با کلیک بر روی این قسمت، به خانه سارا شعر بروید about me

به سایت سارا شعر خوش آمدید

ادبیات عامیانه

.
 


سیامک گلشیری نویسنده و مترجم معاصر چندی ست که در حال جمع آوری و ترجمه ی ادبیات عامه و افسانه های جهان است که به زودی در کتابی با نام ( گزیده ی افسانه های جهان) چاپ و منتشر خواهد شد . متنی که د ر زیر خواهید خواند ، افسانه ای اروپایی و نمونه ای از آثار گرد آمده در این مجموعه است .

جشن عروسی مریسانا

ترجمه سیامک گلشیری


در زمان ها ی قدیم زنان جوان جنگل ودریا پادشاهی داشتند که اسمش مریسانا بود . مریسانا هر آرزویی که می کرد ، برآورده می شد . چمن زارها ، گل ها ، درختچه ها ودرخت ها در مقابلش کرنش می کردند وازاو حرف شنوی داشتند . وقتی کنار دریا می ایستاد ، موج ها آرام می گرفتند . از سرزمین سرخ رنگ مونته کریستالو گرفته تا کوه های آبی رنگ دورانی ، همه گوش به فرمان او بودند . با همه ی این ها مریسانا خوشحال نبود ، چون ، هرچند خودش چیزی کم نداشت ، اما می دید که خیلی از موجودات خوشبخت نیستند وهمه درد ورنج دارند . هیچ کاری نمی توانست بکند که این وضع را تغییر بدهد و هیچ کس هم نبود که کمکش کند .

ویک روز صبح اتفاقی افتاد ؛ رِی دور رایِز ، پادشاه روشنایی ها ، که صاحب سرزمینی وسیع ودرخشانی بود که فرسنگ ها دور ازآنتلو قرار داشت ، به بالای دره کوستئانا آمد ومدتی درهمان جا ، در نزدیکی منطقه رود وراور دزینس ماند تاخستگی درکند . وقتی داشت به آب نگاه می کرد ، برای لحظه ای چشمش به مریسانای زیبا افتاد . یک دفعه تمام وجودش از شادی لبریز شد . با خود فکر کرد فقط یک عکس دیده ، چون چیزی از دختران جوان دریا ، که دوست داشتند توی موج ها زندگی کنند ، نمی دانست . بعد به راهش ادامه داد و به سرزمینش برگشت . در سرزمین او ، دختران جذاب زیادی زندگی می کردند ، اما او از هیچ کدام از آنها خوشش نمی آمد . پیش خودش فکر می کرد آنها زیبا وبا ارزشمند ، ولی نه خوش قلبند ونه با محبت ، چیزهایی که فکر می کرد مریسانا درخود دارد .

یک سال گذشت و پادشاه روشنایی ها هنوز نتوانسته بود مریسانا را فراموش کند . شبی روی تپه های فورمین ، پادشاه لاستویرز را ملاقات کرد . آن ها درباره مریسانا حرف زدند . پادشاه لاستویرزگفت :

"توهمیشه صبح ها یا شب ها به سرزمین ما می آیی . اگر یک روز ظهر به آن جا بیایی ، مریسانا را می بینی که در چمن زار گردش می کند ."

پادشاه روشنایی ها فهمید که مریسانا واقعاً وجود دارد واین خبر خوشحالش کرد . مدت زیادی طول نکشید تا او باز مریسانا را دید و با او حرف زد . ظهرروز هفتم ، پادشاه از اوخواستگاری کرد . مریسانا به او گفت که نمی تواند خواسته اش را رد کند ، اما ممکن هم نیست که بتواند درجشن عروسی اش احساس خوشحالی کند .

گفت :" قبل از این که باهم ازدواج کنیم ، همه موجودات باید احساس خوشبختی کنند . من وقتی ازدواج می کنم که دیگر هیچ مردی بد دهنی نکند ، هیچ زنی ازچیزی شکایت نداشته باشد ، هیچ بچه ای گریه نکند و هیچ حیوانی از چیزی ناله نکند ؛ همه باید احساس خوشبختی کنند ... اگر توانستی کاری کنی که این اتفاق بیفتد من از آن تو خواهم بود ."

پادشاه روشنایی ها ، درحالی که خیلی نگران بود ، از آن جا رفت . او ، هرچند پادشاه با قدرتی بود ، اما تردید داشت در این که بتواند کاری کند که همه موجودات احساس خوشبختی کنند . سپس با مشاوران با تدبیرش مشورت کرد ، ولی آنها هم اعتقاد داشتند چنین کاری غیر ممکن است . این بود که پادشاه روشنایی ها ، بالاخره بعد از تلاش های بیهوده بسیار ، پیش مریسانا برگشت و از او خواهش کرد از خواسته اش چشم بپوشد یا لااقل چیز کمتری بخواهد ، چون نمی توانست ازعهده چنین کاری به آن بزرگی برآید . مریسانا حرف پادشاه را پذیرفت ، ولی ازاو خواست لااقل کاری کند تا موجودات فقط در روز جشن عروسی اش احساس خوشحالی کنند .

