از میان شیشه، از میان مه
علی خدایی
فنیا هر بار كه از شیشههای اتوبوس بیرون را نگاه میكرد با دستكشهایش به
شیشه میمالید تا بخارها پاك شوند، باران را میدید كه میبارید. وقتی
اتوبوس در ایستگاه انزلی ایستاد با خود گفت: "باز هم انزلی، باز هم باران
و باز هم این آراكس كوفتی." دكمههای پالتوی خاكستریاش را بست؛ شال گردن
قرمزش را روی شانهها و گردن مرتب كرد؛ دور و برش را نگاه كرد و بلند شد.
چیزی از یادش نرفته بود. نفس عمیقی كشید، گره روسریاش را محكم كرد. از پلههای
اتوبوس كه پایین میآمد، سرش را به طرف صندلی كه در آن نشسته بود برگرداند.
جای دستكشهایش هنوز روی پنجرههای شیشهای كنار صندلی بود. باران به صورتش
خورد. خواست صورتش را توی پالتو فرو كند كه پایش در گودال كوچكی از آب فرو
رفت.
"كفشم، كفش چرمی تازهام. توی این راه نكبتی هم پاهایم باد كرده."
كفش را از ترس از پا بیرون نیاورد. ایستاد تا چمدانش را از شاگرد راننده
گرفت. از ایستگاه بیرون آمد. مسافرها یكییكی در باران گم شدند. فنیا ماند
و میدان انزلی.
"باز هم انزلی!"
خانهی آراكس آن طرف میدان، درست رو به روی پل سفید بود. چراغهای مغازهی
آراكس روشن بود. "تا به خانهی آراكس برسم، این كفشها درست و حسابی از
ریخت میافتند. چرمش، چقدر این چمدان لعنتی سنگین است."
از میدان گذشت. رو به روی مغازه ایستاد. زنگ در را زد. منتظر شد و نگاه كرد
مغازهای را كه كرم سودا میفروخت و آراكس را كه پیشبند آبی با تور سفید
میبست. دستهایش را توی جیبهای پالتو فرو برد. دستكشهام خیس شده. من كه
تازه سوراخهایش را دوخته بودم. اینجا همیشهی خدا باران میبارد. همیشهی
خدا توی این باران كوفتی موهایم را باز میكردم و جلو همین مغازهی كوفتی
آراكس كه كرم سودا را مد كرد، میایستادم. آراكس میگفت بیا تو دختر. موهام
خیس خیس میشد و لباسهام به تنم میچسبید. آراكس دستم را میگرفت و به
داخل مغازه میكشاند. حوله را میانداخت روی سرم. خودت را خشك كن، دختر.
دستش را توی موهام میكرد و میپرسید: "حالا امشب چكار میكنی؟"
فنیا دوباره زنگ زد و منتظر شد. آراكس باز هم خوابش برده.
وقتی رسیدیم هم خواب بود. بیدارش كردم. جلو آینه نشست. گفتم: "حالا دیگر
وقت این كارها نیست." پرسید: "چشمهایم كه پف نكرده؟" آمدیم روی عرشه. كشتی
ایستاده بود. باید از پلهها پایین میرفتیم. آراكس دامنش را كمی بالا گرفت
تا از پلهها پایین بیاید. گفت: "اینجا ایرانه فنولی؟" و بعد گفت: "فنولی
پیانوی من كجاست؟" گفتم: "برو پایین. برو پایین پهلوی این شپشوهای كوفتی."
دور میدان انزلی دور زدیم. تا به همینجا كه حالا ایستادهام رسیدیم.
فنیا دور خودش چرخی زد و میدان را نگاه كرد. چراغهای میدان روشن بود و پل
سفید در ته میدان پیدا بود. باران هنوز میبارید. آراكس گفت: "اینجا را
باید بخرم. همین مغازه را. خیلی خوبه. رو به روی میدان اصلی شهر هم كه هست.
از روی پل سفید تمام كامیونهای روسی را كه میآیند میبینیم. خیلیها به
هوای كرم سودا و لیموناد توی تور میافتند."
این آراكس كوفتی چرا در را باز نمیكند. سكته نكرده باشد. میداند كه
میآیم.
