با کلیک بر روی این قسمت، به خانه سارا شعر بروید about me

به سایت سارا شعر خوش آمدید

احمد شاملو


 

اشعاری منتخب از مجموعه شعر آیدا درخت و خنجر و خاطره



از مرگ ' من سخن گفتم

چندان كه هیاهوی سبز بهاری دیگر
از فرا سوی هفته ها به گوش آمد،
با برف كهنه
كه می رفت
از مرگ
من
سخن گفتم.
و چندان كه قافله در رسید و بار افكند
و به هر كجا
بر دشت
از گیلاس بنان
آتشی عطر افشان بر افروخت،
با آتشدان باغ
از مرگ
من
سخن گفتم.
***
غبار آلود و خسته
از راه دراز خویش
تابستان پیر
چون فراز آمد
در سایه گاه دیوار
به سنگینی
یله داد
و كودكان
شادی كنان
گرد بر گردش ایستادند
تا به رسم دیرین
خورجین كهنه را
گره بگشاید
و جیب دامن ایشان را همه
از گوجه سبز و
سیب سرخ و
گردوی تازه بیا كند.
پس
من مرگ خوشتن را رازی كردم و
او را
محرم رازی؛
و با او
از مرگ
من
سخن گفتم.

و با پیچك
كه بهار خواب هر خانه را
استادانه
تجیری كرده بود،
و با عطش
كه چهره هر آبشار كوچك
از آن
با چاه
سخن گفتم،

و با ماهیان خرد كاریز
كه گفت و شنود جاودانه شان را
آوازی نیست،

و با زنبور زرینی
كه جنگل را به تاراج می برد
و عسلفروش پیر را
می پنداشت
كه باز گشت او را
انتظاری می كشید.

و از آ ن با برگ آخرین سخن گفتم
كه پنجه خشكش
نو امیدانه
دستاویزی می جست
در فضائی
كه بی رحمانه
تهی بود.
***
و چندان كه خش خش سپید زمستانی دیگر
از فرا سوی هفته های نزدیك
به گوش آمد
و سمور و قمری
آسیه سر
از لانه و آشیانه خویش
سر كشیدند،
با آخرین پروانه باغ
از مرگ
من
سخن گفتم.
***
من مرگ خوشتن را
با فصلها در میان نهاده ام و
با فصلی كه در می گذشت؛
من مرگ خویشتن را
با برفها در میان نهادم و
با برفی كه می نشست؛

با پرنده ها و
با هر پرنده كه در برف
در جست و جوی
چینه ئی بود.

با كاریز
و با ماهیان خاموشی.
من مرگ خویشتن را با دیواری در میان نهادم
كه صدای مرا
به جانب من
باز پس نمی فرستاد.
چرا كه می بایست
تا مرگ خویشتن را
من
نیز
از خود نهان كنم

 

غزلی در نتوانستن

ادستهای گرم تو
كودكان توامان آغوش خویش
سخن ها می توانم گفت
غم نان اگر بگذارد.
نغمه در نغمه درافكنده
ای مسیح مادر، ای خورشید!
از مهربانی بی دریغ جانت
با چنگ تمامی ناپذیر تو سرودها می توانم كرد
غم نان اگر بگذارد.
***
رنگ ها در رنگ ها دویده،
ای مسیح مادر ، ای خورشید!
از مهربانی بی دریغ جانت
با چنگ تمامی نا پذیر تو سرودها می توانم كرد
غم نان اگر بگذارد.
***
چشمه ساری در دل و
آبشاری در كف،
آفتابی در نگاه و
فرشته ای در پیراهن
از انسانی كه توئی
قصه ها می توانم كرد
غم نان اگر بگذارد.

از قفس

در مرز نگاه من
از هرسو
دیوارها
بلند،
دیوارها
بلند،
چون نومیدی
بلندند.
آیا درون هر دیوار
سعادتی هست
وسعادتمندی
و حسادتی؟-
كه چشم اندازها
از این گونه مشبـّكند
و دیوارها ونگاه
در دور دست های نومیدی
دیدار می كنند،
و آسمان
زندانی است
از بلور؟

شبانه 3

دریغا دره سر سبز و گردوی پیر،
و سرود سر خوش رود
به هنگا می كه ده
در دو جانب آب خنیاگر
به خواب شبانه فرو می شد
و خواهش گرم تن ها
گوش ها را به صدا های درون هر كلبه
نا محرم می كرد،
وغیرت مردی و شرم زنانه
گفت گوهای شبانه را
به نجوا های آرام
بدل می كرد

وپرندگان شب
به انعكاس چهچه خویش
جواب
می گفتند.-

دریغا مهتاب و
دریغا مه
كه در چشم اندازما
كهسار جنگلپوش سر بلند را
در پرده شكی
میان بود و نبود
نهان می كرد.-

دریغا باران
كه به شیطنت گوئی
دره را
ریز و تند
در نظر گاه ما
هاشور می زد.-
دریغا خلوت شب های به بیداری گذشته،
تا نزول سپیده دمان را
بر بستر دره به تماشا بنشینیم،
ومخمل شالیزار
چون خاطره ئی فراموش
كه اندك اندك فریاد آند
رنگ هایش را به قهر و به آشتی
از شب بی حوصله
بازستاند.-

