با کلیک بر روی این قسمت، به خانه سارا شعر بروید about me

به سایت سارا شعر خوش آمدید

داستانی از هوشنگ گلشیری

.
 

 

عروسك كوچك

هوشنگ گلشیری


چرا به من می‌گفتند، یا می‌گویند؟ تازه مساله‌ء اساسی این نیست. آنها می‌توانستند ساعت‌ها، هفته‌ای یكی دو شب، با هم باشند و بی دغدغه‌ء مزاحمتی بگویند، برای هم، و هرچه دلشان بخواهد. و دیگر اینكه مرد، دوستم، خوب می‌توانست به انگلیسی حرف بزند و زن _ كه انگلیسی است_ اجباری نداشت در چشم‌های او نگاه كند و جمله را از اول تكرار كند و دنبال لغت آسان‌تر و دم‌دست‌تری بگردد. فارسی را خیلی كم می‌دانست، یك جمله را با من‌من می‌ساخت، پس‌و پیش و ناقص كه می‌بایست به حدس دریابم كه چه می‌گوید. گاهی فقط یك كلمه می‌گفت یا دوتا. و من وقتی انگلیسی حرف می‌زد و نمی‌فهمیدم، سرم را زیر می‌انداختم و یا تكان می‌دادم و می‌گفتم:

- Yes, yes.

مرد، دوستم، هم نمی‌توانست همه‌اش را بگوید. تكه‌تكه می‌گفت. مثل اینكه می‌خواست هر اتفاق را _ مثلا یك نگاه را _ به كلی كه نمی‌دانستم چیست اضافه كنم و بعد بگویم كه چطور شده است، یا می‌شود. یا اصلا چون هفته‌ای یكی دوبار می‌گفت حسب حال بود، جزئی بود كه فراموشم می‌شد. یا نمی‌دانم چرا نمی‌خواستم به بقیه‌ی آنها كه می‌دانستم و حس می‌كردم بچسبانمش. حالا هم نمی‌خواهم، فقط برای "رزا" است كه می‌نویسمشان.

موهایش صاف است، تا روی شانه‌ها. بور نیست. اگر بود راحت‌تر بودم. خرمایی است. رنگ چشم‌ها را ندیده‌ام. البته نگاه كرده‌ام، به صورتش. و حتی می‌توانم چین‌های پایین چشم‌ها یا روی پلك‌ها را به یاد بیاورم. اما رنگ چشم‌ها را ندیده‌ام و اگر بخواهم می‌توانم فردا ببینم و بنویسم كه چه رنگ است. اما به چه درد می‌خورد؟ لب‌ها كوچك است و بی‌رنگ. بزك نمی‌كند، یا اگر بكند خیلی بی‌رنگ، همان‌قدر كه گونه‌ها كمی رنگ بگیرد، یا سفیدی و ماتی گونه‌ها پنهان بماند، یا همرنگ پوست ران‌ها بشود كه همیشه عریان است با آن دامن كوچك. زن كوچك!

اسمش را گذاشته‌ام زن كوچك. حتی به خودش نگفته‌ام.

- Little woman!

آن‌قدر كوتاه و باریك كه گاهی فكر می‌كنم دختر است. كوچك. نه كه بلند بخندد و یا برقصد كه دختر بزند. نه. آن‌قدر بی‌صداست و آرام كه انگار نیست. حضورش را فقط از حركت دو چشم سبز شوهرش می‌شود دریافت. و یا از دود سیگار خودش. اصلا وقتی توی جمع نیست نمی‌فهمم كه بوده است. وقتی هم خم می‌شود، كمی، تا گونه‌ء دخترش را ببوسد:

- Sweety, it is time to go to bed.

باز نیستش. نه كه جمله را نفهمم، نه. اما به‌مجرد اینكه می‌فهمم می‌خواهد دخترك را دست به سر كند تا برود و بخوابد، حس می‌كنم كه هست، كه حالا روی كاناپه نشسته است، با آن پوست نارنجی‌ شفاف، دو زانوی شفاف.