همه به ما نگاه میكردند. به ما دو تا زن تنها كه كنار مغازه ایستاده بودیم
میخندیدند. ما دو تا زیر چتر آژاكس جمع بودیم. شانههای من و آراكس از
دایرهی چتر بیرون زده بود. خیس شده بودیم.
آراكس با حولهای در دست در را باز كرد؛ فنیا را كه دید گفت: "باز هم آمدی
و باران را آوردی. موهایت خیس شده."
چمدان را از فنیا گرفت. گفت: "سنگینه، بیا تو، بیا تو. خیلی وقت است این
موقع شب زنگ اینجا را نزدهای."
فنیا داخل مغازه شد. كفشهایش را بیرون آورد. گفت: "پاهایم باد كرده، توی
این اتوبوس پدرم درآمد."
به قوزك پایش دست كشید: "درد میكنه."
آراكس گفت: "آب گرم بیاورم؛ پاهایت را توی آب بگذاری؟" و رفت كه لگنی آب
گرم بیاورد.
فنیا روسریاش را باز كرد؛ روی میز انداخت و روی صندلی لهستانی كنار میز
نشست. از پنجرهی كنار میز بیرون را نگاه كرد؛ با دستهایش بخار روی پنجره
را پاك كرد. ماشینی گذشت. كفشهایش را از كف چوبی مغازه برداشت و نگاه كرد:
"قوزك پایم روی چرم كفش جا انداخته. این پاها دیگر پا بشو نیستند."
آراكس آب گرم آورد. فنیا پاهایش را توی آب گرم و صابون گذاشت. گرما به تنش
كه رسید، دكمههای پالتو را باز كرد. آراكس حوله را روی موهای فنیا گذاشت.
فنیا گفت: "خیلی وقته كه اینجا نبودهام."
آراكس گفت: "حالا چای میچسبد. بروم چای دم كنم."
صبح روز بعد وقتی فنیا از پلههای اتاق طبقهی بالای مغازه پایین آمد،
آراكس را دید كه پیشبند آبی با تور سفید بسته و شیرقهوه برای مشتریها
میبرد. فنیا روی یكی از صندلیها نشست. به آراكس گفت: "هنوز این خانه
مستراح نداره؟ "گارشوگ" كجاست؟"
آراكس گفت: "برو توی حیاط پشت مغازه، هنوز برای چند سال جا دارد."
فنیا بلند شد. چتر آراكس را از كنار پیشخوان برداشت. توی حیاط چتر را باز
كرد. كنار درخت نارنج رفت و نشست.
سالها پیش، توی همین حیاط دو تا صندلی راحتی پارچهای میگذاشتیم. هوا هم
آفتابی بود، نه مثل حالای كوفتی. موهایمان را باز میكردیم، روی صندلیها
ولو میشدیم. زیر درخت گردو میز گرد كوچكی میگذاشتیم و رویش تنگی پر از
لیموناد. گرم میشدیم. آراكس از "ایوان" میگفت كه راننده بود و همیشه توی
جیبش چاقو میگذاشت. من حرص واریس پاهایم را میخوردم. موهای من بلندتر از
آراكس بود. آراكس موهای من را شانه میكرد و میگفت اینجا رطوبت داره،
موهایت فرفری میشود. عرق میكردیم. پاهایمان را توی شنهای حیاط فرو
میكردیم. خنك بود. آراكس میگفت: "امشب ایوان دعوتمان كرده. پیانو
بزنیم؟" میرفت و پیانوی قرمز كوچك "تامارفش" را میآورد. ناخنهایم بلند
بود. ناخنهای آراكس كوتاه بود. هر موقع كه لیوانها را میشست یكی از
ناخنهایش میشكست و میگفت آخ. توی آفتاب دراز میكشیدیم و آراكس بیخیال،
با چهار انگشت روی دكمههای پیانو میزد و آوازی برای ایوان میخواند، برای
ایوان بیخیال و مردنی كه با آراكس توی قایق روی دریا بود.
فنیا بلند شد. با پاهایش چند تكه شن گلی را كنار درخت نارنج، جایی كه نشسته
بود، ریخت و با صدای بلند گفت: "عجب كودی!" و خندید.
آراكس گفت: "صبحانه چه میخوری؟"
فنیا گفت: "هر چه باشد."
