با کلیک بر روی این قسمت، به خانه سارا شعر بروید about me

به سایت سارا شعر خوش آمدید

احمد شاملو


 

اشعاری منتخب از مجموعه شعر باغ آینه



باغ آینه

چراغی به دستم، چراغی در برابرم:
من به جنگ سیاهی می روم.

گهواره های خستگی
از كشاكش رفت و آمدها
باز ایستاده اند،
و خورشیدی از اعماق
كهكشان های خاكستر شده را
روشن می كند.
***
فریادهای عاصی آذرخش -
هنگامی كه تگرگ
در بطن بی قرار ابر
نطفه می بندد.
و درد خاموش وار تاك -
هنگامی كه غوره خرد
در انتهای شاخسار طولانی پیچ پیچ جوانه می زند.
فریاد من همه گریز از درد بود
چرا كه من، در وحشت انگیز ترین شبها، آفتاب را به دعائی
نومیدوار طلب می كرده ام.
***
تو از خورشید ها آمده ای، از سپیده دم ها آمده ای
تو از آینه ها و ابریشم ها آمده ای.
***
در خلئی كه نه خدا بود و نه آتش
نگاه و اعتماد ترا به دعائی نومیدوار طلب كرده بودم.
جریانی جدی
در فاصله دو مرگ
در تهی میان دو تنهائی -
[ نگاه و اعتماد تو، بدینگونه است!]
***
شادی تو بی رحم است و بزرگوار،
نفست در دست های خالی من ترانه و سبزی است

من برمی خیزم!

چراغی در دست
چراغی در دلم.
زنگار روحم را صیقل می زنم
آینه ئی برابر آینه ات می گذارم
تا از تو
ابدیتی بسازم.

 

شبانه -1

شب، تار
شب، بیدار
شب، سرشار است.
زیباتر شبی برای مردن.

آسمان را بگو از الماس ستارگانش خنجری به من دهد.
***
شب، سراسر شب، یك سر
ازحماسه دریای بهانه جو
بیخواب مانده است.

دریای خالی
دریای بی نوا ...
***
جنگل سالخورده به سنگینی نفسی كشید و جنبشی كرد
و مرغی كه از كرانه ماسه پوشیده پر كشیده بود
غریو كشان به تالاب تیره گون در نشست.
تالاب تاریك
سبك از خواب بر آمد
و با لالای بی سكون دریای بیهوده
باز
به خوابی بی رؤیا فرو شد...
***
جنگل با ناله و حماسه بیگانه است
و زخم تر را
با لعاب سبز خزه
فرو می پوشد.

حماسه دریا
از وحشت سكون و سكوت است.
***
شب تار است
شب بیمار ست
از غریو دریای وحشت زده بیدار است
شب از سایه ها و غریو دریا سر شار است،
 زیبا تر شبی برای دوست داشتن.

با چشمان تو
 مرا
به الماس ستاره های نیازی نیست،
با آسمان
بگو

 

از نفرتی لبریز

ما نوشتیم و گریستیم
ما خنده كنان به رقص بر خاستیم
ما نعره زنان از سر جان گذشتیم ...

كسی را پروای ما نبود.
در دور دست مردی را به دار آویختند :
كسی به تماشا سر برنداشت

ما نشستیم و گریستیم
ما با فریادی
از قالب خود بر آمدیم

لوح گور

نه در رفتن حركت بود
نه درماندن سكونی.

شاخه ها را از ریشه جدایی نبود
و باد سخن چین
با برگ ها رازی چنان نگفت
كه بشاید.

دوشیزه عشق من
مادری بیگانه است
و ستاره پر شتاب
در گذرگاهی مایوس
بر مداری جاودانه می گردد.
 

فریاد و دیگر هیچ

فریادی و دیگر هیچ .
چرا كه امید آنچنان توانا نیست
كه پا سر یاس بتواند نهاد.
***
بر بستر سبزه ها خفته ایم
با یقین سنگ
بر بستر سبزه ها با عشق پیوند نهاده ایم
و با امیدی بی شكست
از بستر سبزه ها
با عشقی به یقین سنگ برخاسته ایم
***
اما یاس آنچنان توناست
كه بسترها و سنگ ها زمزمه ئی بیش نیست !
فریادی
و دیگر
هیچ !

 

طرح

شب با گلوی خونین
خوانده ست
دیر گاه.