چشم‌های "رزا" سبز است. موها بور است. و لب‌ها عجیب كوچك. اگر باشد نمی‌شود نگاهش نكرد، نمی‌شود حضورش را نادیده انگاشت. هشت سال هم نباید داشته باشد. وقتی صورتش را جلو می‌آورد تا شب‌به‌خیر بگوید، می‌ترسم كه نكند این چشم‌ها همرنگ چشم‌های مادرش باشد. نه، اصلا چشم‌های مادرش باشد و نه چشم‌های دختری با پیراهن بلند خواب كه دیشب خلاصه‌ای از "رومئو و ژولیت" را به دست داشت و گوشه‌ای نشسته بود و می‌خواند. و گاه‌گاه فلوتش را به دست می‌گرفت و می‌زد. چیزی می‌زد، برای خودش، دل خودش، یا برای رومئو.

- Good night.

و من نمی‌دانم كجای صورتش را باید ببوسم. و او می‌داند كه نمی‌بوسم، كه می‌خواهم باز گونه‌اش را گاز بگیرم. با وجود این، دو دست كوچكش را روی دو گونه‌ام می‌گذارد و نفسش را جلو می‌آورد. لبخند نمی‌زند. نه. فقط برای گفتن شب‌به‌خیر دهان می‌گشاید. و حالا با لب‌های بسته و چشم‌های سبزش و آن دو دست سرد كوچك ایستاده است تا باز غافلگیرش كنم. رومئو كجای صورت ژولیت را می‌بوسد، توی كتاب ساده شده‌ء این چشم سبز ساكت؟ هر دو سه شبی هم یك كتاب می‌خواند. اغلب پیش از آنكه تصمیمی بگیرم یكی دیگر را به دست گرفته است. "گلوبند قطره‌های باران". یك هفته كه نرفتم سه تا خوانده بود. خودش گفت. یادم نیست كدام‌ها را. اسم یكی را هم خودش فراموش كرده بود.

- Good night.

پیشانی‌اش را كه یك شب بوسیدم اخم كرد. شب بعد حتی نیامد به مادرش شب‌به‌خیر بگوید. سبیل لعنتی!

مرد، دوستم سعید، دوستش داشت. می‌گفت: دوستش دارم. همیشه هم این‌طور حوادث زندگی‌اش را تعریف می‌كند، اگر بخورد. دو تا پیاله هم كافی است تا بگوید. آن دختر همسایه‌شان را هم می‌گفت دوستش دارد، یا آن‌یكی كه در تهران دیده بودش، یك شب فقط. راست هم می‌گفت، برای اینكه وقتی یكی‌شان_ یادم نیست كدام _ سروعده نیامده بود دمغ شد و زیاد خورد. و هیچ نگفت.

می‌گفت: "دارم كم‌كم به‌اش علاقه‌مند می‌شوم." عاشق زنش هم بوده. ده سال می‌شود كه ازدواج كرده است و هنوز هم دوستش دارد. وقتی هم كسی را دوست بدارد در ملاقات سوم یا چهارم باش می‌خوابد. كلك نمی‌زند. راستش را به هر زن یا دختری كه ببیند می‌گوید. فقط می‌خواهد بخوابد. to fuck و نه to make love.

و من نمی‌دانم این وسط چه‌كاره‌ام. یا چرا می‌خواهد به من بگوید كه كریستین این را گفت و من گفتم و او وقتی شنید، گفت:

- Shut up!

- به كریستین گفتم: "آن شب كه تقصیر من نبود. خودت خواستی، نه؟" گفت : "آره، خودم خواستم، اما مست بودم. اگر هم نبودم، می‌خواستم."

من گفتم: پس شوهرش چی؟

و دوستم به من می‌گفت كه مثلا آن چهارشنبه‌شب شوهر كریستین دیر آمد به خانه. می‌بایست بیاید، ساعت هفت. دو ساعتی دیر كرد. وقتی آمد دیگر تمام كرده بودیم، با عجله، و منتظر نشسته بودیم و متاسف بودیم كه چرا زود تمام كرده‌ایم.

وقتی گونهء رزا را گاز گرفتم و رزا دامن پیراهن بلند خوابش را به دست گرفت تا به اتاق خواب بچه‌ها برود، كریستین گفت... به انگلیسی گفت. اگر می‌توانستم، حرف‌هایش را به انگلیسی می‌نوشتم. و من فقط به حدس فهمیدم كه می‌خواهد بگوید: خودش به تو گفت؟

گفتم: نه.