هر كه وارد مغازه میشود آراكس میگفت: "بروید یك ساعت دیگر بیایید. مهمان
دارم."
فنیا گفت: "حالا چكار میكنی؟" آراكس گفت: "متولی كلیسا شدهام." مچ دستش
را به فنیا نشان داد كه روی آن صلیب خالكوبی شده بود.
فنیا خندید و گفت: "مچ دست مرا ببین." و مچ دستش را نشان داد.
آراكس گفت: "چیزی كه نمیبینم."
به فنیا نگاه كرد و گفت: "هنوز هم بعد از سی سال؟ بیست سال است كه اینجا
نیامدهای و حالا كه آمدی، امروز آمدی؟"
فنیا گفت: "برویم توی خیابان، برویم بگردیم."
آراكس مغازه را بست. چتر را باز كرد. دوتایی توی خیابان راه افتادند و فنیا
به یاد آورد روزهایی را كه دو زن تنها بودند و توی همین خیابان حتا یك كلمه
از آنچه مردم میگفتند نمیفهمیدند. جلو هر مغازهای میایستادند، و با
انگشتهایشان ادای سیگار كشیدن را در میآوردند تا سیگاری بخرند، یا كسی به
آنها سیگاری بدهد.
آراكس گفت: "بیا برویم، برویم سر خاك ایوان."
فنیا چیزی نگفت. میدانست هر بار، هر سال، همین موقع وقتی او به انزلی
میآمد، آراكس همین حرف را میزند.
روز اول پسر جوانی كامیونش را كنار مغازه پارك كرد. توی مغازه آمد. ما را
برانداز كرد و گفت: "فقط شیرقهوه دارید؟" آراكس گفت: "بله." پسر جوان باز
گفت: "گفتم فقط شیرقهوه دارید؟" لیوانی را كه پاك میكردم روی پیشخوان
گذاشتم و به پسر جوان گفتم: "اگر شیرقهوه میخواهی هست و اگر چیز دیگری
میخواهی اینجا نیست." عصر آن روز من مغازه را گرداندم و آنها اتاق
طبقهی بالای مغازه بودند. وقتی ایوان رفت به آراكس گفتم: "به فامیلهایت
خوب میرسی!"
آراكس گفت: "ببین، اینجا پر از گل و سبزی است. ببین." گل خودرویی را چید.
"ببین چه بوی خوبی دارد. با ایوان اینجا هم آمدیم. حالا قبرستانه، باشه."
فنیا گفت: "لابد روی این قبرها هم؟"
آراكس گفت: "معلومه، فنیا جان. تو همیشه از ایوان بدت میآمد. چند سال شب
مردنش اینجا میآمدی و به من متلك میگفتی و دعوا میكردی و میرفتی."
روز بعد دوباره ایوان توی مغازه پیدایش شد. صبح خیلی زود. با كلاه كپی چرمی
كه بر سر داشت، با خندهای كه به آراكس میكرد. دستهگل خودرویی به او داد:
"برای تو آوردهام آراكس." آراكس از پشت ایوان دوید تا گلها را بگیرد.
ایوان صورت آراكس را بوسید. چشمهای آراكس بسته بود.
فنیا دستهای گل خودرو روی قبر ایوان ریخت. به آراكس گفت: "برویم. از این
خرابشدهی كوفتی برویم."
آراكس گفت: "پاهایت باد كرده؟"
از قبرستان تا مغازه راه زیادی نبود. باید از كنار پارك ملی و اسكله
میگذشتند تا به میدان انزلی برسند.
عصر وقتی آراكس پیانوی كوچكش را روی پیشخوان گذاشت و با چهار انگشت روی
دكمههای پیانو میزد و برای خودش ترانهی ایوان دلیر من را میساخت، ایوان
وارد مغازه شد. آراكس به من نگاهی كرد. چراغهای نفتی را روشن میكردم.
آراكس میگفت: "ایوان، بگو برای من حاضری چكار كنی؟" ایوان میگفت: "همه
كار، گنجشك من." چاقویش را از جیب بیرون آورد. باز كرد. چوبهای كف كنار
پیشخوان را نشانه گرفت چاقو را انداخت: "همه كار، گنجشك من."
