك سنگ بیاورد. مادرم مثل برق می‌رود و با نمك سنگ برمی‌گردد. نمك را با انبر كنار سماور خرد می‌كند. قسمت كوچكش را می‌گذارد در دهانم. از من می‌خواهد درست آن را بمكم. بار دیگر خوب نگاهم می‌كند. مثل اینكه خیالش كمی راحت می‌شود. این بار می‌گوید: "مرده‌شو قو رو ببره با دریاچش". بله حتماً منظورش اتفاق امروز عصر است. هیچكس حرفی نمی‌زند. شاید به خاطر ترس از مادربزرگم است. شاید ابهت قضیه همه را گرفته. شاید هم هر دو. زیرچشمی نگاهی به او می‌اندازم. به قول خودش اوقاتش نحس است و خلقش سگی. تجربه نشان داده در چنین مواقعی اطرافیان دو راه بیشتر ندارند، یا دمشان را بگذارند روی كولشان و بروند بیرون، یا دمشان را بگذارند لای پایشان و ساكت گوشه‌ای بنشینند. همگی راه دوم را انتخاب كرده‌اند.

مادربزرگم ظاهر ترسناكی ندارد، اما نمی‌دانم چرا همه از او حساب می‌برند. قدش كوتاه است و هیكلش چاق. به خاطر همین هم گرد به نظر می‌رسد. دو داماد دارد و دو پسر، اما در حقیقت مرد خانه اوست. حرف آخر را همیشه او می‌زند. تصمیم آخر را همیشه او می‌گیرد. نه سالگی عروسی كرده. شوهرش كارگاه عبابافی داشته. زن و شوهر چهل سال با هم اختلاف سن داشته‌اند. در نوزده سالگی با چهار بچه بیوه شده. مجبور بوده كارگاه عبابافی را هم خودش بگرداند. دو قحطی، یك تغییر سلسله و تاجگذاری چهار پادشاه را از سر گذرانیده. همه كاری بلد است. می‌تواند با پولكی، روی چراغ گردسوز، برایم خروس قندی درست كند. می‌تواند فلوس و شیر خشت و حاج منیزی را راحت به خودم بدهد. حتا می‌تواند نوك قلم درشتم را بتراشد و برایش فاق بگذارد. مرا خیلی دوست دارد. بزرگترین نوه‌اش هستم. اسمش حبیبه سلطان است اما صدایش می‌كنم "خانم جون".

خانم جون بار دیگر نگاهم می‌كند. لبخندی می‌زنم تا خیالش كاملاً راحت شود. این بار یك حبه نبات دهانم می‌گذارد. می‌گوید: "مرده‌شو هر چی توده‌ای‌یه ببره". نبات را می‌جویم و دنبال بقیه‌اش می‌گردم. می‌گوید: "الهی ا ون سبیل‌هاشون بیفته رو آب مرده‌شورخونه". دایی‌ام وارد اطاق می‌شود. همه‌ی نگاهها به طرف او برمی‌گردد. سر و صورتش را شسته و موهایش را شانه زده، اما در مجموع پریشان است. سه تا از سوراخ دگمه‌های نیمتنه‌ی نظامی‌اش بدون دگمه است. غزن قفلی یقه‌اش قلوه كن شده. سردوشی‌هایش پاره شده و از طرفین شانه‌ها آویزانند. كلاهش تقریباً له شده و نقابش از چند جا شكسته. زیر چشم راستش باد كرده و رو به سیاهی می‌رود. چند ناخنش خون‌مردگی پیدا كرده و بنفش رنگ است. می‌نشیند و نگاهی به طرفم می‌اندازد. معنی نگاهش را فقط من می‌فهم. می‌خواهد بداند آیا چیزی بروز داده‌ام یا نه. صورتم تغییر بخصوصی نمی‌كند، اما نمی‌دانم چرا مطمین می‌شود جیك نزده‌ام. می‌نشیند و تكیه می‌دهد. خانم جون جنگی یك چای دبش می‌گذارد جلویش. چای را می‌خورد و ماجرا را تعریف می‌كند. بعضی قسمت‌ها را با آب و تاب می‌گوید و بعضی قسمت‌ها را تغییر می‌دهد. تغییراتش آنقدرها بزرگ نیستند كه دروغ باشند، اما به هر حال تغییراند. می‌توان گفت قسمت‌هایی را كه گفتنش برایش افت دارد "روتوش" می‌كند. آخر هر چه باشد عكاس است. دایی‌ام اوج حادثه را تعریف می‌كند، اما برای من ماجرا یكی دو ساعت قبل از آن شروع شده.

ساعت چهار بعدازظهر است. لباس پوشیده و آماده‌ام. لباسم چهار خانه‌ی ریز سیاه و سفید است. خیلی شیك است و به من می‌آید. این لباس خاصیت دیگری هم دارد. دایی‌ام را از دست دژبان‌های ارتشی نجات می‌دهد. دایی‌ام كارآموز رشته‌ی مخابرات در آموزشگاه گروهبانی است، اما صبح‌ها در خانه پلاس است و شب‌ها در فتو سینمایی. هر وقت بیرون می‌رویم نمی‌دانم چطور یكمرتبه سر و كله‌ی دژبان‌ها پیدا می‌شود. اكثراً قلچماق هستند و لبخند موذیانه‌ای بر لب دارند. دایی‌ام لباس نظامی خیاط دوز تنش است. می‌خواهند بدانند این ساعت روز در خیابان‌ها چه می‌كند. دایی‌ام خیلی خونسرد خودش را راننده‌ی تیمسار فلانی معرفی می‌كند. نقش فرزند تیمسار را هم به من می‌دهد. دژبان‌ها كمی تردید می‌كنند. دایی‌ام از قوطی سیگار فلزی‌اش، دو سیگار همای اطویی به آنها تعارف می‌كند. آخرین شك‌ها می‌شكند. سری تكان می‌دهند و می‌روند پی كارشان. كلك خیلی ساده‌ای است، اما نمی‌دانم چرا هر بار به خوبی می‌گیرد. حتماً هر دو نفر رل‌مان را خیلی عالی بازی می‌كنیم.

می‌خواهیم برویم سینما "دیانا". بلیط‌ها مجانی است. حاج حسن آن‌ها را به‌ دایی‌ام داده. پسر خیلی خوبی است. خانه‌شان آخر كوچه‌مان است. همسن دایی‌ام است، اما نمی‌دانم چرا به او می‌گویند حاجی. مشكلم را خانم جون حل می‌كند. می‌گوید چون روز عید قربان به دنیا آمده، به او می‌گویند حاجی. پدرش معمار است و خودش گچ‌كار. روزها كار می‌كند شب‌ها می‌رود اكابر. می‌گویند توده‌ای است اما به عقیده‌ی من نیست. سبیلش آویزان نیست كه هیچ، اصلاً سبیل ندارد. ته ریش زردی دارد و همیشه تمیز است. صدایش آهسته و مهربان است. وقتی دایی‌ام به او می‌گوید شاگرد زرنگی هستم، سری به تحسین تكان می‌دهد و لبخندی می‌زند. روز بعدش دو كتاب به من هدیه می‌دهد. كلاس دوم هستم. نیم ساعتی طول می‌كشد تا بتوانم اسم كتاب‌ها را بخوانم. اسم یكی‌شان "دوشیزه اورلیان" است. كتاب دوم چهار اسم دارد. "سه تصویر، مومو، ساعت، رویا".

بلیط‌های سینما سفید و بزرگ‌اند. چیزهایی روی‌شان نوشته كه به سختی برای خانم‌ جون می‌خوانم . آخر باید از همه چیز خانه و زندگی خبر داشته باشد. نوشته: "باله دریاچه قو، شاهكار جاویدان چایكوفسكی" و خیلی كلمات دیگر كه خواندن‌شان همت می‌خواهد. خانم جون از این اسم سر در نمی‌آورد. چند بار دیگر هم برایش می‌خوانم. باز هم به جایی نمی‌رسد. دایی‌ام توضیحات بیشتری می‌دهد. می‌گوید تمام فیلم موسیقی و رقص است. برای همین هم راه دست حاج حسن نبوده كه اینجور فیلم‌ها را ببیند. بالاخره خانم جون رضا می‌دهد، ولی در مجموع قضیه به دلش نچسبیده. از خانه می‌آییم بیرون. هیجان زده و سرحال، دست دایی‌ام را می‌گیرم و هر دو نفر قبراق راه می‌افتیم.