البته مرد، دوستم سعید، ابتدا به ساكن نگفته بود. نمی‌خواست بگوید. اما وقتی فهمید حدس زده‌ام، چیزهایی را، گفت. و گفت كه نگویم، به هیچ‌كس. به یكی دیگر هم گفته بود. و آن یكی به یكی دیگر. و حالا پنج نفر می‌دانستند. یكی دوتا یقین داشتند و بقیه می‌خواستند ببینندش.

- خوب تكه‌ای است. پوستش، بد مذهب، كولاك می‌كند.

كریستین می‌گفت: تو فكر می‌كنی مرد‌های ایرانی دربارهء من چه فكر می‌كنند؟

گفتم: كی؟ فرق می‌كند.

گفت: مثلا او؟

دوستم را می‌گفت. آنجا نبود. منتظرش هم نبودیم. شب قبل آمده بود. یكی دو ساعت مانده بود و رفته بود. گفتم: نمی‌دانم.

كریستین گفت: پس وقتی می‌گویی برای بعضی از مردهای ایرانی زن، بخصوص یك زن خارجی، فقط یك شیء است، مگر مقصودت او نبود؟

گفتم: فقط او كه این‌طور نیست.

گفت: تو چی؟

گفتم: تا با كی باشد.

می‌خواستم حرف نزنم، نگویم كه چه فكر می‌كنم یا چه شنیده‌ام. قول داده بودم، به دوستم. و كریستین می‌دانست كه دوستیم. گفت: دلم می‌خواهد بدانم.

گفتم: چه فایده‌ای دارد؟ برای تو چه فرقی می‌كند كه این یا آن چه نظری دارند. تو كه هرطور دلت می‌خواهد...

یادم بود، خودش گفته بود كه از تمام كسانی كه می‌خواهند راه و رسم چگونه زیستن را به ‌او بیاموزند متنفر است. می‌گفت از بس كتاب هست، در انگلستان، و ازبس همه‌شان پروفسور و روان‌شناس و جامعه‌شناس و متخصص در فلان‌اند و از بس ضد و نقیض می‌گویند.

- هر كس باید راه خودش را پیدا كند. وقتی كسی می‌گوید فلان كار را باید بكنی، به فرض هم بپذیرم، نمی‌توانم همان راه را بروم، همان كار را بكنم. اصلا گیجم می‌كند. تا یك هفته خودم نیستم.

همه چیز را می‌شد برایش گفت، خیلی راحت، البته اگر حافظه یاری می‌كرد یا "حییم" دم‌دست بود. و او هم می‌گفت. پیش از آنكه شوهر كند دوتا فاسق داشته، یا شاید سه‌تا. اینكه می‌گویم سه‌تا، مثل اینكه آن اولی رفیق‌اش نبوده. خودش گفت به زور بوده، زنای به عنف بوده. و او خوشش نیامده. بعد فكر كرده همین‌طورها باید باشد و بایست خوشش آمده باشد. باز كه طرف به سراغش آمده، زن البته با او خوابیده، به میل خودش. و باز خوشش نیامده. بعد دیگر برایش عادی شده و خوشش آمده. نگفت، اما من فكر می‌كنم كه حالا هر تازه‌‌آشنایی برایش یك زانی به عنف است، بخصوص اگر سبیل داشته باشد؛ و بلندتر از او باشد؛ و دست‌هایش بزرگ باشد؛ و وقتی حرف می‌زند كریستین نفهمد چه می‌گوید.

- فرانسوی بوده، از اهالی جنوب فرانسه. سی یا سی ‌و پنج سالش بوده. و كریستین گرچه هیجده سالش تمام بوده اما نمی‌دانسته. اگر هم چیزی می‌دانسته، بیشتر برایش نوعی بازی بوده. و یا از بس كوچك بوده_ The little doll_ هیچ مردی فكر نمی‌كرده كه دیگر به حد تكلیف رسیده و حالا می‌شود با او خوابید. شاید كمی بزرگتر از رزا یا اصلا پیش از آنكه مرد بپرسد:

- What age are you?

یا مثلا:

- How old are you?

این چیز‌ها را فقط توی كتاب‌ها خوانده. وقتی هم آن مرد، در پاریس، عروسك كوچك را روی دست به اتاق‌خوابش برده، كتاب دستش بوده. نپرسیدم:"چه كتابی؟" و هیچ دلم نمی‌خواهد فكر كنم "رومئو و ژولیت" بوده.