تا آخر شب به مشتریها شیرقهوه و كرم سودا و چای فروختم؛ تا آراكس به خانه
برگشت و برایم تعریف كرد كه با "لوتكا" زیر آن باران، تا وسط وسطهای دریا
رفته بودند.
آراكس گفت: "از پارك ملی برویم."
وقتی بار اول آراكس با ایوان از پلهها پایین میآمدند، آراكس دامنش را صاف
میكرد و گوشوارهی كوچك دانهیاقوتیاش را به لالهی گوشش میچسباند.
فنیا گفت: "چرا نیمكتهای پارك ملی را رنگ سبز میزنند. اینجا كه همیشه
سبز است." و رفت روی یكی از نیمكتها نشست. خیس بود.
آراكس گفت: "سرما میخوری فنیا جان."
فنیا گفت: "باران كه نمیبارد. چترت را ببند. بنشین. استخوانهایت درد
نمیكند؟"
آراكس چتر را بست. فنیا ادامه داد: "چرا ندادی علفهای روی قبر ایوان را
بكنند. حتا اسمش پیدا نیست. فقط یك صلیب كوفتی مانده. از كجا بفهمم این قبر
ایوان است. این پاهای لعنتی من باد كرده است."
آراكس گفت: "فنیا جان، هر چقدر علفها را بكنیم، چیزی كه اینجا فراوان
هست، علف خودروست. در میآید."
فنیا پالتویش را جمع و جور كرد. پشت یكی از درختها پنهان شده بودم. پهلوی
هم ایستاده بودند. لبهای آراكس تكان میخورد. ایوان میخندید. به اسكله
رسیدند. از پلهها پایین رفتند. ایوان و آراكس آرام آرام گم شدند و بعد
قایقی آن دو را به میان دریا برد.
آراكس گفت: "موهایت را رنگ نمیكنی؟"
فنیا گفت: "توی لا- رزیدانس وقتی ظرف میشویی، موها رنگكردن لازم ندارد."
آراكس گفت: "وقتی به انزلی میایی، برای ایوان، هم ناخنها لاك میخواهد،
هم موها رنگ، حنایی مثلا". حالا دخترها موهایشان را حنایی میكنند، نه؟"
فنیا گفت: "بیشتر طلایی، اسمشان را میگذارند طوطی و لباس سبز میپوشند،
رنگ همین نیمكت، و لبهایشان را مثل همان موقع كه من و تو و ایوان رو به
روی هم مینشستیم و شیر قهوه میخوردیم. یادت هست؟ به تو شكلات داده بود.
وقتی آمد توی مغازه باران میبارید. چترش را پرت كرد كنار پیشخوان. داد زد
آراكس، فنیا. آب باران روی چوبهای كف مغازه میچكید جای پاهایش روی كف
چوبی مغازه میماند و تو میخواستی پایت را توی جا پاها بگذاری. شیر قهوه
آوردی. پردههای چیندار كنار شیشههای ویترین را كنار زدی و بخارها را با
كف دستت پاك كردی. نشستیم دور میز. تو خندیدی و گفتی شیر قهوهها گرم بود،
دستهایم میسوخت. حالا خنك شدم. شكلاتها را باز كردی و خوردیم. لبهایمان
را كه به فنجان میچسباندیم، جای لبهایمان روی لبهی فنجان میماند.
شكلاتی و قرمز."
آراكس گفت: "بلند شو فنیا، برویم لبهایمان را قرمز كنیم. موهایمان را رنگ
كنیم. هنوز من و تو از این طوطیها خیلی بهتریم. به ما میگفتند گنجشكهای
شب. بلند شو، امشب باید حسابی خوش بگذرانیم."
فنیا گفت: "هر شب كه لیوانها را میشویم، از روی لیوانها میفهمم نوشنده
مرد بوده یا زن. زنها چند سالهاند و لبهای كی قشنگ است. قرمز، صورتی،
شكلاتی."
آراكس دست فنیا را گرفت. بلند شدند و به راه افتادند.
آراكس گفت: "یادت میآید موقعی كه انگشتر مادرم را فروختم تا این مغازه را
بخرم؟ چه یادت بیاید چه نیاید مثل همان وقت خوشگلم." خندید و به فنیا دندان
طلایش را نشان داد.