دریا نشسته سرد.
یك شاخه
در سیاهی جنگل
به سوی نور
فریاد می كشد.

بر سنگفرش

یاران ناشناخته ام
چون اختران سوخته
چندان به خاك تیره فرو ریختند سرد
كه گفتی
دیگر، زمین، همیشه، شبی بی ستاره ماند.
***
آنگاه، من، كه بودم
جغد سكوت لانه تاریك درد خویش،
چنگ زهم گسیخته زه را
یك سو نهادم
فانوس بر گرفته به معبر در آمدم
گشتم میان كوچه مردم
این بانگ بالبم شررافشان:

(( - آهای !
از پشت شیشه ها به خیابان نظر كنید!
خون را به سنگفرش ببینید! ...
این خون صبحگاه است گوئی به سنگفرش
كاینگونه می تپد دل خورشید
در قطره های آن ...))
***
 بادی شتابناك گذر كرد
بر خفتگان خاك،
افكند آشیانه متروك زاغ را
از شاخه برهنه انجیر پیر باغ ...

(( - خورشید زنده است !
در این شب سیا [كه سیاهی روسیا
تا قندرون كینه بخاید
از پای تا به سر همه جانش شده دهن،
آهنگ پر صلابت تپش قلب خورشید را
من
روشن تر،
 پر خشم تر،
پر ضربه تر شنیده ام از پیش...

از پشت شیشه ها به خیابان نظر كنید!

از پشت شیشه ها
به خیابان نظر كنید !

از پشت شیشه ها به خیابان
نظر كنید ! ... ))

از پشت شیشه ها ...
***
نو برگ های خورشید
بر پیچك كنار در باغ كهنه رست .
فانوس های شوخ ستاره
آویخت بر رواق گذرگاه آفتاب ...
***
من بازگشتم از راه،
جانم همه امید
قلبم همه تپش .

چنگ ز هم گسیخته زه را
ره بستم
پای دریچه،
 بنشستم
و زنغمه ئی
كه خوانده ای پر شور
جام لبان سرد شهیدان كوچه را
با نوشخند فتح
 شكستم :

(( - آهای !
این خون صبحگاه است گوئی به سنگفرش
كاینگونه می تپد دل خورشید
در قطره های آن ...

از پشت شیشه ها به خیابان نظر كنید

خون را به سنگفرش ببینید !

خون را به سنگفرش
بینید !

خون را
به سنگفرش ...))

 

دو شبح

ریشه در خاك
ریشه در آب
ریشه در فریاد
***
شب از ارواح سكوت سرشار است .
و دست هائی كه ارواح را می رانند
و دست هائی كه ارواح را به دور، به دور دست، می تارانند .
***
- دو شبح در ظلمات
تا مرزهای خستگی رقصیده اند .

- ما رقصیده ایم .
ما تا مرزهای خستگی رقصیده ایم .

- دو شبح در ظلمات
در رقصی جادوئی، خستگی ها را باز نموده اند .

- ما رقصیده ایم
ما خستگی ها را باز نموده ایم .
***
شب از ارواح سكوت سرشار است
ریشه از فریاد
و
رقص ها از خستگی .
 

ماهی

من فكر می كنم
هرگز نبوده قلب من
این گونه
گرم و سرخ:

احساس می كنم
در بدترین دقایق این شام مرگزای
چندین هزار چشمه خورشید
در دلم
می جوشد از یقین؛
احساس می كنم
در هر كنار و گوشه این شوره زار یاس
چندین هزار جنگل شاداب
ناگهان
می روید از زمین.
***
آه ای یقین گمشده، ای ماهی گریز
در بركه های آینه لغزیده تو به تو!
من آبگیر صافیم، اینك! به سحر عشق؛
از بركه های آینه راهی به من بجو!
***
من فكر می كنم
هرگز نبوده
دست من
این سان بزرگ و شاد:
احساس می كنم
در چشم من
به آبشر اشك سرخگون
خورشید بی غروب سرودی كشد نفس؛

احساس می كنم
در هر رگم
به تپش قلب من
كنون
بیدار باش قافله ئی می زند جرس.
***
آمد شبی برهنه ام از در
چو روح آب
در سینه اش دو ماهی و در دستش آینه
گیسوی خیس او خزه بو، چون خزه به هم.

من بانگ بر گشیدم از آستان یاس:
(( - آه ای یقین یافته، بازت نمی نهم! ))

 

 
 

 ـــــــــــــــــــــــــــــــ

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