دوستم می‌گفت: شوهرش یكی ‌دو سال پیش با یكی ‌دوتا سر و سرّی داشته و زن فهمیده كه دارد. و شوهركریستین گفته كه احتیاج دارد، و به زن،‌ به عروسك كوچك، گفته نباید حسادت كند.

وقتی سعید این‌ها را می‌گفت خوشحال نبود. هنوز چیزی نزده بود. وقتی خوردیم، دو ‌به‌ دو، گفت كه: شوهر كریستین می‌داند، همه چیز را.

كریستین هم می‌گفت: می‌داند.

همان‌شب فهمیده و زده، چپ ‌و راست، جلو جمع. دوستم می‌گفت: برای اینكه همه فهمیدند، عصبانی شد. اگر كسی نفهمیده بود، ككش هم نمی‌گزید.

بعد كه مست شد گفت كه: دروغ گفته، كه شوهر كریستین حتماً... آخر وقتی می‌آید، آن‌هم دو ساعت دیرتر، نمی‌دانی چقدر سعی می‌كند بخندد، حرف بزند و نمی‌دانم گیتار بزند.

و من این‌وسط چه‌كاره‌ام؟ اوایل، یعنی یكی دوماه پیش، وقتی مست رفتیم خانه‌شان و دوستم مرا معرفی كرد راحت بودم. نمی‌فهمیدم چه می‌گویند. رزا هم بود. كتاب می‌خواند. گوشهء اتاق روی زمین نشسته بود و می‌خواند. و من دلم خواست ببینم چه می‌خواند، با آن عینك پنسی قطورش. وقتی می‌خواند به چشمش می‌گذارد. دوستم فارسی یادشان می‌داد و آنها می‌خواستند از ادبیات نو سر در بیاورند و من واسطه بودم. تا حالا به انگلیسی حرف نزده بودم. خوانده بودم البته، اما نشنیده بودم و یا حرف نزده بودم. گفتم كه نمی‌فهمیدم. یكی‌دو كلمه البته و گاهی روابط چند جمله را به حدس درمی‌یافتم. من حرف می‌زدم و دوستم ترجمه می‌كرد و می‌فهمیدم كه این‌وسط هیچ‌كاره‌ام. و یا از همان شب اول فهمیدم كه باز ادبیات را وسیله كرده‌ایم. آنها، كریستین و سعید، كه معلوم است برای چه. و من برای اینكه بتوانم حداقل دو ‌سه جمله‌ای حرف بزنم یا بفهمم تا شاید راحت‌تر بتوانم یك كتاب را بی‌واسطهء مترجمی بخوانم. و یا اقلا مواقعی مثل حالا داستان را به انگلیسی بنویسم، نه برای انگلیسی‌زبان‌ها، برای رزا. آخر نمی‌داند، حتی یك كلمه فارسی نمی‌داند.

گفتم كه حرف‌هایشان را نمی‌فهمیدم، اما از همان شب، از نگاه‌هاشان و از لبخند دوستم حدس‌هایی زدم. حتی فكر كردم خیلی آسان می‌شود باش خوابید، اگر مست باشد البته. خیلی می‌خورد. شوهر كریستین گیتار می‌زند، همان شب هم زد. خوب نمی‌زد، اما سعی می‌كرد خوب بزند و همه‌اش می‌گفت:

- Excuse me.

آن‌وقت هردو با هم خواندند؛ "جانی گیتار" را خواندند، تا نیمه. موهای شوهر كریستین _ گفتم كه بور بود_ روی پیشانی‌اش ریخته بود و می‌خواند. و بعد دیگر یادش نیامد و زن باز ادامه داد، یكی دو سطر _ فكر می‌كنم. بعد او هم گفت:

- Excuse me.

من عرق می‌خوردم، بی‌آب‌لیمو و از این چیزها. آنها، كریستین و دوستم، با سون‌آپ می‌خوردند. شوهر كریستین خورده بود، قبلاً. بعدا فهمیدم كه هروقت دیر می‌آید، و باید دیر بیاید، می‌رود جایی و می‌خورد. شاید هم می‌ترسید زیادیش بشود. دوستم ‌گفت: می‌ترسد.

وعده گذاشتیم هفته‌ای یك‌بار یا دوبار، یا هروقت من دلم بخواهد. البته به‌شرطی كه آنها هم وقت داشته باشند، و دوستم هم بتواند بیاید.