فنیا گفت: "صدای سوت كشتی آراكس. صدای سوت، بلند شو اینقدر نخواب. باید
برویم پایین. پهلوی این شپشوهای كوفتی. خانهمان را خراب كردند. ماما وبا
گرفت. من و تو را فرستادند پهلوی این زباننفهمها. ماما كجاست. آراكس؟"
آراكس گفت: "كجایی، فنیا؟"
دست فنیا را گرفت و گفت: "به من تكیه بده، فنیا جان."
فنیا گفت: "استخوانهایم درد میكند. پاهایم باد كرده."
وقتی به مغازه رسیدند، آراكس تابلوی كوچك (تعطیل است) را روی دستگیرهی در
بیرون مغازه گذاشت.
فنیا روی صندلی لهستانی كنار پنجره نشست. به بیرون زل زده بود. به آراكس
گفت: "اینها به چه زبانی حرف میزنند؟"
آراكس گفت: "به زبان من و تو. بیا دختر. این آدمها توی این مغازه
نمیآیند. بیا لباسهای قدیمیمان را بپوشیم. موها را رنگ میكنیم دو تا
خانم درست و حسابی میشویم. مینشینیم پشت پنجره. پردهها را كنار میزنیم.
پنجره را اندازهی دو تا قاب صورت از بخار پاك میكنیم. بیرون را تماشا
میكنیم. غذا میخوریم. مینوشیم. خوش میگذرانیم."
فنیا به میدان انزلی نگاه میكرد. به آراكس گفت: "پل سفید كجا بود؟"
آراكس با كف دست پنجره را پاك كرد. با انگشتش ته میدان را نشان داد. دوباره
باران میبارید. گفت: "آنجا ته میدان."
فنیا گفت: "هوا سرده."
تمام بعد از ظهر آراكس پاهای فنیا را در آب گرم و صابون گذاشت. پاهایش را
با آب و صابون شست و با قیچی گوشتهای اضافهی دور ناخنهای پایش را چید.
فنیا گفت: "دور ناخنهای پایم را؟"
آراكس گفت: "گوشت اضافه آورده دختر. دستهایت را بده جلو. دور ناخنهای
دستت هم مثل انگشتهای پایت شده."
فنیا گفت: "زمخت شده؟"
آراكس گفت: "قرمز تیره قشنگتر است؟"
فنیا گفت: "ناخنهایم میشكند."
موهای فنیا را رنگ كرد. "موهای ما طلایی بود، نه؟"
آراكس گفت: "چشمهایت را ببند."
توی صندلی راحتی، آراكس ناخنهایم را لاك میزد. ناخنهام بلند بود.
انگشتهایم را باز میكرد و بالا میبردم تا زودتر لاكها خشك بشود.
وقتی فنیا به آینه نگاه كرد گفت: "حالا شدم یك خانم حسابی."
آراكس گفت: "برو بالا لباس بپوش. اینجا را كه مرتب كردم، من هم میآیم."
فنیا به اتاق بالای مغازه رفت. چمدانش را باز كرد. لباس مخمل قرمزش را كه
دامنی چیندار داشت بیرون آورد. آن را جلو آینه به تنش چسباند. سوار قایق
شدیم. سه نفر بودیم. من و ایوان و آراكس. قایق تكان میخورد. ایوان دست ما
را گرفته بود و میگفت: "نیفتید، دخترها." آراكس میگفت: "الان میافتم
ایوان. دستم را محكمتر بگیر." و میخندید. سرش را روی سینهی ایوان
میگذاشت. دستم را از دست ایوان بیرون كشیدم. نشستم روی پوزهی قایق. آنها
آن طرفتر. ایوان پاروها را گرفت. پارو زد. قایق روی آب آرام جلو میرفت.
باران میبارید و من از حرصم چتر را روی سرم گرفتم. گفتم: "شما دو تا خیس
بشوید." از ساحل دور شدیم.
"هنوز این لباس تنگ نشده."
لباس را پوشید و گلسینهای كه گلهای مروارید سفید پارچهای داشت به سینه
زد و دوباره به آینه نگاه كرد: "از ساحل دور شدیم."
از پلهها پایین آمد. آراكس گفت: "به! چی شدی فنیا !"
فنیا گفت: "تنگ نشده."
