پس، شیخ
ما پیوسته از خلق می گریختی و در آن مواضع تنها به عبادت و مجاهدت و ریاضت
مشغول می بودی، و پدر شیخ ما پیوسته او را می جستی تا بعد از یک ماه یا
بیشتر او را بازیافتی، و به لطف، او را به میهنهغمحل تولدشیخف بازآوردی و
در میهنه پیوسته مراقبت او می کردی و چشم بر وی می داشتی تا ناگاه بنگریزد.
و پدر شیخ ما حکایت کرد که: هر شب، چون از نماز فارغ شدیمی و به سرای
آمدیمی، من در سرای، زنجیر کردمی و گوش می داشتمی تا بوسعید بخسبد. چون او
سر باز نهادی، گمان بردمی که او در خواب شد؛ من بخفتمی. شبی، در نیمه شب،
از خواب درآمدم. نگاه کردم؛ بوسعید را غدرفجامه خواب ندیدم. برخاستم و در
سرای طلب کردم؛ نیافتم. به در سرای شدم. زنجیر نبود. باز آمدم و بخفتم و
گوش می داشتم. به وقت بانگ نماز، از در سرای آهسته درآمد و در سرای زنجیر
کرد و به جامه خواب شد و بخفت. همچنین، شبی چند گوش داشتم؛ هر شب همچنین می
کرد و من آن حدیث بر وی پدید نکردم و خویشتن را از آن غافل می نمودم؛ اما
هر شب او را گوش می داشتم. چون هر شب همچنان بیرون می شد، مرا- چنان که
شفقت پدران باشد- دل به اندیشه های مختلف سفر می کرد... . با خود می گفتم
که او جوان است. نباید که غمبادا کهف به حکم "الشباب شعبه من الجنون"غجوانی،
شعبه ای از دیوانگی استف از شیاطین انس و جن، یکی راه او بزند.
خاطر من بر آن قرار گرفت که یک شب او را گوش دارم غگوشم به آمد و شد او
باشدف تا کجا می رود و در چه کار است. یک شب، چون برخاست و بیرون شد، من
برخاستم و بر اثر او غبه دنبال اوف بیرون شدم؛ و چندان که او می رفت، من از
دور براثر او می رفتم و چشم بر وی می داشتم غچشمم به او بودف چنان که او را
از من خبر نبود. بوسعید می رفت تا به رباطغکاروانسرا، سراف کهن رسید و در
رباط شد و در از پس ببست. من بر بام رباط شدم و او در مسجد خانه ای شد که
در آن رباط بود و در فراز کرد و چوبی در پس آن در نهاد و من به روزن آن
خانه مراقبت احوال او می کردم.
او فراز شد و -در گوشه آن مسجد چوبی نهاده بود و رسنی غطنابیف در وی بسته-
آن چوب برگرفت و - در گوشه آن مسجد چاهی بود- به سر آن چاه شد و آن رسن
برپای خود ببست و آن چوب که رسن بر وی بسته بود بر سر چاه فراز نهاد و
خویشتن را در آن چاه بیاویخت سرزیر و قرار گرفت و قرآن ابتدا کرد غقرآن
خواندن را آغاز کردف و من گوش می داشتم. سحرگاه را قرآن ختم کرده بود
غسحرگاه قرآن را به پایان رسانده بودف.چون قرآن را به آخر رسانید خویشتن از
چاه برکشید و چوب را هم بر آن قرار بنهاد و در خانه باز کرد و بیرون آمد و
در میان رباط به وضو مشغول گشت.
من از بام فرود آمدم و به تعجیل به خانه بازآمدم و برقرار بخفتم تا او
درآمد و ، چنان که هر شب بود، سر باز نهاد. وقت آن بود که هر شب برخاستمی.
من برخاستم و خویشتن از آن دور داشتم و، چنان که پیوسته معهود بود، او را
بیدار کردم و به جماعت رفتیم غنماز جماعت خواندیمف. بعد از آن، چند شب او
را نگاه داشتم غمراقب او بودمف؛ هر شب همچنین می کرد: مدتی بر این ریاضت
مواظبت می نمود...
توجه
: با دوبار كلیك بر روی یك واژه ، معانی مختلف آن در اختیار شما قرار
خواهد گرفت.