پادشاه ازآن جا رفت ، اما همچنان نگران بود ، چون یک روز به نظرش بی اندازه طولانی می آمد . درحقیقت این خواسته هم درنظرش ناممکن بود . مشاورانش هم دقیقاً همین نظررا داشتند .

آن ها به صدای بلند گفتند :" یک روز تمام ! این غیر ممکن است !"

پادشاه پیش مریسانا برگشت وبه او گفت که ممکن نیست بتواند این خواسته اش را هم برآورده کند .

مریسانا خیلی غمگین شد .آه کشید وگفت :" حتی نمی شود کاری کرد که موجودات یک روز احساس خوشبختی کنند ! من فکر می کردم برآورده کردن این خواسته ساده ترین چیز ممکن است ."

ودوباره تسلیم حرف پادشاه شد وگفت لااقل کاری کند تا موجودات فقط درهنگام ظهر روز عروسی احساس خوشبختی کنند .

مریسانا

پادشاه روشنایی ها برای سومین باراز آن جا رفت . اما این بار دیگر نگران نبود ، چون امیدوار بود که بتواند این خواسته مریسانا را برآورده کند . وهمین طور هم شد . خیلی زود انسان ها ، حیوانات ، درخت های وچمن زارها خبردار شدند که ظهر روز ازدواج پادشاه روشنایی ها و مریسانا ، غم وغصه ها وناخوشی ها از بین می رود . همه از شنیدن این خبر خوشحال شدند و برای تشکر از مریسانای خوب ومهربان باصدای بلند آواز خواندند . بعد با هم مشورت کردند که برای تشکر از مریسانا چه کارهایی انجام بدهند . بالاخره قرار شد که گیاهان ، زیباترین گل ها رابه وجود بیاورند وانسان ها وحیوانات دسته گل های بزرگ درست کنند وبه جشن عروسی مریسانا ببرند .

در روز جشن دسته گل ها آن قدر زیادبودند که دیگر برای مریسانا وخدمتکارانش جانبود . از قضا ، چند کوتوله جادوگر هم ازجنگل آماریدا به جشن عروسی آمده بودند ؛ آن ها از دیدن آن همه گل حیرت کرده بودند وپیش خود گفتند آدم می تواند با این همه دسته گل ، یک درخت درست کند . بلافاصله دست به کار شدند و درخت کاج بزرگی درست کردند . اما خیلی زود فهمیدند که درخت قدرت زندگی کردن ندارد ، چون شروع کرد به پژمرده شدن . مریسانا که این را دید ، گفت شنل عروسی اش را می دهد تا درخت زنده شود . بعد شنل را که از پارچه لطیف وسبز رنگی بود ، روی درخت انداخت و ناگهان درخت شروع کرد به سبز شدن ورشد کردن و شنل در درخت محو شد . همه مهمان هایی که به جشن عروسی آمده بودند ، شگفت زده شدند ؛ این عجیب ترین درخت کاجی بود که دیده بودند . اول فکر کردند که یک درخت کاج معمولی است ، اما میوه هایش ، مثل درخت های کاج دیگر ، همیشه سبز نمی ماند . چون این درخت از شاخه ها و برگ ها وشکوفه های درخت های دیگر به وجود آمده بود ، میوه هایش در پاییز ، درست مثل برگ های درخت های دیگر ، زرد می شد ومی ریخت . اما وقتی دربهار شروع می کرد به رشد کردن ، شبیه یک درخت کاج معمولی می شد ودرنوک شاخ هایش ، شنل سبز رنگ عروسی پیدا بود این درخت عجیب و غریب ، روز عروسی مریسانا به وجود آمده بود ، به خاطر همین هم به اوتقدیمش کرده بودند . درحقیقت این اولین درخت کاج ، درطرف آفتابی دره کوستئانا ، نزدیک تپه درخت های بید ، مقابل سرزمین درخشان کورداد الاگو ، به وجود آمد ه بود ودر سایه دلنشین آن ، که نه روشنایی اش کور کننده بود ونه تاریکی اش ، غم انگیز، وهمه خوشی های جنگل درآن جا جمع شده بود ، عروسی پادشاه روشنایی ها ومریسانای زیبا را جشن گرفتند .

درهنگام عروسی ، ناگهان همه چشم شان به نورعجیبی افتاد که تا آن موقع نظریش را ندیده بودند . درتمام دره وکوه ها همه احساس سرمستی کردند وشادی بی مانندی وجود همه موجودات را در بلندی های دولومیت در برگرفت . در آن لحظه همه موجودات احساسی شبیه به هم داشتند .

ظهر باصفای آن روز آکنده از احساس تشکر از عروسی پادشاه روشنایی ها ومریسانای زیبا بود .


گفت :"ظهر بهترین زمان زندگی من است. دلم می خواهد ظهر با هم ازدواج کنیم. همه باید درآن وقت احساس خوشبختی کنند ، چه انسان ها ، چه حیوانات ، چه درخت ها وچه چمن زارها ."
 

منبع: کانون ادبیات ایران

 
 

 ـــــــــــــــــــــــــــــــ

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