دشت اول‌مان را نبش خیابان سی متری و نشاط می‌كنیم. دو نفر دژبان جلوی‌مان سبز می‌شوند. همان لبخندهای موذیانه و همان حالت مچ‌گیری. ده ثانیه بعد هر دو نفر سیگار به دست كله پا می‌شوند. دشت دوم‌مان كمی ناجورتر است. نرسیده به ژاندارمری، دو دژبان كنار یك جیپ ایستاده‌اند. اشاره‌هایی ردوبدل می‌شود. می‌رویم كنار جیپ. دایی‌ام محكم می‌گذارد بالا. یك افسر با دو ستاره در صندلی كنار راننده نشسته. دایی‌ام شگرد معمول را می‌زند، اما حس می‌كنم صدایش كمی می‌لرزد. افسر مرا برانداز می‌كند و اسمم را می‌پرسد. اسمم را می‌گویم. می‌پرسد كجا می‌خواهیم برویم. می‌گویم سینما. آخرین تیر تركش را رها می‌كند. می‌پرسد چه فیلمی. می‌گویم باله‌ی دریاچه قو شاهكار جاویدان چایكوفسكی. كوتاه می‌آید و لبخند می‌زند. راه می‌افتیم و تا جلوی سینما به مشكلی برنمی‌خوریم. دایی‌ام می‌گوید هنوز تا فیلم شروع شود وقت داریم. می‌رویم قهوه‌خانه‌ای كه درست روبروی سینماست. جایی كه بعدها می‌شود بانك ملی ایران، شعبه‌ی دانشگاه. دو طرف قهوه‌خانه سرتاسر دیوار باغی بزرگ است. كف قهوه‌خانه از خیابان پایین‌تر است. حوض كوچكی در وسط دارد كه دور تا دورش پر از میز و صندلی است. پنجره‌های اصلی قهوه‌خانه رو به جنوب باز می‌شوند. از میان پنجره باغچه‌ای پر درخت دیده می‌شود. تا حالا چند بار به اینجا آمده‌ام. یكی از پاتوق‌های دایی‌ام است. گروهی كبریت بازی می‌كنند، گروهی دومینو و گروهی هم تخنه نرد. دومینو را بیشتر از همه دوست دارم. مستطیل‌های سیاه را با فواصلی مساوی كنار هم می‌چینم، بعد با ضربه‌ای كه به اولی می‌زنم همگی به صورتی منظم، روی همدیگر می‌خوابند. درست مثل استر ویلیامز كه در فیلم‌هایش، با آدم‌ها اینكار را می‌كند.

امروز قهوه‌خانه كمی شلوغ‌تر از روزهای دیگر است. گروهی كه همگی سبیل‌هایشان آویزان است در گوشه و كنار نشسته‌اند. چای می‌خورند و حرف می‌زنند و سیگار می‌كشند. جوان سبیلویی با چاقویی كوچك مشغول كندن چیزی روی یكی از میزهاست. جلو می‌روم و می‌بینم دارد علامت "پان ایرانیست"ها را، كه از قبل روی میز كنده شده، تبدیل به "عرعر خر" می‌كند. علامت پان ایرانیست‌ها دو خط موازی است كه یك خط مورب از میان‌شان می‌گذرد. كافیست دو "ع" كوچك سر خطوط موازی و دو "ر" به ته‌شان اضافه كنی، می‌شود "عرعر". یك "خ" كوچك هم به سر خط مورب اضافه می‌كنی، می‌شود عرعر خر. ناگهان صدای خنده‌ی زنانه‌ای به گوشم می‌خورد. شنیدن صدای زن در قهوه‌خانه اینقدر غیرعادی است كه اول فكر می‌كنم اشتباه كرده‌ام. به جهت صدا نگاه می‌كنم. نه اشتباه نكرده‌ام. در بین گروه سبیلوها دو زن نشسته‌اند. هر دو نفر تقریباً جوان هستند. دارند دوز بازی می‌كنند. آهسته و بی‌سر و صدا خودم را به میز آن‌ها می‌رسانم. خطوط دوز را با چوب كبریت روی میز چیده‌اند. یكی از آن‌ها با سه نخود بازی می‌كند، دیگری با سه لوبیا. هر دو نفر، بازیكنان ماهری هستند. هر دو نفر، پشت لبشان سبیل نرم و نازكی دارند. آنكه با سه نخود بازی می‌كند، متوجه من می‌شود، لپم را می‌گیرد و به دیگری می‌گوید: "چه نازه". دایی‌ام صدایم می‌زند. مشتی قند در جیبم می‌ریزم و از قهوه‌خانه خارج می‌شویم.

سینما دیانا را بیشتر از بقیه‌ی سینماها دوست دارم. نمی‌دانم چرا، شاید چون خیلی سینماست. مثل دهانه‌ی پهن و وسیع غاری است كه در دل كوه كنده‌اند. جلویش چند پله‌ی سرتاسری و كوتاه دارد. بالای پله‌ی آخر دو ستون گرد و بزرگ تمام وزن سینما را تحمل می‌كند. پشت ستون‌ها گیشه‌های فروش بلیط قرار گرفته‌اند، دریچه‌هایی كوچك كه بالایشان قوسی شكل است. همه چیز از جنس سمنت صاف و قرمز است. در سینما چند لنگه است، از چوب قهوه‌ای كلفت و شیشه‌ی تراش‌داده ساخته شده. دستگیره‌ها و قاب ویترین عكس‌ها همگی برنجی هستند. بلیط‌ها را می‌دهیم و وارد سینما می‌شویم.

تمام دیوار‌ها پوشیده از عكس ستاره‌های سینما است. زن و مرد همگی رنگی و نیم‌تنه هستند. خیلی با سلیقه قاب شده‌اند و چشم را جلا می‌دهند. بعضی‌هایشان را به اسم می‌شناسم. بعضی‌ها را در فیلمها دیده‌ام، اما اسم‌شان را بلد نیستم. همگی در عكس لبخند می‌زنند. برت لنكستر آنچنان نیشش باز است كه انگار همین الان یك دیس زولبیا و بامیه خورده. آلن لد و گاری كوپر محجوبانه‌تر لبخند می‌زنند. همفری بوگارت معلوم نیست می‌خندد یا نمی‌خندد. كلارك گیبل هم، طبق معمول، در حال پوزخند زدن است. زنها هم می‌خندند اما هیچكدام خنده‌شان مصنوعی‌تر از ریتا هیورث نیست. سرش را رو به عقب داده و دهان گشادش كاملاً باز است. چشم از عكس‌ها برمی‌گیرم و نگاهی به اطراف می‌اندازم. دور تا دور پر از سبیل آویزان است. هرگز این همه سبیل آویزان یكجا ندیده‌ام. دایی‌ام قبل از ورود به سالن طبق معمول، می‌پرسد دست به آب ندارم یا تشنه‌ام نیست. جوابم طبق معمول نه است. اما می‌دانم نیم ساعت دیگر، طبق معمول، هم دست به آب دارم و هم تشنه‌ام است.