و دریغا بامداد
كه چنین به حسرت
دره سبزرا وانهاد و
به شهر باز آمد؛

چرا كه به عصری چنین بزرگ
سفر را
در سفره نان نیز، هم بدان دشواری بخ پیش می باید برد
كه در قلمرو نام

 

شبانه9

مرگ را دیده ام من
در دیدا ری غمناك،من مرگ را به دست
سوده ام
من مرگ را زیسته ام،
با آوازی غمناك
غمناك،
و به عمری سخت دراز و سخت فرساینده
آه، بگذاریدم! بگذاریدم!
اگر مرگ
همه آن لحظه آشناست كه ساعت سرخ
از تپش باز می ماند
و شمعی- كه به رهگذار باد-
میان نبودن و بودن
درنگی نمی كند،-
خوشا آن دم كه زن وار
با شاد ترین نیاز تنم به آغوشش كشم
تا قلب
به كاهلی از كار
باز ماند
و نگاه چشم
به خالی های جاودانه
بر دو خته
و تن
عاطل!

دردا
دردا كه مرگ
نه مردن شمع و
نه بازماندن
ساعت است،
نه استراحت آغوش زنی
كه در رجعت جاودانه
بازش یابی،

نه لیموی پر آبی كه می مكی
تا آنچه به دور افكندنیاست
تفاله ای بیش
نباشد:
تجربه ئی است
غم انگیز
غم انگیز
به سال ها و به سال ها و به سال ها...
وقتی كه گرداگرد ترا مردگانی زیبا فرا گرفته اند
یا محتضرانی آشنا
-كه ترا بدنشان بسته اند
با زنجیرهای رسمی شناسنامه ها
و اوراق هویت
و كاغذهائی
كه از بسیاری تمبرها و مهرها
و مركبی كه به خوردشان رفته است
سنگین شده اند،-

وقتی كه به پیرامون تو
چانه ها
دمی از جنبش بعز نمی ماند
بی آن كه از تمامی صدا ها
یك صدا
آشنای تو باشد،-

وقتی که دردها
از حسادت های حقیر
بر نمی گذرد
و پرسش ها همه
در محور روده ها هست...

آری ،مرگ
انتظاری خوف انگیز است؛
انتظاری
كه بی رحمانه به طول می انجامد
مسخی است دردناك
كه مسیح را
شمشیر به كف می گذارد
در كوچه هائی شایعه،
تا به دفاع از عصمت مادر خویش
بر خیزید،

و بودا را
با فریاد های شوق و شور هلهله ها
تا به لباس مقدس سربازی در آید،
یا دیوژن را
با یقه شكسته و كفش برقی،
تا مجلس را به قدوم خویش مزین كند
در ضیافت شام اسكندر
***
من مرگ را زیسته ام
با آوازی غمناك
غمناك،
وبه عمری سخت دراز و سخت فرساینده

 

شبانه 10

رود
قصیده بامدادی را
در دلتای شب
مكرر می كند
و روز
از آخرین نفس شب پر انتظار
آغاز می شود
و- اینك- سپیده دمی كه شعله چراغ مرا
در طاقچه بی رنگ می كند
تا مر غكان بومی رنك را
در بوته های قالی از سكوت خواب بر انگیزد،
پنداری آفتابی است
كه به آشتی
در خون من طالع می شود
***
اینك محراب مذهبی جاودانی كه در آن
عابد و معبود عبادت و معبد
جلوه یی یكسان دارند:
بنده پرستش خدای می كند
هم از آن گونه
كه خدای
بنده را

همه برگ وبهار
در سر انگشتان تست
هوای گسترده
در نقره انگشتانت می سوزد
و زلالی چشمه ساران
از باران وخورشید سیر آ ب می شود
***
زیبا ترین حرفت را بگو
شكنجه پنهان سكوتت را آشكار كن
و هراس مدار از آن كه بگویند
ترانه بیهودگی نیست
چرا كه عشق
حرفی بیهوده نیست

حتی بگذارآفتاب نیز برنیاید
به خاطر فردای ما اگر
بر ماش منتی است؛
چرا كه عشق،
خود فرداست
خود همیشه است
بیشترین عشق جهان را به سوی تو میاورم
از معبر فریادها و حماسه ها
چراكه هیچ چیز در كنار من
از تو عظیم تر نبوده است
كه قلبت
چون پروانه یی
ظریف و كوچك وعاشق است

ای معشوقی كه سرشار از زنانگی هستی
و به جنسیت خود غره ای
به خاطر عشقت!-
ای صبور! ای پرستار!
ای مومن!
پیروزی تو میوه حقیقت توست

رگبارها و برفها را
توفان و آفتاب آتش بیز را
به تحمل صبر
شكستی
باش تا میوه غرورت برسد
ای زنی كه صبحانه خورشید در پیراهن تست،
پیروزی عشق نسیب تو باد!
***
از برای تو، مفهومی نیست -
نه لحظه ئی:
پروانه ای است كه بال میزند
یا رود خانه ای كه در حال گذر است -

هیچ چیز تكرار نمی شود
و عمر به پایان می رسد:
پروانه
بر شكوفه یی نشست
و رود به دریا پیوست

 

 
 

 ـــــــــــــــــــــــــــــــ

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