آراكس جلو آمد گفت: "گل سینهات كج شده." آن را صاف كرد. موهای فنیا را جمع
كرد و سنجاق سرش را میان موها فرو كرد. بالا رفت تا لباسش را عوض كند.
فنیا كنار پنجره نشست. پنجره را پاك كرد. بیرون را نگاه كرد. روی میز،
آراكس تنگ و لیوان گذاشته بود. با صدای بلند گفت: "از ساحل دور شدیم، رفتیم
تا وسط دریا. شما دو تا خیس شده بودید."
برای خودش ریخت و گفت: "به سلامتی تو!"
خیس خیس شده بودید. آراكس لباس سفید پوشیده بود و ایوان بین پاهایش شیشه
بود.
صدای مشتریها میآمد كه دستگیرهی در را فشار میدادند و میگفتند: "امشب
هم كه تعطیله."
ایوان كلاه چرمیاش را روی موهای خیس آراكس گذاشت.
آراكس دستش را روی شانهی فنیا گذاشت. فنیا به آراكس نگاه كرد. همان لباس
سفید را پوشیده بود با گلسینهای از رز قرمز. گفت: "این گلسینه یادت
میآید، آن شب خیس خالی شده بودیم." رو به روی فنیا نشست. فنیا گفت: "پنجره
را پاك كن." آراكس گفت: "تو، تو همیشه به من، تو همیشه به من و ایوان."
فنیا گفت: "تو بلند شدی و توی قایق رقصیدی. دستهایت را باز میكردی و
میبستی."
آراكس گفت: "من بلند شدم. دستهایم را باز میكردم و میبستم. رقصیدم از
این طرف قایق تا آن طرف. حسابی خورده بودیم. ایوان را بغل كردم."
فنیا گفت: "میخواستم ایوان را بغل كنم."
آراكس فنیا را بغل كرد.
فنیا گفت: "میخواستم با ایوان شنا كنم."
فنیا سرش را بالا برد. چشمهایش را بست. نفسی تازه كرد و گفت: "روی صورتم
باران مینشست."
آراكس گفت: "خیس شده بودم و ایوان پارو میزد. تو بلند شدی."
فنیا گفت: "بلند شدم، میخواستم..."
آراكس گفت: "زودتر از تو سرم را روی پای ایوان گذاشتم. ایوان میخندید و از
شیشه میخورد."
فنیا گفت: "نشستم. چتر از دستم افتاد. صورتم را برگرداندم."
آراكس سرش را روی پاهای فنیا گذاشت.
فنیا گفت: "ایوان پاروها را توی قایق گذاشت. قایق وسط دریا ایستاد. تو را
از روی پاهایش بلند كرد. ایوان برای تو آواز میخواند و تو به ایوان گفتی
حاضری برای من چكار كنی؟ ایوان هم گفت همه كار، عشق من."
فنیا بلند شد. آراكس را بلند كرد و گفت: "باز كن."
آراكس موهای فنیا را باز كرد و فنیا موهایش را در دست آراكس گذاشت. آراكس
گفت: "ببر، ایوان."
فنیا گفت: "موهایم خیس بود. ایوان میخندید. تو هم میخندیدی. وسط قایق
ایستاده بودی. ایوان جلو آمد. رو به روی من. گفت: حاضر فنیا؟ سرم را پایین
انداخته بودم. موهای مرا توی مشتش گرفت. چاقویش را بیرون آورد."
آراكس گفت: "بخور، فنیا."
دردم میگفرت. موهایم بریده نمیشدند. روی آب، توی تاریك و روشن، روی
صورتم، روی پیرهنم، موهایم را میدیدم كه دستهدسته میریختند. تو
میخندیدی و میگفتی، بخور. دستهایش گرم بود و خیس بود و موهایم به دستش
میچسبید."
آراكس گفت: "آخر شب وقتی بر میگشتیم تو كلاه ایوان را روی سرت گذاشته
بودی."
فنیا گفت: "كلاه را با خودم بردم. تنها یادگاری من از ایوان."
آراكس گفت: "تنها یادگاری تو و من از ایوان. بعد از آن تو نه دیگر به من
نگاه كردی و نه به ایوان و رفتی. گاهی یك نامه نوشتی تا برای تو نوشتم
ایوان مرد. آمدی اینجا كلاه كپی را پرت كردی روی صلیب قبر."