وارد سالن كه می‌شویم می‌بینم تمام لژ و درجه یك گوش تا گوش پر است. دایی‌ام نگاهی به پشت بلیط‌ها می‌اندازد. هیچ شماره و عددی به چشم نمی‌خورد. راه می‌افتیم طرف درجه دو. فقط سه چهار ردیف مانده به پرده خالی است كه آن هم تك و توك آدم نشسته. دو صندلی وسط را انتخاب می‌كنیم و می‌نشینیم. یك جیبم پر از قند است و یك جیبم پر از تخمه كدو. دایی‌ام سیگاری روشن می‌كند و من شروع می‌كنم به شكستن تخمه‌ها. هر سه چهار تخمه، یك حبه قند را می‌اندازم بالا. مزه‌ی شور و شیرین قاطی می‌شود و خیلی كیف دارد. چند جوان بین تماشاچیان می‌چرخند و اعلامیه پخش می‌كنند. كاغذ سفید چهارگوشی كه چیزهایی روی آن نوشته. یكی از جوانان وارد ردیف ما می‌شود. به تمام كسانی كه قبل از ما نشسته‌اند اعلامیه می‌دهد. به دایی‌ام كه می‌رسد مردد می‌ماند. نگاهی كوتاه بین‌شان رد و بدل می‌شود. جوان تصمیمش را می‌گیرد. بدون آنكه اعلامیه بدهد از ما می‌گذرد، اما به تمام كسانی كه بعد از ما نشسته‌اند اعلامیه می‌دهد. به دایی‌ام نگاه می‌كنم. این كار به او هم برخورده. یك حبه قند می‌اندازم دهانم و به پرده نگاه می‌كنم. پارچه‌ای از مخمل قرمز سرتاسری و پر از چین‌های بلند. چند صندلی دورتر، طرف راست ما سه زن به همراه دو مرد نشسته‌اند. جوانی می‌آید در گوش یكی از مردها چیزی می‌گوید و می‌رود. حرف‌هایی آهسته بین زن‌ها و مردها رد و بدل می‌شود. نگاهی نگران و كنجكاو به طرف ما می‌اندازند. بلند می‌شوند و می‌روند انتهای ردیف می‌نشینند. دایی‌ام چیزهایی دستگیرش شده، اما من هنوز چیزی نفهمیده‌ام. اتفاق بعدی آرام‌تر روی می‌دهد، ولی به هر حال حادثه‌ای غیرعادی است. مردی قلچماق و سبیلو می‌آید كنار دایی‌ام می‌نشیند و مردی كمتر قلچماق و سبیلو كنار من. دو نفر سبیلو هم می‌آیند درست روی صندلی‌های عقب ما می‌نشینند. نگاه‌هایی معنی‌دار بین‌شان رد و بدل می‌شود. دایی‌ام قوطی سیگارش را درمی‌آورد و به قلچماق اول سیگاری تعارف می‌كند. قلچماق اول محل سگ هم نمی‌گذارد. به قلچماق دوم كه كنار من نشسته، تعارف می‌كند. او هم سرش را تكان می‌دهد. قوطی سیگار را در جیب می‌گذارد و به حالت آماده نك صندلی می‌نشیند. با تعجب به او نگاه می‌كنم. چشم‌هایش را در چشم‌هایم می‌دوزد و می‌پرسد: "كاری بیرون نداری؟" با سادگی هر چه تمامتر جواب نه می‌دهم. ناگهان حس می‌كنم فرصتی از دست رفته. بلافاصله حالتی از دل نگرانی و دست و پا بستگی به سراغم می‌آید. از بالكن سر و صدایی بلند می‌شود و شیشه‌ای می‌شكند. می‌ایستم و به طرف بالا و عقب سالن نگاه می‌كنم. سر و صدا از آپاراتخانه می‌آید. مثل اینكه آ‎نجا خبرهایی است. لحظاتی بعد چند تك زنگ نواخته می‌شود كه نشانه‌ی شروع نمایش است. چراغ‌های اصلی خاموش می‌شوند و پرده‌ی مخمل به آرامی باز می‌شود. دقایقی می‌گذرد اما هنوز از نمایش فیلم خبری نیست. بالاخره خش‌خشی از بلندگوی سیاه جلوی پرده سفید به گوش می‌خورد و سرود شاهنشاهی شروع می‌شود. طبق معمول بلند می‌شوم و می‌ایستم. روبرویم كران تا كران عكس شاه است. همان عكس همیشگی. صورت گرد و بی‌حالت. دماغ بزرگ و لبهای قیطانی. فرق سرش از میان باز شده و موهای هر طرف چند دالبر می‌خورد. شانه‌هایش به دیوارهای طرفین پرده می‌سایند. رنگ كتش مثل اینكه آبی است، ولی از بس كه واكسیل و پاگون و نشان و منگوله و شرابه و حمایل و مدال گرد و دراز و از همه رنگ به آن آویزان است، نمی‌توان مطمین بود كه رنگ كت واقعاً آبی است یا چیزی دیگر. نمی‌دانم چرا به نظرم می‌رسد كه یك جای كار می‌لنگد. مثل اینكه می‌باید صدایی می‌شنیده‌ام ولی نشنیده‌ام. در همین فكرها هستم كه دایی‌ام بازویم را می‌گیرد و می‌نشاندم. با كنجكاوی نگاه می‌كنم. هم او و هم قلچماق كنار دستی‌اش نشسته‌اند. هنوز از تعجب این موضوع درنیامده‌ام كه كشف عجیب‌تری می‌كنم. می‌بینم هیچكدام از تماشاگران سینما سرپا نیستند. همه نشسته‌اند و سرود هم در حال نواختن است. تازه می‌فهم صدایی كه انتظار شنیدنش را داشته‌ام و نشنیده‌ام، صدای تق و توق به هم خوردن نشیمنگاه صندلی‌ها بود. حالت خیلی غریبی است. به شدت هاج و واج هستم و نمی‌دانم چه بر سر همه آ‎مده. سرود بدون كلام است، ولی به آنجایی رسیده كه شعرش می‌گوید "كز پهلوی شد ملك ایران..."، ناگهان یك نفر از انتهای لژ نعره می‌زند "زنده و جاوید باد اعلیحضرت شاهنشاه ..." هنوز جمله‌اش تمام نشده كه در یك لحظه تمام مردم همگی با هم به عقب برمی‌گردند و فریاد زنان می‌گویند "خفه‌شو". این كلمه آنچنان بلند و یكدست و از ته دل گفته می‌شود كه سالن سینما می‌لرزد. موهای بدنم از هیجان سیخ شده و دارم به مردم نگاه می‌كنم. همگی رگ‌های گردن‌شان برآمده. با چشمهایی غضبناك به طرف صدا نگاه می‌كنند. دهان‌ها به حالت غنچه باقی مانده، چون حرف آخر "خفه‌شو"، "واو" است. درگیر دیدن این منظره‌ام كه متوجه بزن بزن شدیدی در صندلی كنار‌ی‌ام می‌شوم. اول نمی‌فهم موضوع از چه قرار است، اما در یك لحظه همه چیز را به هم ربط می‌دهم. دایی‌ام و قلچماق شماره یك با هم گلاویز هستند. یعنی گلاویز كه نه، دایی‌ام در دست قلچماق شماره یك اسیر است. مثل بچه‌ای دست و پا می‌زند. كمر و گردنش در دست اوست و دارد به طرف آخرین در سالن كشیده می‌شود. با صدای بلند دایی‌ام را صدا می‌زنم و دنبال‌شان می‌دوم. سبیلوی دوم هم می‌رسد و پاهای دایی را می‌گیرد. دایی‌ام كه چشمش به من می‌افتد، خیالش راحت می‌شود و دست از تقلا برمی‌دارد. آن دو نفر او را از پله‌‌هایی كه به بالكن می‌رود بالا می‌برند و در پاگرد اول بر زمین می‌اندازند. دایی‌ام بلافاصله می‌نشیند و به دیوار تكیه می‌دهد. من در كنارش ایستاده‌ام و آن دو نفر روبرویش. چند لحظه‌ی طولانی همه ساكتند. انگار هیچكس نمی‌داند چكار باید بكند. عصبانیت‌های اولیه فروكش كرده. مثل اینكه هر سه نفر دارند از خودشان می‌پرسند "خب حالا كه چی؟" به نظرم می‌رسد سبیلوی دوم تا همین حد قانع است و چیز بیشتری نمی‌خواهد. نگاهی به سبیلوی اول می‌اندازد و كمی پا به پا می‌كند، اما سبیلوی اول مگسی است. دوست دارد گردگیری بیشتری بكند. با حالت تمسخرآمیزی كلاه دایی‌ام را از دستش می‌قاپد. آن را می‌اندازد زیر پایش و چند بار لگدش می‌كند. هنوز دلش خنك نشده. شاید هم چون دایی‌ام كاری نمی‌كند، جری‌تر شده. می‌نشیند كنار دایی‌ام و می‌گوید: "بگو مرگ بر شاه". پس از دودلی كوتاهی لبان دایی‌ام تكانی می‌خورد. فكر می‌كنم می‌خواهد جمله را بگوید و قال قضیه را بكند، اما اشتباه كرده‌ام. لب‌هایش را با عصبانیت روی هم فشار می‌دهد. انگار می‌خواهد با فشار دادن لب‌ها، از بیرون آمدن این جمله جلوگیری كند. از این كارش تعجب می‌كنم. می‌دانم كه شاه دوست نیست. بارها او را به همراه حاج حسن یا دیگران دیده‌ام، كه از شاه بد می‌گویند. همگی شاه را به علامت رمز "مملی" خطاب می‌كنند. چشمم به سبیلوی دوم می‌افتد. حالا ماجرا برای او هم جالب شده. كنار سبیلوی اول می‌نشیند. با انگشت اشاره‌اش چند بار زیر چانه‌ی دایی‌ام می‌زند و موچ می‌كشد. مثل وقتی كه می‌خواهند بچه‌ی شیرخواره‌ای را به خندیدن یا صدا درآوردن تشویق كنند. دایی‌ام سرش را عقب می‌كشد و باز چند ثانیه سكوت می‌شود. از سالن صدای موسیقی می‌آید. حتماً فیلم شروع شده. ناگهان سبیلوی اول شرق می‌گذارد توی گوش دایی‌ام. دایی‌ام بلافاصله با پشت دست جواب او را می‌دهد كه می‌خورد به دماغ سبیلو. در یك لحظه اوضاع قمر در عقرب می‌شود. مشت و لگد و فحش‌های چاروا داری. دو سبیلویی كه در صندلی‌های پشت ما نشسته بودند پیداشان می‌شود. می‌خواهند بدانند به كمك آنها احتیاجی هست یا نه، اما با دیدن منظره‌ی ما خیال‌شان راحت می‌شود و برمی‌گردند. كتك‌ها را اكثراً دایی‌ام خورده. حالا هم سه كنج دیوار گیر افتاده. سبیلوی اول چمباتمه روبرویش نشسته و یكی از زانوهایش را تخت سینه‌اش گذاشته. سبیلوی دوم هم پاهایش را گرفته. هر سه نفر نفس نفس می‌زنند. سبیلوی اول دست در جیبش می‌كند و چیزی در می‌آورد. صدای كوتاه و خشكی به گوش می‌رسد و تیغه‌ی یك ضامندار در هوا می‌درخشد. سبیلوی دوم نگاهی محتاط و ترسان به سبیلوی اول می‌اندازد. سبیلوی اول چاقو را با حالتی خطرناك جلوی صورت دایی‌ام نگاه می‌دارد و محكم می‌گوید: "گفتم بگو مرگ بر شاه". نگاهی كوتاه به دایی‌ام كافی است تا به من بفهماند كه افتاده روی دنده‌ی قد بازی. اگر تكه پاره‌اش هم بكنند، این حرف را نمی‌زند. به نظرم می‌رسد اوضاع خیلی جدی و ناجور است. هر سه نفر آنچنان درگیر خودشان هستند كه مرا كاملاً فراموش كرده‌اند. اما من حضور دارم و می‌باید كاری بكنم. ناگهان دهانم باز می‌شود. صدای لرزان و هیجان زده‌ی خودم را می‌شنوم كه می‌گوید: "مرگ بر شاه، مرگ بر شاه، از جان خود گذشتیم، با خون خود نوشتیم، یا مرگ یا مصدق". در یك آن سه جفت چشم گرد شده از تعجب و سه دهان نیمه باز به طرف من برمی‌گردد. دایی‌ام از شدت حیرت آنچنان دهانش باز است كه زبان كوچكش را می‌توانم ببینم. سیبلوی دوم با حالتی خجالت زده لبخندی می‌زند و بلند می‌شود. سیبلوی اول هم كاملا جا خورده، اما مثل اینكه این شعار آنچنان به مذاقش خوش نیامده. به هر حال زانویش را از روی سینه‌ی دایی‌ام برمی‌دارد. بعد با دو حركت سریع چاقو را می‌اندازد زیر پاگون شانه‌ها و پاره‌شان می‌كند.