نمی‌دانم دوستم چرا همان اوایل نگفت كه بین آنها چه می‌گذرد و یا گذشته است. تازه وقتی اعتراف كرد كه می‌دانستم. كریستین همه‌اش را نگفته بود. اما، خوب، چیزهایی گفته بود كه بعدا با سرهم كردنشان می‌شد حدس‌هایی زد. اولین بار توی شب‌نشینی بوده. حالا چطور؟ بعد دوستم گفت. شاید هم كریستین همه‌اش را گفته بود و من نفهمیده بودم.

جریان صورتك را البته فهمیده بودم. همه‌شان صورتك‌هایی داشته‌اند. دوستم صورتك كریستین را ساخته بود و صورتك خودش را. سبیل آویخته و كلاه‌خود طوری برای خودش. كریستین گفت: سعید عینك دودی زده بود.

سعید گفت: بقیهء صورتم را رنگ زده بودم، سرخ و زرد و سبز. آخر قبلاً فكر صورتك را نكرده بودیم. برای همین ناچار شدم صورت كریستین را رنگ سبز بزنم: دور چشم‌ها را و ابروها را، فقط. و یك كلاه سرخ بچگانه هم روی سرش گذاشتم. شوهر كریستین صورتك داشت. چیز بی‌ریختی بود. از انگلستان آورده بود.

مطمئنم كه دوستم قبلاً به فكر این چیزها نبوده، نمی‌دانسته كه این‌طور بهتر می‌شود، كه عروسك كوچك، بیست‌وهشت ساله زنی با چشم و ابروی سبز و آن كلاه سرخ وقتی زیاد بخورد... كاش می‌شد به رزا گفت كه: اینها همین‌طوری پیش آمده.

مدعوین خیلی بوده‌اند. دوستم زنش را نبرده بود. یا زن نخواسته بود برود. می‌گفت: خودش گفت، اگر من هم بیایم بچه‌ها چه می‌شوند؟

با هم رقصیده‌اند. اتفاقاً پیش آمده كه با هم برقصند. كریستین می‌گفت: من خودم پیشنهاد كردم با هم برقصیم.

اما دوستم می‌گفت: اتفاقی بود.

البته دوستم بعد برایم تعریف كرد، آن‌هم وقتی فهمید كه حدس زده‌ام، از موهای كریستین. و من به كریستین گفتم: مطمئنی؟

گفت: بله. من كه دیگر بچه نیستم. احساس كردم احتیاج دارم.

گفتم: شوهرت چی؟ فهمید؟

گفت: من كه گفتم آنجا بودش. با یكی دیگر می‌رقصید. حالا بگو چرا فكر می‌كنی با من مثل یك شیء رفتار می‌شود؟

گفتم: من كه نگفتم با تو. گفتم مردها این‌طورند، همه. انگلیسی یا ایرانی فرقی نمی‌كند.

گفت: اگر تو بودی چه‌كار می‌كردی؟

گفتم: با همان صورتك؟

گفت: چه فرق می‌كند؟

گفتم: من كه ماشین نداشتم.

با خنده این را گفتم. گفت: Shut up!

گفتم: ناراحت شدی؟

گفت: از این حرفت كه نه. فقط از اینكه نمی‌خواهی حرفت را بزنی دلخورم، از اینكه همه‌اش چیزی را پنهان می‌كنی.

گفتم: خوب، شوهرت با یكی دیگر بوده؟

گفت: فقط رقصید.

گفتم: یكی ‌دو سال پیش چی؟

گفت: خوب؟

گفتم: سعید هم زن دارد. شاید هم روز قبلش با یكی دیگر بوده. من این چیزها را خوش ندارم. به من البته مربوط نیست.

گفت: اگر ماشین داشتی چی؟

گفتم:

 Don’t think about me, I am impotent.

پیشانی‌اش پر از چین شده بود و نگاهم می‌كرد. نه كه برایش مهم باشد، نه. سعید را جداً دوست می‌داشت، شوهرش را هم. می‌خواست بگویم كه چطور شده است، كه چرا عنین شده‌ام. من فقط می‌خندیدم. كریستین فهمید. و دیگر حرف نزد. شاید اگر عنین بودم راحت‌تر بود. ناراحتی وجدان و این حرف‌ها برایش مطرح نیست. خوب، وقتی می‌خواهد، می‌خواهد. دوستم گفت: كریستین ازش پرسیده. و خودش كنجكاو بود بداند مگر چه پیش آمده كه كریستین دربارهء عنین بودن یا نبودنم كنجكاو شده است. گفتم: تو به‌اش چی گفتی؟

گفت: گفتم "مطمئن باش كه نیست." باور كن.

