با کلیک بر روی این قسمت، به خانه سارا شعر بروید about me

به سایت سارا شعر خوش آمدید

مهدی اخوان ثالث


 

اشعاری منتخب از مجموعه شعر از این اوستا

بخش ششم



زندگی

بر زمین افتاده پخشیده ست
 دست و پا گسترده تا هر جا
از كجا ؟
 كی ؟
 كس نمی داند
و نمی داند چرا حتی
سالها زین پیش
 این غم آور وحشت منفور را خیام پرسیده ست
وز محیط فضل و شمع خلوت اصحاب هم هرگز
هیچ جز بیهوده نشنیده ست
كس نداند كی فتاده بر زمین این خلط گندیده
وز كدامین سینه ی بیمار
عنكبوتی پیر را ماند ، شكن پر زهر و پر احشا
مانده ، مسكین ، زیر پای عابری گمنام و نابینا
پخش مرده بر زمین ، هموار
دیگر آیا هیچ
كرمكی در هیچ حالی از دگردیسی
تواند بود ؟
 من پرسم
كیست تا پاسخ بگوید
از محیط فضل خلوت یا شلوغی
 كیست ؟
 چیست ؟
 من می پرسم
 این بیهوده
ای تاریك ترس آور
 چیست ؟

رباعی

خشكید و كویر لوت شد دریامان
 امروز بد و از آن بتر فردامان
زین تیره دل دیو سفت مشتی شمر
 چون آخرت یزید شد دنیامان

 

آنگاه پس از تندر

 نمی دانی چه شبهایی سحر كردم
بی آنكه یكدم مهربان باشند با هم پلكهای من
در خلوت خواب گوارایی
 و آن گاهگه شبها كه خوابم برد
 هرگز نشد كاید بسویم هاله ای یا نیمتاجی گل
 از روشنا گلگشت رؤیایی
 در خوابهای من
این آبهای اهلی وحشت
تا چشم بیند كاروان هول و هذیان ست
این كیست ؟ گرگی محتضر ، زخمیش بر گردن
 با زخمه های دم به دم كاه نفسهایش
افسانه های نوبت خود را
در ساز این میرنده تن غمناك می نالد
 وین كیست ؟ گفتاری ز گودال آمده بیرون
سرشار و سیر از لاشه ی مدفون
بی اعتنا با من نگاهش
پوز خود بر خاك می مالد
آنگه دو دست مرده ی پی كرده از آرنج
از روبرو می آید و رگباری از سیلی
من می گریزم سوی درهایی كه می بینم
بازست ، اما پنجه ای خونین كه پیدا نیست
از كیست
تا می رسم در را برویم كیپ می بندد
آنگاه زالی جغد و جادو می رسد از راه
 قهقاه می خندد
 وان بسته درها را نشانم می دهد با مهر و موم پنجه ی خونین
سبابه اش جنبان به ترساندن
گوید
 بنشین
شطرنج
آنگاه فوجی فیل و برج و اسب می بینم
تازان به سویم تند چون سیلاتب
من به خیالم می پرم از خواب
مسكین دلم لرزان چو برگ از باد
یا آتشی پاشیده بر آن آب
خاموشی مرگش پر از فریاد
آنگه تسلی می دهم خود را كه این خواب و خیالی بود
اما
من گر بیارامم
با انتظار نوشخند صبح فردایی
 این كودك گریان ز هول سهمگین كابوس
تسكین نمی یابد به هیچ آغوش و لالایی
از بارها یك بار
شب بود و تاریكیش
یا روشنایی روز ، یا كی ؟ خوب یادم نیست
اما گمانم روشنیهای فراوانی
در خانه ی همسایه می دیدم
 شاید چراغان بود ، شاید روز
شاید نه این بود و نه آن ، باری
 بر پشت بام خانه مان ، روی گلیم تر وتاری
با پیردرختی زرد گون گیسو كه بسیاری
 شكل و شباهت با زنم می برد ، غرق عرصه ی شطرنج بودم من
جنگی از آن جانانه های گرم و جانان بود
اندیشه ام هرچند
بیدار بود و مرد میدان بود
اما
انگار بخت آورده بودم من
 زیرا
ندین سوار پر غرور و تیز گامش را
 در حمله های گسترش پی كرده بودم من
 بازی به شیرینآبهایش بود
با این همه از هول مجهولی
دایم دلم بر خویش می لرزید
 گویی خیانت می كند با من یكی از چشمها یا دستهای من
اما حریفم بیش می لرزید
در لحظه های آخر بازی
 ناگه زنم ، همبازی شطرنج وحشتناك
شطرنج بی پایان و پیروزی
زد زیر قهقاهی كه پشتم را بهم لرزاند
گویا مراهم پاره ای خنداند
دیدم كه شاهی در بساطش نیست
گفتی خواب می دیدم
او گفت : این برجها را مات كن
خندید
یعنی چه ؟
من گفتم
او در جوابم خندخندان گفت
ماتم نخواهی كرد ، می دانم
پوشیده می خندند با هم پیر بر زینان
من سیلهای اشك و خون بینم
در خنده ی اینان
آنگاه اشارت كرده سوی طوطی زردی
كانسو ترك تكرار می كرد آنچه او می گفت
با لهجه ی بیگانه و سردی
ماتم نخواهی كرد ، می دانم
زنم نالید
آنگاه اسب مرده ای را از میان كشته ها برداشت
 با آن كنار آسمان ، بین جنوب و شرق
پر هیب هایل لكه ابری را نشانم داد ، گفت
آنجاست
 پرسیدم
آنجا چیست ؟
 نالید و دستان را به هم مالید
من باز پرسیدم
نالان به نفرت گفت
خواهی دید
ناگاه دیدم
آه گویی قصه می بینم
تركید تندر ، ترق
بین جنوب و شرق
زد آذرخشی برق
اكنون دگر باران جرجر بود
هر چیز و هر جا خیس
هر كس گریزان سوی سقفی ، گیرم از ناكس
یا سوی چتری گیرم از ابلیس
من با زنم بر بام خانه ، بر گلیم تار
 در زیر آن باران غافلگیر
 ماندم
پندارم اشكی نیز افشاندم
بر نطع خون آلود این ظرنج رؤیایی
 و آن بازی جانانه و جدی
در خوشترین اقصای ژرفایی
وین مهره های شكرین ،‌ شیرین و شیرینكار
این ابر چون آوار ؟
آنجا اجاقی بود روشن ‌ مرد
 اینجا چراغ افسرد
دیگر كدام از جان گذشته زیر این خونبار
این هردم افزونبار
شطرنج خواهد باخت
بر بام خانه بر گلیم تار ؟
آن گسترشها وان صف آرایی
آن پیلها و اسبها و برج و باروها
افسوس
 باران جرجر بود و ضجه ی ناودانها بود
و سقف هایی كه فرو می ریخت
افسوس آن سقف بلند آرزوهای نجیب ما
و آن باغ بیدار و برومندی كه اشجارش
 در هر كناری ناگهان می شد طلیب ما
افسوس
 انگار درمن گریه می كرد ابر
من خیس و خواب آلود
بغضم در گلو چتری كه دارد می گشاید چنگ
انگار بر من گریه می كرد ابر

 

پایان

 
 

 ـــــــــــــــــــــــــــــــ

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