وقتی كلاه له و لورده‌ی دایی‌ام را می‌دهم دستش، سیبلوها رفته‌اند. سیگاری آتش می‌زند و از جا بلند می‌شود. از پله‌ها می‌آییم پایین و از جلوی درهای سالن می‌گذریم. هنوز هم بعد از این قضایا، دلم می‌خواهد "شاهكار جاویدان چایكوفسكی" را ببینم. اما می‌دانم اگر یك كلمه در این باره حرف بزنم، تلافی همه چیز را سر من درمی‌آورد. تمام طول راه از پیاده روی دانشگاه تا نرسیده به مجسمه را، بدون یك كلمه حرف می‌رویم. نبش خیابان اردیبهشت قدم‌هایش را سست می‌كند. انگار فكری به سرش زده. از سی‌متری می‌اندازیم پایین می‌آییم آنسوی خیابان جلوی ژاندارمری. دو سرباز با تفنگ‌های برنو بالای پله‌های اصلی نگهبانی می‌دهند. چند سرباز هم در طول و عرض ساختمان، بالا و پایین می‌روند. خیابان تقریباً خلوت است. تك و توك ماشینی رد می‌شود. نانوایی تافتونی سر كوچه كاج دارد پخت می‌كند. كله پزی تازه چراغ‌هایش را روشن كرده. روی پله‌های قهوه‌خانه، كمی بالاتر، چند نفر نشسته‌اند و قلیان می‌كشند. داخل قهوه‌خانه تاریك‌تر و شلوغ‌تر است. در زیرزمین بزرگ قهوه‌خانه گروهی در حال بازی بیلیارد هستند. دایی‌ام نگاهی به من می‌اندازد. انگار دارد مرا سبك و سنگین می‌كند. می‌پرسد می‌توانم تا خانه تنها بروم. اول فكر می‌كنم می‌خواهد برگردد با سبیلوها دعوا كند. می‌گویم منهم همراهش می‌روم. مچ دستم را محكم در دستش می‌گیرد. نگاهی به اطراف می‌اندازد. نمی‌دانم چه چیزی را زیر نظر می‌گذراند. بار دیگر نگاهم می‌كند. می‌پرسد می‌توانم همپای او بدوم. بدون اینكه منظورش را بفهمم سرم را تكان می‌دهم، یعنی كه می‌توانم. مچ دستم را محكم‌تر در دستش می‌فشارد، سپس با صدایی بلند كه باورم نمی‌شود از حنجره‌ی او دربیاید، رو به طرف ساختمان ژاندارمری فریاد می‌كشد "مرگ بر شاه". در یك لحظه هر دو نفر از جا كنده می‌شویم. درست مثل بازی "اوسا گفته". وقتی اوسا در خانه‌ای را می‌زند، بقیه هم می‌زنیم و بعد فرار. حالا هم بدون اینكه پشت سرمان را نگاه كنیم یكضرب تا چهارراه باستان می‌دویم. جلوی كلانتری یازده آهسته‌تر می‌كنیم. یكی دو دقیقه‌ای طول می‌كشد تا نفس‌مان جا بیاید. دایی‌ام برای خودش و من، یكی یك لیموناد می‌خرد. لیموناد خنك است و بعد از این دوندگی خیلی می‌چسبد. شانس آورده‌ایم كه در طول راه به دژبانی برنخورده‌ایم. چون با آن قیافه‌ها نه من شبیه به پسر تیمسار هستم و نه او شبیه به راننده‌ی تیمسار.

**

جمعه صبح حاج حسن می‌آید در خانه‌مان. دایی‌ام منزل نیست. مثل اینكه از چیزهایی خبر دارد. می‌رویم جلوی خانه‌ی آن‌ها روی سكوهای دو طرف در می‌نشینیم. سر در خانه گچ‌بری است. گل‌هایی برجسته با شاخ و برگهای پیچ در پیچ درهم فرورفته. دیوارها مثل برف سفیدند. بچه‌های محل جرأت ندارند ذغال به دست حتا از طرف آن بگذرند.

ماجرا را از سیر تا پیاز برایش تعریف می‌كنم. سرش پایین است و به نقطه‌ای خیره شده. از ظاهرش معلوم است بیشتر غصه‌دار است تا عصبانی. وقتی به شیرینكاری خودم می‌رسم كمی لفتش می‌دهم. می‌خندد و به علامت بارك‌الله دستی به شانه‌ام می‌زند. قضیه‌ی جلوی ژاندارمری باعث تعجبش می‌شود. مثل اینكه انتظار چنین كاری را از دایی‌ام نداشته. حرفهایم تمام می‌شود. بعد از مكثی طولانی از من می‌خواهد همانجا منتظرش بمانم. چند لحظه بعد با هدیه‌ای برمی‌گردد. یك گوی بلورین كوچك پر از آب. در میان گوی خانه‌ای روستایی با سقف قرمز و چند درخت سرو دیده می‌شود. گوی را كه تكان می‌دهم ذرات سفیدی پراكنده می‌شود. بعد آرام و سبك مثل اینكه برف می‌بارد، روی خانه و اطرافش می‌نشیند. چیزی شبیه به این را، سال‌ها بعد در دست اورسن ولز می‌بینم. اوایل فیلم همشهری كین روی تختی در قصرش دراز كشیده و گوی بلورینی در دست دارد. آخرین كلمه‌ی در حال حیاتش را به زبان می‌آورد. می‌گوید "رز باد". گوی از دستش می‌افتد، قل می‌خورد و می‌شكند. ولی گوی من سال‌ها دوام می‌آورد.

**

تابستان تمام می‌شود. مدرسه‌ها راه می‌افتند. یك كلاس بالاتر می‌روم. خانه‌مان را برق می كشیم. زیر چراغ گردسوز می‌شد روی مشق‌ها چرت زد، ولی زیر چراغ برق نمی‌شود. نمی‌دانم مشق‌ها زیاد است، یا من مداد را زیاد فشار می‌دهم. بند اول انگشت سوم دست راستم پینه بسته.

روزها از پی هم می‌گذرند. خاله‌ام با شوهرش به شهرستان می‌رود و بچه‌دار می‌شود. دایی بزرگم می‌خواهد ازدواج كند. من حصبه می‌گیرم و یك ماه در رختخواب می‌افتم. برادرم از سر تاقچه می‌پرد و پایش می‌شكند. بچه همسایمان در حوض خفه می‌شود. پدربزرگ دوستم سكته می‌كند و می‌میرد. هر پانزده روز یكبار محله‌مان را آب می‌اندازند. یكی دو بار خانه‌ها را دزد می‌زند. برق باقرزاده می‌آید و بالای تیر چوبی سر كوچه‌مان لامپ می‌گذارد. منوچهر شفیعی آهنگ مریم جان را می‌خواند و خیلی معروف می‌شود. بهرام سیر و قاسم جبلی رقبای او هستند. سه بار به تئاتر می‌روم و چندین بار به سینما. باغ ته كوچه‌مان را تكه تكه می‌كنند و چند ساختمان نو می‌سازند. عید می‌شود. برای خرید لباس می‌رویم كوچه برلن، فروشگاه جنرال مد. بعد اول لاله‌زار فروشگاه پیرایش. ولی آخر كار، سر از باب همایون در می‌آوریم. امتحانات ثلث سوم شروع می‌شود. بالای كاغذ امتحانی، یك گوشه اسمم را می‌نویسم و یك گوشه تاریخ را. پارسال نوشته‌ام 1331. امسال می‌نویسم 1332. روزی مادرم خوشحال وارد می‌شود و می‌گوید قبول شده‌ام. یك جعبه شش تایی مداد رنگی را هم به عنوان جایزه چاشنی می‌كند.