باورم نشد كه گفته باشد. شاید هم گفته. برای اینكه یك شب كریستین گفت: تو مذهبی هستی، هنوز مذهبی هستی. وقتی یك زن بخواهد و یك مرد هم بخواهد دیگر مساله‌ای نیست.

مقصودش من نبودم. مطمئنم. گفتم كه واقعا دوستش داشت. یا خودش این‌طور می‌گفت.

گفتم: اگر شوهر داشته باشد چی؟

گفت:

 Shut up!

بعد پرسید: حالا با كی دوست است؟

می‌خواست بداند حالا، غیر از زنش البته، با كی می‌خوابد.

گفتم: چه فرق می‌كند؟

گفت: پیش از من را گفته. و حالا می‌گوید: با هیچ‌كس نیستم. راست می‌گوید؟

همان شب گفت كه شوهرش می‌داند. گفت: بعد از آن شب ناراحت است. گفت: از رنگ‌های صورتمان كه قاطی شده بود فهمیده. گفتم: سرخ و سبز؟

گفت:

 Shut up!

تنها بودیم. وقتی خیلی می‌خورد گونه‌هایش گل می‌اندازد. دراز كشیده بود، روی كاناپه. چشم‌هایش را بسته بود. سیگار زیر لبش بود. فقط از حلقه‌های دود سیگارش می‌شد فهمید كه بیدار است، كه عروسك نیست، كه گوشش با من است. وقتی شروع كردم به گفتن، فهمیدم نمی‌توانم حق همه‌چیز را ادا كنم. اگر نگاه می‌كرد، شاید می‌شد. اما "كف‌ نفس" را نمی‌شد با حركات دست و صورت به‌اش فهماند. خود عین قصه یا افسانه مهم نبود. دیگر برایم آسان شده است یك‌طوری سر و ته قصه‌ای را به هم بیاورم.
اما زمینه را نمی‌دانست. ‌آن‌هم دربارهء دختر شاه‌عباس آدمی. حتما دربارهء آن دو برادر انگلیسی چیزهایی شنیده بود. اما لابد نمی‌دانست كه "درویش" یعنی چه، و شاه‌عباس چطور آدمی بود، با آن آدم‌خوارهایش. می‌بایست برایش توضیح بدهم چرا مرید‌ها حاضر می‌شدند، برای امتثال مثال مبارك مرشد، آدمی را تیمناً زنده‌زنده بخورند. تازه می‌دانستم كه هیچ‌وقت نشنیده كه یك شب شاه‌عباس لباس درویشی پوشید و كشكول و تبرزین درویشی‌اش را برداشت و رفت و رفت تا ببیند در شهر چه خبر است، آن‌هم نه توی چهارباغ یا این كوچه‌ها كه خانهء خودشان در آن است و آسفالت است و مستقیم و كنار جویش درخت كاشته‌اند. شاه‌عباس اگر می‌رفته، حتما، توی كوچه‌هایی مثل كوچه‌های "جوباره" می‌رفته: یازده‌پیچ، بیست‌و یك‌پیچ، بن‌بست؛ سه پله می‌خورد و بعد دالانی است دراز و تاریك كه باید خم شد و رفت و چندبار كوبه را زد تا صدای كسی از توی هشتی بلند شود.

خوب، در قصه البته دختر چنین آدمی گم می‌شود. میرداماد هم آن‌وقت‌ها كسی نبوده. طلبه‌ای فقط. تازه وقتی می‌توانست معنی كف‌نفس را بفهمد كه بداند برایto make love كافی بوده دختر بگوید:

- زَوَّجتُكَ نفَسیْ فی‌اْلمُدة المَعلومَه عَلَی‌الْمَهْرِالْمَعلوم.

و میر‌داماد بلافاصله بگوید: قَبلْتُ.

وقتی هم گفتم: میرداماد، آن ‌شب، تمام سرانگشت‌های دو دستش را، یكی‌یكی، با شعلهء چراغ سوزاند تا مبادا...

