صفت
پیغمبر علیه السّلام و هیئت او
علیّّ بن ابی طالب را رَضِیَ الله عَنهٌ پرسیدند كه ما را از صفتِ پیغمبر
آگاه كن. علی گفتا: پیغمبر علیه السّلام مردی بود بالا میانه نه سخت دراز و
نه سخت كوتاه. و رویش سپید بود سپیدی كه با سرخی زدی، و چشم هایش سیاه بود
مویش جعد و روشن و نیكو بود و گِرد ریش و كشن موی. و مویِ سرش دراز بود تا
كتف و سیاه. و گردن سپید. و زبِر او تا ناف خطی بود سیاه از موی باریك تر
چنانكه به قلم بكشند، و به زیِر شكمش هیچ جای جز آن موی نبود. و سرش گرد
بود نه كوچك و نه بزرگ. و كفِ دست و كفِ پایش معتدل بود نه پهن و نه تنگ. و
پشتش پهن بود و بزرگ، و به میانِ دو كتف، چندانكه درمی بزرگ بر تهی، موی بر
رُسته بود گرد و كشن نه پراكنده، و روشنایی از آنجا بتافتی، چون برفتی چنان
به نیرو رفتی كه گفتی پای از سنگ همی برگیرد، و چنان برفتی كه گفتی از
فرازی همی به نشیب آید. و چنان گرازان برفتی به كش و گندآوری و ررویش به
شیرینی چنان بودی كه هر كه پیش او بنشستی و به رویِ او اندر همی نگریستی
سیر شدی و از خوردن یادش نیامدی. و هر كه غمناك بودی چون پیِش او اندر
نشستی و به رویِ او اندر همی نگریستی آن غم از دل او بشدی از شیرینی رویِ
او و از خوشیِ سخن گفتن. هر كه او را دیدی هرگز از پیش او و از پس او از او
شیرین زبان تر ندیده بودی. و بینی راست كشیده و دندان ها گشاده، و به میان
هر دندانی گشادگی بود. و موی سر گاهی فرو هشته داشتی و گاهی نداشتی، و گاهی
باز كردی و گاهی بافتی چون جعدِ كشن. و به شصت و سه سال اندر موی بر تن او
سپید نشد مگر بر پس سرش تایی چند سپید بود قدِر ده تاره موی. و پیش ریشش به
جای زنخ، مایه ده تار یا بیست تار موی سپید بود و كس از او خوشخوی تر كس
ندیده بود و دست فراختر و دلیرتر از او كس ندید، چنانكه یك روز به مدینه
اندر بانگ خاست. مردمان بدویدند و نداستند كه چیست. و تا مردمان بیرون شدند
او بر اسبِ بوطلحه نشسته بود، كه اسبِ خویش نیافته بود، و از شتاب بر اسبِ
برهنه نشسته بود و شمشیر به گردن اندر افگنده، و پیش از مردمان بدانجا كه
بانگ خاسته بود رسیده؛ و چنان بود كه مردمان بیرون آمدند، او همی باز آمد و
مردمان را همی گفت: مترسید.
و روزِ حُنین و اُحُد كه سپاه مسلمانان به هزیمت بشدند و مردمان از او
بازگشتند، او تنها بماند و از آنجا كه ایستاده بود یك گام پس نیامد و هم
آنجا بیستاده بود و مردمان را به حرب همی خواند.