برای بزرگترها یك سال گذشته، ولی برای من مثل این است كه گوی بلورینم را فقط یكبار بالا و پایین كرده‌ام. باز تابستان است و تعطیلات و اول ماجراها.

صبح اول وقت است. ناشتایی كرده و قبراق، گیوه‌هایمان را ور كشیده‌ایم و با بقیه‌ی بچه‌ها، طوقه به دست آمده‌ایم سر كوچه. خیال داریم روز را با یك مسابقه شروع كنیم. از دور دختر و پسر جوانی نزدیك می‌شوند. دختر هیجده، نوزده سال دارد. ریزه و سبزه و بی‌حجاب است. موهایش را پسرانه زده. كفش‌هایی نرم و بدون پاشنه پوشیده. پیراهنی شبیه به لباس ارمك به تن دارد. بند كیف تقریباً بزرگی را روی دوش انداخته. پسر چند سال كوچكتر است. موهایش را از ته زده و دنبال دختر حركت می‌كند. هر دو بازوبندهای قرمزی به بازو بسته‌اند. نمی‌دانم پسر خیلی زبر و زرنگ است، یا از چیزی می‌ترسد. چون مثل دم جنبانك مدام تكان می‌خورد. هر دو مشغول انداختن اعلامیه در خانه‌های مردم هستند. همگی مسابقه را فراموش می‌كنیم و می‌افتیم دنبال‌شان. پسر با نگرانی دست از كار می‌كشد و به ما نگاه می‌كند. ولی دختر لبخند تشویق كننده‌ای می‌زند و نفری یك اعلامیه می‌دهد دستمان. كاغذی سرخ‌رنگ به اندازه‌ی كف دست كه یك طرفش چیزهایی به خط ریز نوشته و طرف دیگرش كاریكاتوری از شاه و مصدق است. دماغ‌هایشان نصف صفحه را گرفته. در همین لحظه در خانه‌ی "حیدر حنا" باز می‌شود. اول دوچرخه هركولس‌اش و بعد خودش ظاهر می‌شوند. حیدر حنا هیكل قناس و كج و معوجی دارد. قدش دو متر است. و مثل نی قلیان باریك است. درست مثل میخ بلندی كه خواسته باشند آن را روی تخته‌ی سختی بكوبند، ولی میخ فرو نرفته و از چند جا خم شده باشد. پوستش پر از لكه‌های قهوه‌ای است و تمام موهای سر و صورتش قرمز است. شاید به همین خاطر حیدر حنا صدایش می‌كنند. شاه‌پرست دو آتشه‌ای است. یكی از افتخاراتش این است كه هر روز صبح و عصر، وقتی سركار می‌رود و از سركار برمی‌گردد، در خیابان اسكندری فریاد می‌زند زنده باد شاه. به گفته‌ی او اهالی خیابان اسكندری، همه توده‌ای هستند. حیدر حنا در را می‌بندد و دوچرخه را آماده‌ی سوار شدن می‌كند. دوچرخه‌اش هم مثل خودش قناس است. زین و دسته را آنقدر بالا آورده كه به نظر می‌رسد دوچرخه‌ كش آمده. هنوز پایش را روی ركاب نگذاشته چشمش به دختر و پسر جوان می‌افتد. آن دو معصومانه و هیجان زده مشغول كار خودشان هستند. پسر ورجه‌ورجه كنان خودش را به حیدر حنا می‌رساند و با لبخند اعلامیه‌ای به دست او می‌دهد. حیدر حنا كه حتماً می‌داند موضوع از چه قرار است، حتا اعلامیه را نگاه هم نمی‌كند. مچ دست پسرك را می‌گیرد و با دست دیگرش، اعلامیه را مچاله می‌كند. پسر كه خیلی جا خورده، از حركت وا می‌ماند. نگاهی به حیدر حنا می‌اندازد و می‌فهمد قضیه جدی است. می‌خواهد دستش را آزاد كند، ولی انگشتان حیدر حنا آنقدر بلند هستند كه تقریباً دوبار دور مچ او پیچیده‌اند. پسر با لحنی ترسان كه ته صدایی از گریه در آن است، به تقلا می‌افتد و فریادزنان نسرین را كه نام دختر است صدا می‌زند. نسرین خودش را می‌رساند و بدون ترس جلوی حیدر حنا می‌ایستد. قدش تقریباً تا كمر اوست. برای اینكه به صورت حیدر حنا نگاه كند، گردنش را رو به عقب خم كرده. حیدر حنا درست مثل سگهایی كه شبهای مهتابی رو به آسمان زوزه می‌كشند، پوزه‌اش را بالا می‌آورد. حلقش را باز می‌كند و با فریادی كه مثل نعره‌ی تارزان كوتاه و بلند می‌شود می‌گوید جاوید شاه. مردم از خانه‌هایشان درمی‌آیند و جمع می‌شوند. دو آژدان از دور به قضیه می‌خندند. گفت و گو بالا گرفته، ولی حیدر حنا ول كن معامله نیست. با همان لحن و همان صدا هی می‌گوید جاوید شاه. چند نفر پا در میانی می‌كنند و واسطه می‌شوند. حیدر حنا بالاخره كوتاه می‌آید. مچ پسر را ول می‌كند و او را رو به عقب هل می‌دهد. پسر بر زمین می‌افتد، ولی به سرعت بلند می‌شود و پشت نسرین می‌ایستد. نمی‌دانم نسرین چه می‌گوید، فقط چند بار كلمات كار و كارگر به گوشم می‌خورد. حیدر حنا چشمهایش را می‌دراند و به نسرین خیره می‌شود. بیشتر دلخور است تا عصبانی. شاید چون طرفش زن است. شاید چون قدش تا كمر اوست. شاید چون حرفهای قلنبه سلنبه می‌زند. شاید هم چون طرف زن است و قدش تا كمر اوست و حرفهای قلنبه سلنبه می‌زند. لحظاتی طول می‌كشد تا حیدر حنا جا بیفتد. بعد دستش را به علامت تمسخر توی صورت نسرین تكان می‌دهد و با لحنی تو دماغی می‌گوید: "تغار خانوم، تو دیگه دهنتو چف كن، كلفت ما توی مستراح خونه‌ش چراغ برق داره." خوب متوجه حرف‌هایش نمی‌شوم، ولی می‌دانم دروغ می‌گوید. اولاً كلفت ندارند. ثانیاً خودش و مادر پیرش در دو اطاق همان خانه مستأجرند. ثالثاً خانه‌شان اصلاً برق ندارد. چشمم به نسرین می‌افتد. نمی‌فهم چرا حرف حیدر حنا اینقدر او را عصبانی كرده. چشم‌هایش برق می‌زنند. روی هم ساییده شدن دندان‌هایش، از زیر پوست آرواره‌اش پیداست. همانطور كه به حیدر حنا نگاه می‌كند كیف بزرگش را آهسته از شانه درمی‌آورد. به یك چشم به هم زدن دو سه بار دور دستش می‌چرخاند و محكم به صورت حیدر حنا می‌كوبد. حیدر دماغش را می‌گیرد و این بار راستی راستی زوزه می‌كشد. یك دسته از اعلامیه‌ها از كیف بیرون ریخته. نسرین به سرعت خم می‌شود، اعلامیه‌ها را برمی‌دارد و در هوا پخش می‌كند. بعد به همراه پسر در یك چشم به هم زدن از میان جمعیت در می‌روند و ناپدید می‌شوند.