فكر نمی‌كنم باورش شده باشد. این‌طورها كه نبوده. زیر نور یك شمع مومی، یا اصلا چراغ موشی، دختر حتما سربندی، مقنعه‌ای، چیزی سرش بوده. چاقچور به پا، شاید. نه این‌طورها، با آن دامن كوتاه و آن پوست نارنجی شفاف كه برق می‌زد، زیر نور.

دراز به دراز روی كاناپه خوابیده بود. عروسك خفته. كلید چراغ‌خواب بالای سرش بود. كلید چراغ سقف هم نزدیك در بود كه نیمه‌باز بود به اندازهء تن رزا كه وقتی می‌رفت دامنش را به دست گرفته بود. عینكش روی تاقچه بود، پهلوی كتابِ نمی‌دانم چی.

زنای به عنف، یا اصلاً زنای محصنهء به عنف، آن‌هم با زن مردی با آن دو چشم سبز كه دو ساعت دیر می‌آید و وقتی می‌آید گیتار می‌زند و می‌خواند و یادش نمی‌آید، یا فراموش می‌كند یا كرده است.

اخیراً دیگر كمتر می‌زد. وقتی مهمانی می‌دادند نمی‌زد. خوشتر داشت صفحه بگذاریم و گوش بدهیم. شلوغ كه می‌شد رزا می‌رفت توی اتاق بچه‌ها. همان‌جا توی تختخوابش كتاب می‌خواند، هر شب هم یك كتاب. و گاه برای خودش، توی اتاق خودش، فلوت خودش را می‌زد. یك‌بار كه شنیدم می‌زند، رفتم سراغش. ازبس شلوغ بود وهمه انگلیسی حرف می‌زدند و نمی‌فهمیدم، رفتم توی اتاقش. برنگشت. صدای در را شنیده بود، حتماً. اما برنگشت. همان‌طور خوابیده داشت می‌خواند. كتاب مصور بود. پرسیدم: خوابی؟

برگشت. بیشتر از بزرگترها رعایتم را می‌كند. همیشه آهسته حرف می‌زند كه بفهمم. گفت: نه، دارم می‌خوانم، می‌خواهم امشب تمامش كنم.

گفتم: چه می‌خوانی؟

گفت: "روبنسون كروزوئه". خسته‌كننده است، این‌طور نیست؟

خلاصه‌شده‌اش را حتماً می‌خواند. كنار تختش نشسته بودم. گفتم: بزرگ كه شدی، می‌خواهی چه كار كنی؟

گفت: می‌خواهم نویسنده بشوم.

گفتم: هیجده سالت كه شد؟

نفهمید چرا گفتم: هیجده سال. یا بد گفتم كه نفهمید. پرسیدم: دربارهء چه می‌خواهی بنویسی؟

فكر می‌كردم از theme و این حرف‌ها سر در نمی‌آورد. گفت: دربارهء پدر، مادر، این خانه، سعید و شاید "جون".

خواهرش را می‌گفت. خوابیده بود روی تخت آن‌طرف. گفتم: دربارهء من هم می‌نویسی؟

گفت: نمی‌دانم. شاید.

داشت نگاهم می‌كرد. عینكش را برداشته بود. گونه‌هایش سرخ بود، مثل مادرش _ وقتی مست می‌كرد. لب‌ها آن‌قدر كوچك كه...

كاش هیجده سالش تمام بود و حالا می‌توانست شروع كند و دربارهء من هم می‌نوشت تا بفهمم من این وسط چه‌كاره‌ام. یا اصلاً با هم می‌نوشتیم. یعنی من برایش می‌گفتم كه چطور شده است، كه چه چیزها شنیده‌ام و یا دیده‌ام، همین‌طور تكه ‌تكه. اگرهیجده سالش تمام بود می‌شد همه چیز را برایش گفت. حتماً كمكش می‌كردم و او دیگر می‌توانست بفهمد كه چرا در آستانهء در دستی كوچك و باریك و سفید عجولانه می‌خواهد موها‌یش را صاف كند و كریستین چرا می‌گوید، به فارسی: بفرمایید. سعید هم اینجاست.

و من گفتم: پس چرا ماشینش اینجا نیست؟

كریستین گفت:

 Shut up!

 
 

 ـــــــــــــــــــــــــــــــ

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