فنیا گفت: "آمدم پرت كردم روی صلیب ایوان. روی دو تا چشم پوسیدهاش توی خاك
كه همه جا به دنبالم بود. وقتی از اینجا رفتم، همه جا بود. توی خیابان
ویلا كه خانه گرفتم، كلاهش روی جارختی بود. هر وقت كسی به خانهام میآمد
میخندید و میگفت كی كلاهش را جا گذاشته، خانم؟"
آراكس گفت: "كلاهش را برداشتم، آوردم اینجا. روی جارختی انداختم. نگاه
كن."
فنیا از جارختی كلاه را برداشت. روی سرش گذاشت. گفت: "اینطور بود. نه؟ كمی
كج، لبهاش به طرف پایین."
آراكس پشت پیشخوان مغازه رفت پیانوی قرمز كوچك تامارفش را بیرون آورد. با
چهار انگشت روی دكمهها زد و خواند: "روزی از روزها من و فنیا و ایوان در
قایقی..."
و فنیا میرقصید. دستهایش را این سو و آن سو میبرد، به صندلی لهستانی
تعظیم كرد و آن را برداشت. دستهایش را دور لبهی صندلی گذاشت. دستها را
روی شانهی ایوان گذاشت.
"و باران میبارید."
فنیا در را باز كرد. زیر باران با صندلی میرقصید. به ایوان گفت: "آن موقع
توی انزلی وقتی كه میبارید پاها توی گل فرو میرفت. به حالا نگاه نكن كه
پابرهنه میرقصم."
صدای پیانو توی بارانی كه میبارید گم شد.
فنیا گفت: "رفتم تهران، كه باران نمیبارید. همه جا خشك بود. تا موهایم
بلند شد. همه جا پر از گرد و خاك بود."
آراكس از مغازه بیرون آمد، صندلی را از دست فنیا گرفت، و دوتایی همدیگر را
بغل كردند.
هیچكس توی میدان نبود. چراغهای میدان انزلی روشن بود و باران میبارید.
فنیا گفت: "پاهایم درد میكند، آراكس."
به فنیا پنجرههای ویترین رانشان داد كه دو قاب پاكشده از بخار داشت.
آراكس گفت: "خیس شدیم."
آراكس گفت: "تمام دندانهایم را باید بكشم. خیس شدیم."
توی مغازه آمدند. در را بستند و بالا رفتند.
آراكس دكمههای لباس فنیا را یكییكی باز كرد. فنیا روی تخت دراز كشید.
آراكس گفت: "خیلی خوردیم."
فنیا كلاه را از سرش برداشت. روی كف چوبی اتاق انداخت. آراكس كنار او دراز
كشید. فنیا گفت: "استخوانهایم درد میكند. علفها را بده بكنند. قبر معلوم
نبود. صورت ایوان پیدا نبود."
صبح زود وقتی فنیا چشمهایش را باز كرد، آراكس هنوز خواب بود. بلند شد لباس
قرمزش را توی چمدان گذاشت. هنوز خیس بود. پالتوی خاكستریاش را پوشید.
دكمههایش را بست. روسریاش را سر كرد و گره محكمی زیر گردنش زد. شال گردنش
را روی گردن انداخت. كفشهای چرمی تازهاش را به پا كرد. كلاه ایوان را
برداشت. پایین آمد، كلاه را روی جارختی گذاشت. به دور و برش نگاه كرد. بخار
پنجره را به اندازهی صورت پاك كرد. بیرون را نگاه كرد. در مغازه را باز
كرد. صندلی توی خیابان افتاده بود. آن را توی مغازه آورد. روی میز، پیانوی
كوچك قرمز "تامارف" آراكس بود. با چهار انگشت روی دكمهها زد. بیرون آمد.
تابلوی تعطیل است را از دستگیرهی در مغازه برداشت. روی میز، كنار پیانو
انداخت. بیرون آمد. در را بست.
مه بود و چراغهای میدان انزلی هنوز روشن بودند. به طرف ایستگاه كه میرفت
برگشت تا به مغازهی آراكس نگاهی كند. همه چیز در مه گم شده بود.
فنیا گفت: "استخوانهایم درد میكند، آراكس."