**

ساعت سه بعدازظهر است. تابستان‌ها همیشه با بزرگترها مكافات داریم. نهار را با یك قدح دوغ می‌خورند. بعد پشت‌دری‌ها و پرده‌ها را می‌اندازند، تا اتاق تاریك شود. بعد با یك امشی مفصل كلك تمام مگس‌ها را می‌كنند. بعد احرامی‌ها و متكاها را می‌اندازند روی زمین و هنوز تا ده نشمرده‌ام همه‌شان چپه می‌شوند. صدای خرخرشان از گوشه و كنار اطاق بلند می‌شود. خرخرها به هم جواب می‌دهند. درست مثل اینكه دارند با هم مشاعره می‌كنند. صدای خرخر تك تكشان را می‌شناسم. همه از من و برادرم هم می‌خواهند همراهشان بخوابیم. ولی آخر بعدازظهر تابستان هم مگر می‌شود خوابید. اصلاً به نظر من خواب مال مریض‌هاست. نگاهشان می‌كنم. دهان‌های نیمه باز. گوشت‌های شل و آویزان. شكم‌هایی كه آرام بالا و پایین می‌روند. چقدر معصوم و بی‌آزار به نظر می‌رسند. اما وای به روزگارمان، اگر كوچكترین صدایی از ما درآید. سخت‌ترین كتك‌ها را در چنین بعدازظهرهایی خورده‌ام. ناگهان كشف ساده‌ای می‌كنم. مطمئنم برای بزرگترها اهمیتی ندارد كه ما بخوابیم یا نخوابیم. قضیه‌ی اصلی این است كه سر و صدا نباشد، تا خودشان بخوابند. پس می‌توان كاری كرد كه هم ما بازی‌مان را بكنیم، هم بزرگترها خوابشان را. برادرم با حالتی مستأصل از گوشه‌ی اتاق نگاهم می‌كند. با حركات سر و دست به او اشاراتی می‌كنم. هر دو نفر بلند می‌شویم و با قدمهایی مثل مورچه، از اتاق بیرون می‌آییم. كفش‌هایمان را می‌پوشیم و می‌زنیم به كوچه. با خوشحالی دو سه نفر از بچه‌ها را می‌بینم كه زیر سایه‌ی درخت توت نشسته‌اند. بی‌سر و صداترین بازی‌یی كه به فكرمان می‌رسد، دوز بازی است. هنوز دستمان گرم نشده كه فیروز دوان دوان از دور به طرف ما می‌آید. رسیده و نرسیده نفس‌زنان می‌گوید: "بچه‌ها، حبیب بلشویك روكشتن". همه مثل برق از جایمان می‌پریم و می‌دویم. فیروز جلوتر از بقیه است. آفتابی لخت و بی‌سایه همه جا پهن است. هیچ جنبده‌ای، حتا برگ درختان هم، تكان نمی‌خورد. ناگهان صدای ضربان قلب خودم را می‌شنوم. نمی‌دانم در اثر شنیدن نام حبیب بلشویك است یا در اثر دویدن. شاید هم به خاطر این است كه تازه فهمیده‌ام معنی حرف فیروز چیست . ولی آخر مگر می‌شود حبیب بلشویك را كشت. توی محل همه از او حساب می‌برند. پهنای سینه‌اش یك متر است. انگشت كوچكش به كلفتی مچ دست من است. هیچوقت ندیده‌ام با كسی حرف بزند. فقط با چند نفری سلام علیكی سنگین و رنگین دارد. همیشه اخم‌هایش درهم است و سرش پایین. موهایش فلفل نمكی و فرفری است. سبیل‌های آویزانش تقریباً تا زیر چانه‌اش می‌رسد. یكبار او را در حمام عمومی دیده‌ام. روی تخته‌ی پشتش، شكل عجیبی خالكوبی كرده. حیوانی شبیه به شیر كه بال دارد. روی سینه و بازوهایش هم خالكوبی است ولی از بس پشمالوست چیز درستی دیده نمی‌شود. در عوض كف دستش را خوب می‌شود دید. نقش كف هر دو دست یكسان است. درست مثل عكس برگردان. دایره‌ای از ستارگان كوچك و به هم چسبیده، كه در میانشان خورشیدی گرد و ماهی هلالی شكل است.

محل حادثه دو كوچه بالاتر است. فیروز اول از همه می‌رسد و سر كوچه می‌ایستد. ما هم می‌رسیم و از حركت وا می‌مانیم. انگار كوك‌مان تمام شده. نگاهی به منظره‌ی روبرویم می‌اندازم. كوچه‌ای است دراز و باریك. حتا اسم هم ندارد. اهالی محل می‌گویند كوچه باغی. یك طرف آن یكسره دیوار باغی سرسبز است. طرف دیگر اینجا و آنجا، چند خانه‌ی نو ساخته‌اند. میان كوچه آبراهه‌ای كم عمق و پهن خود به خود به وجود آمده. حبیب بلشویك آنجاست. اوایل كوچه كنار آبراهه بر زمین افتاده. پیراهن سفیدش بر زمینه خاكی كوچه، سبز درختها و آبی آسمان تكه‌ای ناهمرنگ است. با احتیاط جلو می‌روم. دیگران هم جرأت می‌گیرند و پی‌ام می‌آیند. همیشه او را سرپا دیده‌ام، اما حالا كه بر زمین افتاده، به نظرم می‌رسد آدم دیگری است. اولین بار است كه مرده‌ای می‌بینم. صورتش چقدر فرق كرده. تمام چین و چروكها از بین رفته. دیگر از اخم و تلخی همیشگی خبری نیست. دهانش نیمه باز است. در گوشه لب و سوراخهای دماغش، باریكه‌های خون دلمه شده. چشمهایش مثل چشم ماهی مرده نوری ندارد. سبیل جو گندمی‌ بلندش كمی به هم ریخته. پیراهنش غرق خون است و چند دگمه‌ی‌ آن قلوه‌كن شده. روی پهنه‌ی سینه‌اش چند سوراخ بدشكل و ناسور دیده می‌شود. خیال می‌كنم امتداد سوراخها شیر بالدار پشتش را هم از شكل انداخته. پای چپش از زانو خم شده و زیر پای راستش قرار گرفته. كف كفش‌هایش ساییده و سوراخ است. لایه‌ای از خون، مثل تكه ابری سرخ، روی خالكوبی خورشید و ماه و ستارگان دست راستش را پوشانده. همه بهت زده و ساكت، محو این بدن غول‌پیكر شده‌ایم كه به صورتی نامنظم بر زمین افتاده. ناگهان دختری سه چهار ساله به جمع ما اضافه می‌شود. نفهمیده‌ام از كجا آمده و نمی‌دانم كیست. خیلی ساده و راحت كنار جسد می‌نشیند و به آن نگاه می‌كند. درست مثل اینكه به عروسكی بزرگ نگاه كن. بعد با لحنی تعجب زده و صدایی زیر می‌گوید: "ساعتش هنوز داره كار می‌كنه." از این حرف آنچنان جا می‌خورم مثل اینكه از خوابی سنگین پریده‌ام. به ساعت حبیب بلشویك نگاه می‌كنم. "وستندواچ" است. دخترك راست می‌گوید. عقربه ثانیه شمار به آرامی روی صفحه سبز رنگ ساعت در حركت است. نمی‌دانم چرا، ولی حس می‌كنم اتفاقی غیرعادی افتاده. ساعت جزیی از بدن حبیب بلشویك است. اگر حبیب بلشویك مرده، پس ساعت هم می‌بایست از كار افتاده باشد، اما حالا كه ساعت كار می‌كند پس حبیب بلشویك زنده است. در انتظار حركتی یا حرفی به صورتش نگاه می‌كنم. یك لحظه از ترس خشك می‌شوم. به نظرم می‌رسد چیزی می‌گوید. خوب كه نگاه می‌كنم می‌فهم اشتباه كرده‌ام. باد ملایمی بوده كه تارهای سبیلش را تكان داده. صفیر تیزی می شنوم. نمی‌دانم صدای سیرسیركهاست یا گوشم زنگ می‌زند. بار دیگر به ساعت نگاه می‌كنم. چششم به خورشید و ماه و ستارگان كف دستش می‌افتد. خانم جون را به یاد می‌آورم. هر وقت غذایی را دوست ندارم و قهر می‌كنم می‌گوید:

ابر و باد و مه و خورشید و فلك در كارند
تا تو نانی به كف آری و به غفلت نخوری

**

آقای مقدم و زنش را همه اهل محل می‌شناسند. خانه آجر بهمنی سه طبقه‌ای دارند كه دو نفری سوت و كور در آن زندگی می‌كنند. البته خودشان در طبقه اول می‌نشینند، اما بقیه خانه به هر حال خالی است. هر دو كوتاه قد و چاقند و قسمت پایین بدنشان گرد است. درست مثل كدو حلوایی. با این فرق كه خانم مقدم حدود دو سه كیلو طلا به خودش آویزان كرده. چشمهای ریز و كوچكی دارد. از بسكه آنها را سرمه می‌كشد به نظر می‌رسد به جای چشم دو دگمه سیاه كار گذاشته‌اند. خانم جون اسمش را گذاشته "خانم چشم كون خروسی". راستش این نقطه بدن خروس را ندیده‌ام. ولی مطمئنم خانم جون در حرفهایش اشتباه نمی‌كند. آقای مقدم قبلاً محضردار بوده، اما حالا صبح‌ها به گلهایش می‌رسد و بعدازظهرها به اهالی محل مخصوصاً بچه‌ها پیله می‌كند. سبیل مسخره و كوچكی مثل دو تكه عن دماغ سیاه زیر سوراخ دماغهایش دارد. گهگاه پیراهن قهوه‌ای می‌پوشد و بازوبندی سیاه می‌بندد. بعضی اوقات به بعضی همسایه‌ها سلام عجیبی می‌دهد، خبردار می‌ایستد و دست راستش را بالا می‌آورد. می‌گویند عضو حزب سومكا است. یكی از سرگرمی‌های گاه به گاهش كشیك كشیدن و مچ گرفتن كسانی است كه روی دیوار خانه‌اش شعار می‌نویسند. در این كار تجربه فراوان و وسواس خاصی دارد. ساعتها كشیك می‌كشد. صدها ترفند می‌زند. حتا گاهی اوقات مثل بچه‌ها می‌شود. اما وقتی یكی از شعارنویس‌ها را گرفت، نشان می‌دهد كه به اجر زحماتش رسیده. صورتش می‌خندد، بدون اینكه لبش به خنده باز شود. با یك دستمال یزدی بزرگ، مدام عرق غبغب‌هایش را پاك می‌كند. یك غبغب زیر چانه‌اش دارد، یك غبغب پشت گردنش. مثل مار كه گنجشكی را گرفته باشد، چشمهایش خمار می‌شود و برق می‌زند. حتا بعضی وقتها پرده اشكی روی آنها را می‌پوشاند. همین پرده اشك باعث اشتباه شعارنویس‌ها می‌شود كه همه‌شان جوان هستند. نمی‌دانند ضرباتی كه می‌خورند را به حساب بیاورند، یا این پرده اشك را. آخر سر هم كنفت و گیج و منگ، بدون اینكه این معما را حل كرده باشند، سرشان را زیر می‌اندازند و دور می‌شوند. آقای مقدم با طمأنیه قلم مو و قوطی رنگشان را به درون خانه می‌برد. با یكی دو برگ كاغذ سمباده بیرون می‌آید و می‌افتد به جان آجرها. آنقدر می‌ساید تا پاك شود. بعد یكی دو سطل آب به دیوار می‌پاشد. آب كه خشك شد، همه چیز مثل روز اولش برق می‌زند.
آقای مقدم دشمنی ریشه‌داری با اوس عباس دارد. دلیلش را نمی‌دانم اما شروعش به قبل از تولد من می‌رسد. اوس عباس لحاف‌دوز است. دكان كوچكی در سه راه طرشت دارد. درشت استخوان اما لاغر و بلند است. به همراه زن و دو پسرش در خانه كوچك و گودی، در انتهای كوچه ما زندگی می‌كنند. در مجموع، خانواده‌ی‌ كم سر و صدا و بی‌آزاری هستند. پسر بزرگ، وردست پدرش كار می‌كند. شكل و قیافه و اخلاق و رفتارش هم شبیه پدر است. پسر كوچك اسمش "عوض" است. ظاهرش هم مثل اسمش عجیب و غریب است. با اینكه هیجده یا نوزده سال دارد، قدش اندازه من است. به قول خانم جون "گورزاد" است. چند بار او را حین حرف زدن با حاج حسن دیده‌ام. چیزهای قلنبه و سلنبه ای می ‌گوید كه آدم گیج می‌شود. وقت حرف زدن تمام بدنش تكان می‌خورد. اول هر جمله انگشت شست و اشاره‌اش به لبهایش می‌چسبند. مثل اینكه می‌خواهند كلمات را از دهانش بیرون بكشند. می‌گویند دانشگاه می‌رود، ولی من باور نمی‌كنم. شاید هم راست است چون هر وقت او را دیده‌ام، روی پشت‌بام خانه‌شان درس می‌خواند.

صبح‌ها یا از صدای جیك جیك‌ گنجشك‌ها بیدار می‌شوم یا از نور آفتاب كه از بالای خرپشته می‌تابد. امروز از صدای دیگری بیدار شده‌ام. پچ‌پچ حرف زدن دو مرد. هوا تاریك و روشن است. هنوز آنقدر زود است كه گنجكشها هم خواب هستند. آهسته از پشه‌بند می‌آیم بیرون و از لبه پشت‌بام كوچه را نگاه می‌كنم. سر كوچه دو نفر در حال جروبحث هستند. یكی از آنها آقای مقدم است. هیكل او را با چشم بسته، در تاریكی هم می‌توانم بشناسم. نفر دوم را از كلاهش می‌شناسم. سپور محله است. اسمش مش یحیی است و چشمهایی تابه‌تا دارد. آقای مقدم یقه‌اش را گرفته و تكانش می‌دهد. مش یحیی رو به جلو و عقب خم می‌شود. التماس‌كنان مدام می‌گوید او این كار را نكرده و طلب بخشش می‌كند. هنوز نفهمیده‌ام موضوع از چه قرار است و مش یحیی چكار نكرده. بیشتر خم می‌شوم و می‌شنوم كه مش‌یحیی می‌گوید اصلاً سواد ندارد. با شنیدن این حرف آقای مقدم دست از تكان دادن برمی‌دارد و با عصبانیت هلش می‌دهد. مش یحیی مثل بادبادكی كه نخش پاره شده باشد، سكندری خوران چند قدم عقب عقب می‌رود و پخش زمین می‌شود. آقای مقدم جلوی دیوار خانه‌اش می‌ایستد و دستها را به كمر می‌زند. از دور مثل خمره‌های دسته‌دار كوتاهی است كه در آن سركه می‌اندازند. چشمم به دیوار خانه‌اش می‌افتد. با خطی خوش شعار دور و درازی روی آن نوشته‌اند. شعار را نمی‌توانم بخوانم اما از رنگ قرمز آن می‌توان فهمید كار چه كسانی است. پس بالاخره كار خودشان را كردند. با اینكه قضیه اصلاً به من ربطی ندارد، اما نمی‌دانم چرا از ته دل خوشحالم.

صبح كه برای خرید نان از خانه درمی‌آیم، متوجه دو اتفاق غیرعادی می‌شوم. آقای مقدم را می‌بینم كه یك صندلی لهستانی جلوی دیوار خانه‌شان گذاشته و روی آن نشسته. روی زانوهایش چوبی بلند كه شاید دسته بیل است قرار دارد. چوب را آنچنان محكم فشار می‌دهد كه بند انگشتان كوتاه و چاقش سفید شده. با چشمانی آتشین و نگاهی مثل عقاب، حركت هر تنابنده ابوالبشری را كه از كوچه می‌گذرد زیر نظر دارد. موضوع عجیب‌تر این است كه شعار روی دیوار، نصفش پاك شده و نصفش پاك نشده. با تمام سواد و دانشم زور می‌زنم كه آن نصفه پاك نشده را بخوانم اما برق نگاه آقای مقدم، آنچنان می‌پیچاندم كه تا خود نانوایی می‌دوم.

حوالی ساعت ده آقای مقدم ناپدید می‌شود. به همراه بچه‌های دیگر، خودم را به شعار نیمه كاره روی دیوار می‌رسانم. همگی به خواندن این نصفه شعار مشغولیم، اما هیچكدام از آن سر درنیاورده‌ایم. نوشته شده "انسان طراز نوین". به نظرم می‌رسد اگر نیمه اول شعار را هم آقای مقدم پاك نكرده بود، باز هیچ یك از ما چیزی دستگیرش نمی‌شد. درگیر حدس و یقین‌های عجیب و غریب هستیم كه آقای مقدم به همراه مردی از دور ظاهر می‌شود. همگی از دیوار فاصله‌ای احتیاط‌آمیز می‌گیریم و لب جوی آب می‌نشینیم. مرد لباسی پر از لكه‌های رنگ به تن دارد و كلاهی پارچه‌ای بر سر. آقای مقدم به شعار نیمه‌كاره اشاره می‌كند و چیزهایی به او می‌گوید. تر و فرز داخل خانه می‌رود و با قلم مو و قوطی رنگ سیاه بیرون می‌آید.

نیم ساعت بعد كار مرد تمام می‌شود. آقای مقدم پولی می‌دهد و روانه‌اش می‌كند. با حالتی راضی و سرحال از دیوار فاصله می‌گیرد و شعار را می‌خواند. نگاهی به ما می‌اندازد. لبخندی مات می‌زند و وارد خانه‌شان می‌شود. بار دیگر همگی خودمان را به دیوار می‌رسانیم. حالا شعار كامل شده، هر چند هنوز معنی آن را نمی‌فهمیم. جلوی كلمات سرخ رنگ "انسان طراز نوین" با خط سیاه نوشته شده "مرگ بر" در مجموع خوانده می‌شود "مرگ بر انسان طراز نوین".

چند روزی می‌گذرد. ظاهر قضیه این است كه آبها از آسیاب افتاده، اما همه منتظریم. اول فكر می‌كرده‌ام فقط ما بچه‌ها منتظر نتیجه ماجراییم، اما بعد كشف می‌كنم كه بزرگترها هم آلوده این بازی شده‌اند. همه می‌دانیم شعار روی دیوار یك طمعه است و همه می‌خواهیم بدانیم كه موش چقدر باهوش است . چند روز دیگر می‌گذرد. تقریباً قضیه برایمان عادی شده. بزرگترها هم فكر بدبختی خودشان هستند. فقط آقای مقدم گوش به زنگ است. روزها لای پنجره‌های طبقه اول باز است. شبها لامپ بالای سردر خانه كه هیچوقت روشن نشده بود، تا صبح می‌سوزد. خود آقای مقدم هم چند كیلویی لاغر شده. مدام در تب و تاب است. دستمال یزدی بزرگش را به گردنش بسته تا مجبور نباشد هی عرق غبغب‌هایش را پاك كند. بعدازظهرها كمی آرام می‌گیرد. حدس می‌زنم او هم مثل بقیه بزرگترها می‌خوابد.

