با کلیک بر روی این قسمت، به خانه سارا شعر بروید about me

به سایت سارا شعر خوش آمدید

احمد شاملو


 

اشعاری منتخب از مجموعه شعر آیدا در آینه



آیدا در آینه

لبانت
به ظرافت شعر
شهوانی ترین بوسه ها را به شرمی چنان مبدل می كند
كه جاندار غار نشین از آن سود می جوید
تا به صورت انسان درآید

و گونه هایت
با دو شیار مّورب
كه غرور ترا هدایت می كنند و
سرنوشت مرا
كه شب را تحمل كرده ام
بی آن كه به انتظار صبح
مسلح بوده باشم،
و بكارتی سر بلند را
از رو سبیخانه های داد و ستد
سر به مهر باز آورده م

هرگز كسی این گونه فجیع به كشتن خود برنخاست
كه من به زندگی نشستم!

و چشانت راز آتش است

و عشقت پیروزی آدمی ست
هنگامی كه به جنگ تقدیر می شتابد

و آغوشت
اندك جائی برای زیستن
اندك جائی برای مردن
و گریز از شهر
كه به هزار انگشت
به وقاحت
پاكی آسمان را متهم می كند
كوه با نخستین سنگ ها آغاز می شود
و انسان با نخستین درد

در من زندانی ستمگری بود
كه به آواز زنجیرش خو نمی كرد -
من با نخستین نگاه تو آغاز شدم

توفان ها
در رقص عظیم تو
به شكوهمندی
نی لبكی می نوازند،
و ترانه رگ هایت
آفتاب همیشه را طالع می كند

بگذار چنان از خواب بر آیم
كه كوچه های شهر
حضور مرا دریابند
دستانت آشتی است
ودوستانی كه یاری می دهند
تا دشمنی
از یاد برده شود
پیشانیت آیینه ای بلند است
تابناك و بلند،
كه خواهران هفتگانه در آن می نگرند
تا به زیبایی خویش دست یابند

دو پرنده بی طاقت در سینه ات آوازمی خوانند
تابستان از كدامین راه فرا خواهد رسید
تا عطش
آب ها را گوارا تر كند؟

تا آ یینه پدیدار آئی
عمری دراز در آ نگریستم
من بركه ها ودریا ها را گریستم
ای پری وار درقالب آدمی
كه پیكرت جزدر خلواره ناراستی نمی سوزد!
حضور بهشتی است
كه گریز از جهنم را توجیه می كند،
دریائی كه مرا در خود غرق می كند
تا از همه گناهان ودروغ
شسته شوم
وسپیده دم با دستهایت بیدارمی شود

 

شبانه -2

میان خورشید های همیشه
زیبائی تو
لنگری ست -
خورشیدی كه
از سپیده دم همه ستارگان
بی نیازم می كند
نگاهت
شكست ستمگری ست -
نگاهی كه عریانی روح مرا
از مهر
جامه ئی كرد
بدان سان كه كنونم
شب بی روزن هرگز
چنان نماید
كه كنایتی طنز آلود بوده است

و چشمانت با من گفتند
كه فردا
روز دیگری ست -

آنك چشمانی كه خمیر مایه مهر است!
وینك مهر تو:
نبرد افزاری
تا با تقدیر خویش پنجه در پنجه كنم
***
آفتاب را در فراسوهای افق پنداشته بودم
به جز عزیمت نابهنگامم گزیری نبود
چنین انگاشته بودم

آیدا فسخ عزیمت جاودانه بود
***
میان آفتاب های همیشه
زیبائی تو
لنگری ست -
نگاهت شكست ستمگری ست -
و چشمانت با من گفتند
كه فردا
روز دیگری ست

 

مرگ ‚ من را

اینك موج سنگین گذرزمان است كه در من می گذرد
اینك موج سنگین زمان است كه چون جوبار آهن در من می گذرد
اینك موج سنگین زمان است كه چو نان دریائی از پولاد و سنگ در من می گذرد
***
در گذر گاه نسیم سرودی دیگرگونه آغاز كرده ام
در گذرگاه باران سرودی دیگرگونه آغاز كرده ام
در گذر گاه سایه سرودی دیگرگونه آغاز كرده ام

نیلوفر و باران در تو بود
خنجر و فریادی در من
فواره و رؤیا در تو بود
تالاب و سیاهی در من

در گذرگاهت سرودی دگر گونه آغاز كردم
***
من برگ را سرودی كردم
سر سبز تر ز بیشه

من موج را سرودی كردم
پرنبض تر ز انسان

من عشق را سرودی كردم
پر طبل تر زمرگ

سر سبز تر ز جنگل
من برگ را سرودی كردم

پرتپش تر از دل دریا
من موج را سرودی كردم

پر طبل تر از حیات
من مرگ را
سرودی كردم

 

پایتخت عطش

(1)

آفتاب آتش بی دریغ است
و رویای آبشاران
در مرز هر نگاه

بر در گاه هر ثقبه
سایه ها
روسبیان آرامشند. پیجوی آن سایه بزرگم من كه عطش خشكدشت را باطل می كند
***
چه پگاه و چه پسین،
اینجا نیمروز
مظهرهست است:
آتش سوزنده را رنگی و اعتباری نیست
دروازه امكان بر باران بسته است
شن از حرمت رود و بستر شنپوش خشكرود از وحشت هرگز سخن می گوید
بوته گز به عبث سایه ئی در خلوت خویش می جوید
***
ای شب تشنه! خدا كجاست؟
تو
روزی دگر گونه ای
به رنگ دگر
كه با تو
در آفرینش تو
بیدادی رفته است:
تو زنگی زمانی
*****
(2)

كنار تو را ترك گفته ام
و زیر آسمان نگونسار كه از جنبش هر پرنده تهی است و
هلالی كدر چونان مرده ماهی سیمگونه
فلسی بر سطح موجش می گذرد
به باز جست تو برخواستم
تا در پایتخت عطش
در جلوه ئی دیگر
بازت یابم
ای آب روشن!
ترا با معیار عطش می سنجم
***
در این سرا بچه
آیا
زورق تشنگی است
آنچه مرا به سوی شما می راند.
یا خود
زمزمه شماست
ومن نه به خود می روم
كه زمزمه شما
به جانب خویشم می خواند؟
نخل من ای واحه من!
در پناه شما چشمه سار خنكی هست
كه خاطره اش عریانم می كند

 

 
 

 ـــــــــــــــــــــــــــــــ

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