از وقتی خانم جون بعد از نهار در خانه را قفل می‌كند، دیگر یواشكی هم نمی‌توانیم بیرون برویم. به همراه برادرم روی طاقچه پشت پنجره نشسته‌ایم و با حسرت بیرون را نگاه می‌كنیم. در كوچه هیچ خبری نیست. هوا آنچنان گرم است كه سیرسیركها هم از نفس افتاده‌اند. ناگهان چشمم به منظره عجیبی می‌افتد. پسر بزرگ اوس عباس یك جعبه شبیه به واكسی‌های سیار روی دوش انداخته و به دیوار خانه آقای مقدم تكیه داده. جایی كه ایستاده درست در ابتدای كلمات شعار است. گهگاه تكان كوچكی می‌خورد و كمی جلو می‌رود. برادرم با لحنی هیجان‌زده مرا متوجه قضیه‌ی عجیب‌تری می‌كند. هر چه پسر اوس عباس جلوتر می‌رود، نوشته روی دیوار، در پشت سرش، محو می‌شود. تا حالا حرف "م" و نصف حرف "ر" محو شده. اینقدر حواس‌مان به دیوار خانه آقای مقدم بوده كه نفهمیده‌ایم خانم جون هم در كنارمان ایستاده و به این منظره نگاه می‌كند. سركش‌های حرف "گ" در حال محو شدن است كه صدای نعره دو رگه‌ای، هر سه نفرمان را از جا می‌پراند. آقای مقدم با پای برهنه، پیژامای مغز پسته‌ای راه راه، عرق‌گیر ركابی و بادبزن حصیری در دست، از خانه بیرون می‌جهد. در دو سه قدم خودش را به پسر بزرگ اوس عباس می‌رساند و بند جعبه‌ای را كه بر دوش دارد می‌گیرد. نمی‌دانم چطور می‌شود كه یك مرتبه خودم را در میان جمعیتی از خواب پریده و زابرا، در سر كوچه می‌بینم. آقای مقدم از خوشحالی عرش را سیر می‌كند. بند جعبه را در دست دارد و فریادزنان به دور پسر بزرگ اوس عباس می‌چرخد. مطمئنم كه تا به حال سینما نرفته، اما حركاتش عین سرخپوستهایی است كه می‌خواهند به جنگ سفیدپوستها بروند و دور آتش می‌رقصند. به جای تبر سنگی هم، بادبزن حصیری را در هوا تكان می‌دهد. پسر بزرگ اوس عباس، رنگش مثل كاه زرد شده. با حركات آقای مقدم تلوتلو می‌خورد و به دور خودش می‌گردد، اما سعی دارد هر طور شده جعبه را از دست ندهد. جمعیت زیادتر می‌شود، ولی هیچكس دخالتی نمی‌كند. در همین حال خود اوس عباس هم، با پیژامای راه راه منتها به رنگ خاكستری و عرق گیر سفید آستین كوتاه، در میان دایره ظاهر می‌شود. پسر بزرگ اوس عباس به دیدن پدر می‌ایستد. آقای مقدم به حركتش ادامه می‌دهد. جعبه از روی شانه پسر بزرگ اوس عباس بر زمین می‌افتد. در یك لحظه، پسر كوچك اوس عباس با یك قوطی رنگ، از جعبه به بیرون می‌غلطد. اوس عباس نگاهی غمگین و ناراضی به پسرانش می‌اندازد. بعد معذرت خواهانه و خجالت‌زده چشم در چشم آقای مقدم می‌دوزد. با زبان بی‌زبانی از او می‌خواهد كوتاه بیاید و پاپی قضایا نشود اما آقای مقدم این حرفها حالی‌اش نیست. چند بار بالا و پایین می‌رود و مردم را به شهادت می‌طلبد. بعد رو در روی اوس عباس می‌ایستد و می‌گوید: "خشتك همه تونو می‌كشم پس یخه باباتون." هنوز آخرین كلمه از دهانش در نیامده كه اوس عباس كشیده آبداری می‌گذارد بیخ گوشش. تا حالا نمی‌دانسته‌ام لپهای آقای مقدم اینقدر جان می‌دهد برای سیلی خوردن. سر آقای مقدم به یك سو خم می‌شود و برق از چشمانش می‌پرد. مجموعه‌ای از قطرات یك پرده اشك و آب دهان و خونی كه از دماغ راه افتاده، به اطراف می‌پاشد. چند لحظه طول می‌كشد تا بفهمد چه خبر شده. ناباورانه نگاهی به اوس عباس می‌اندازد. نعره‌ای می‌كشد و به طرف او هجوم می‌برد. پسران اوس عباس مؤدبانه كناری ایستاده‌اند. شاید چون با پدرشان رودربایستی دارند. شاید چون خیلی به او احترام می‌گذارند. شاید هم فكر می‌كنند سه نفر به یك نفر نامردی است، حتا اگر آن یك نفر آقای مقدم باشد. آقای مقدم خیر برمی‌دارد برای پاهای اوس عباس. اول فكر می‌كنم دارد می‌رود برای زیر دو شاخ، اما وقتی پاچه‌های پیژامه اوس عباس را پایین می‌كشد، شستم خبردار می‌شود. راستی راستی می‌خواهد خشتك اوس عباس را بكشد پس یقه پدرش؟ مثل اینكه اوس عباس هم اشتباه مرا می‌كرده چون به سرعت برق آقای مقدم را ول می‌كند و لیفه پیژامه را می‌چسبد. در یك لحظه كشمكش عجیبی شروع می‌شود. اوس عباس ، باریك و بلند، مدام پیچ و تاب می‌خورد و می‌خواهد خودش را آزاد كند. آقای مقدم، چاق و كوتاه، در آن زیر قوز كرده و مشغول كار خودش است. درست مثل‌ لاك پشتی كه كمر ماری را به دندان گرفته و در لاكش فرو رفته باشد. ناگهان صدای پاره شدن پارچه به گوش می‌رسید. لیفه پیژامه هنوز در دست اوس عباس است، اما خشتك و پاچه‌ها در دست آقای مقدم، روی قوزك پا جمع شده. اوس عباس نعره‌ای می‌كشد كه بیشتر به ناله شبیه است. مثل حیوان تیرخورده‌ای كه فهمیده كارش تمام است. با یك دست خودش را می‌‌پوشاند و با دست دیگر مشتهایی به پشت و پهلوهای آقای مقدم می‌كوبد. مشتها آنچنان محكم است كه آقای مقدم در آن زیر هق هق صدا می‌دهد. اوس عباس دستهای پت و پهنی دارد، اما هنوز چیزهای زیادی از میان پایش آویزان است. مثل اینكه خودش هم متوجه شده، چون مشت زدن را تمام می‌كند و این دست را به كمك دست دیگر می‌برد. قبل از اینكه زن اوس عباس چادرش را به دور شوهرش بپیچد و او را به طرف خانه ببرد، یك لحظه چشمم به خانم مقدم می‌افتد. با تعجب می‌بینم چشمهایش را درانده و به دستهای اوس عباس خیره شده. برای اولین و آخرین بار رنگ مردمك چشمهایش را می‌بینم. یكی سبز است و یكی آبی.

غروب می‌شود. سایه ها به همراه سكوت و خجالت، محله را پر می‌كنند. همه آسه می‌روند و آسه می‌آیند. هیچكس در صورت كس دیگری نگاه نمی‌كند. جوانها سر كوچه ایستاده‌اند و آهسته حرف می‌زنند. ما بچه‌ها هم دور و برشان می‌پلكیم، یا بازیهای بی سر و صدا می‌كنیم. می‌شنوم كه حاج حسن می‌گوید: "اینهم شكلی از مبارزه طبقاتی است". به نظر من حرف او كاملاً درست است. خانه آقای مقدم سه "طبقه" است و خانه اوس عباس یك "طبقه".

**

یكی دو هفته است خانه ما مركز توجه اهالی محل شده. مردهای همسایه نهار خورده و نخورده خودشان را پشت پنجره‌ای كه به كوچه باز می‌شود می‌رسانند و در سایه می‌نشینند. سگرمه‌ها همه درهم و نگاهها همه مات است. مدام آه می‌كشند و در فكر هستند. وقتی سینی به دست بیرون می‌آیم تا به آنها چای تعارف كنم، این منظره به نظرم عجیب می‌رسد. در حقیقت این روزها همه چیز به نظر عجیب می‌رسد. آنها آمده‌اند تا به اخبار گوش كنند. ما تنها كسانی هستیم كه رادیو داریم. رادیو بزرگ است و وقتی داغ می‌شود بوی مخصوصی می‌دهد. بالایش پنجره‌ای شیشه‌ای دارد كه پر از خط و عدد است. پایینش دو پیچ قهوه‌ای است. یكی مال صدا، یكی مال موج. صدا را آنقدر بلند می‌كنم تا پارچه جلوی بلندگو به لرزه بیافتد. مردی با صدای زنگ‌دار و لحنی عصبانی اخبار می‌خواند. كلمات را شمرده و با تشدید ادا می‌كند. اسمش "روحانی" است. از صدایش خوشم نمی‌آید و معنی حرفهایش را نمی‌فهم، اما چیزهایی كه می‌گوید برای مردهای همسایه خیلی مهم است. یا سر تكان می‌دهند یا نچ‌نچ می‌كنند. گاهی وقتها هم پشت گردنشان را می‌خارانند یا لاله گوش‌شان را می‌كشند.

بخش دوم این داستان را از اینجا بخوانید

 
 

 ـــــــــــــــــــــــــــــــ

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