با کلیک بر روی این قسمت، به خانه سارا شعر بروید about me

به سایت سارا شعر خوش آمدید

آخرین مصاحبه سهراب سپهری

.
 

 

آخرین مصاحبه ی قیصر امین پور و چند شعر از او

 

وقتی پرسیدم چرا مصاحبه نمی‌کنید، خندید و گفت: "چون قیصر حرفی برای گفتن ندارد! و حرف‌هایش را در شعرهایش می زند..." و بعد هم درباره شعر جوان اینگونه گفت: قرار نیست ما از جوان‌ها انتظار داشته باشیم همه علی معلم باشند. آنها بایستی تمرین كنند، باید قواعد را یاد بگیرند. محتوا، خودش در اثر تفكر و رشد پیش می آید.مراسم یازدهمین كنگره شعر جوان است؛ خانه هنرمندان. در سالن نشسته ایم و مراسم شروع شده است. محمد رضا عبد الملكیان، دبیر كنگره در حال سخنرانی است. مردی با موهای جو گندمی وارد می شود، مردی كه دیگر این روز ها تعداد مو‌های سفیدش را نمی داند. آرام بدون آنكه كسی متوجه حضورش شود، در ردیف اول می‌نشیند. قیصر امین پور مثل همیشه ساده و خسته و بی پیرایه! البته خستگی را از چشم‌هایش می‌شود فهمید...

 

او را كه می بینم یاد سلمان هراتی می‌افتم، یاد سیدحسن حسینی، یاد آن عكسی كه هر سه نفرشان در قایق نشسته اند و با خنده به دوربین نگاه می‌كنند. یاد اینكه سلمان چه ناگهانی رفت و سید هم که تنهایش گذاشت و او هم كه داشت مثل سلمان ناگهانی می رفت اما خدا حفظش كرد. برای خانواده اش، برای شعر این آب و خاك یا برای دل های كوچك بچه های نسل من كه قیصر شاعر نوجوانی و جوانی‌مان است؛ یا اصلا برای هر سه مان! نمی‌دانم. یاد سید حسن كه از ازل ایل و تبارش همه عاشق بودند. و اینكه از آدم های دوست داشتنی آن عكس تنها قیصر مانده.

برنامه در دو بخش اجرا می شود. در فرصتی كه برای پذیرایی بین دو بخش برنامه گذاشته اند به سراغش می روم. می دانم مصاحبه نمی كند، بچه ها كه از دور و برش پراكنده می شوند روی صندلی تنها، رو به روی جمع شاعرانی كه در حدود چهار قدمی‌اش نشسته اند، می نشیند و چای می‌نوشد. باشگاه جوانی خبرگزاری برنا یعنی گزارش نو؛ این را دبیر سرویس‌مان می‌گوید و ادامه‌می‌دهد که گزارش صرف از یک مراسم به درد ما نمی‌خورد! برای همین هم که شده و با اینکه می‌دانم قیصر امین‌پور مصاحبه ‌نمی‌کند، می‌روم تا شاید چند دقیقه هم که شده با او گپی بزنم...

" دستور زبان عشق " را در دستم می گیرم و بعد از سلام و احوالپرسی می‌دهم تا برایم امضا كند. صفحه اول كه تصویر خودش است را ورق می‌زند تا در صفحه بعدی امضا كند، می گویم پایین عكس خودتان لطفا! شروع می كند به نوشتن.

كنار صندلی اش زانو می زنم و می نشینم، می گویم: قیصر امین پور چرا اینقدر كم مصاحبه می كند؟

می‌گوید: " من اصلا مصاحبه نمی كنم! "

می‌گویم: می‌دانم. گفتم شاید یكبار كرده باشید و من نخوانده باشم. حالا چرا؟

می خندد و می گوید: "چون قیصر حرفی برای گفتن ندارد! "

می گویم: ولی در شعرهایش حرف‌های زیاد برای گفتن دارد.

و باز هم می‌خندد و می‌گوید: "خب حرف‌هایش را در شعرهایش می زند." (دیگر نمی گویم پس حرف برای گفتن دارد آنهم زیادش، ولی زبان شعر را بیشتر می پسندد...)

می‌گویم یك سوال در مورد شعرهایتان بپرسم؟ مهربان است، خیلی. فكر می كردم اگر بروم و با او در مورد شعرهایش حرف بزنم و بداند كه خبرنگارم چیزی نمی‌گوید. اما گفت: بپرسید.

گفتم: شاید به ضعف هوش شعری من بر می‌گردد(!) و شاید تعبیری كه می كنم درست نباشد؛ اما نه گندم و نه سیب/ آدم فریب نام تو را خورد...

آدم در شعر"نه گندم ونه سیب" فریب چه چیزی را خورد؟ منظورتان جلوه جمال خداوندی است؟

می‌خندد و می‌گوید: "اتفاقا دست روی چیز خوبی گذاشتی! چیزی كه گفتی جزئی از آن كلی است كه من منظورم بود."

می‌پرسم: و منظور شما؟

"من به اسمای‌ حسنای خداوند اشاره كردم."

كتاب را كه حالا امضا شده از او می گیرم و تشكر می‌كنم. دارم می‌روم كه می‌گوید: "به هوش‌ات شك نكن(!) دست روی خوب چیزی گذاشتی."

مراسم كه تمام می شود میان ازدحام وشلوغی خروج آدم ها از سالن، تك تك چهرها را نگاه می‌كنم تا او را پیدا كنم و سوالی كه دارم را بپرسم.

با علی معلم در فرهنگ سرای رسانه صحبت كرده بودم. از او پرسیده بودم چشم انداز شعر ایران را در افق 1404 چگونه می بینید و او با صراحت گفت: "بچه های این نسل از لحاظ فرم و وزن و ردیف و قافیه خوب شعر می گویند و قوی هستند، اما شعر این نسل محتوا ندارد. این نسل معنایی برای شعر سرودن ننیافته است(!) اگر به همین منوال پیش برویم به جایی نخواهیم رسید."

در كل اصلا خوش بین نبود. خیلی برایم مهم بود تا نظر باقی آدم‌هایی را كه در عرصه شعر سالهاست فعالیت می كنند، بدانم و قیصر به عنوان كسی كه با شعر جوان زیاد سر و كار داشته، برای این سوال عالی بود.

از سالن بیرون می آید با او همقدم می شوم و می گویم: می توانم سوال دیگری بپرسم؟سرش را به علامت تأیید تكان می دهد.

سوالم را می پرسم، می گوید:" هزار اما و اگر دارد!"

نظر آقای معلم را می گویم. می گوید: "نه، من اینجور فكر نمی كنم. البته ایشان نظرشان خوب است، صائب است، محترم است. خودشان هم همینطور. اما قرار نیست ما از جوان ها انتظار داشته باشیم همه علی معلم باشند. آنها بایستی شروع کنند و تمرین كنند. باید قواعد را یاد بگیرند. چاره ای نیست. محتوا خودش در اثر تفكر و رشد پیش می آید."

آقایی می‌آید قیصر را برای گرفتن عكس با بچه های كنگره دعوت می كند. به من نگاه می كند یعنی باید بروم. می گویم: تا سالن همراهتان می آیم.

ادامه می دهد: "بنا بر این محتوا را نمی شود یك روزه به كسی تزریق كرد."

 

دختر چهارده، پانزده ساله ای می آید دستش را می گیرد، می گویم: این آیه شماست؟

سرش را به علامت تأیید تكان می دهد و می گوید: " این آیه ماست." و دنباله حرفش را می گیرد، " اگر می بینید در كنگره شعر جوان بحث بر سر فرم است، به خاطر این است كه ما فرصت نمی كنیم به جوان بگوییم تو برو سیر و سلوكی را آغاز كن بعد برنامه تربیتی برایش داشته باشیم. شایسته است هر كس خودش یك راه و روشی، مرادی و استادی برای خودش انتخاب كند و بر روی محتوای شعرش كار كند."

حالا با این پاسخ سوالهای دیگری برایم ایجاد می شود، اینكه اگر كسی اصلا دغدغه محتوا نداشته باشد، چه؟ اگر بچه های نسل من تنها در همین "فرم" درجا بزنند و هیچكس هم برای حركت رو به جلو در زمینه محتوا كاری نكند، چه؟ اما دیگر به سالن رسیده ایم و مجالی برای گفتگو نیست، سریع می پرسم: و بچه های امسال كنگره چطور بودند؟

می گوید: " بد نبودند. حس می‌کنم در حال رشدند."

با او خدا حافظی می كنم. می رود روی صحنه و در كنار جمع می‌ایستد و عكس یادگاری كنگره یازدهم هم انداخته می شود.

از خانه هنرمندان خارج می شوم، هوا تاریك شده و نسیم پاییزی خنكی پچ پچ برگ درختان باغ هنر را در فضا پخش می كند. در راه به شاعر جوانی فكر می كنم كه وقتی رفت روی سن تا شعرش را بخواند، نگاهش را از قیصر دزدید و گفت: "حس عجیبی دارم. پیش از این خیلی دلم می‌خواست در محضر استاد امین پور باشم، اما حالا... كاش برای من همانقدر دست نیافتنی می‌ماندند..." و به قیصر فكر می كنم كه می‌گوید حرفی برای گفتن ندارد.

حالا كه دارم آن لحظه ها را ثبت می كنم شعری از " آینه‌های ناگهان " قیصر را با خودم زمزمه می كنم و می خواهم اینجا بیاورم.

اولین قلم

حرف حرف درد را

در دلم نوشته است.

دست سرنوشت خون درد را

با گلم سرشته است.

پس چگونه سرنوشت ناگزیر خویش را رها كنم؟

پس چگونه من

رنگ و بوی غنچه را ز برگهای تو به توی آن جدا كنم؟

دفتر مرا

دست درد می زند ورق

شعر تازه مرا درد گفته است.

درد هم شنفته است.

پس در این میانه من

از چه حرف می زنم؟

درد، حرف من نیست.

درد، نام دیگر من است.

من چگونه خویش را صدا كنم؟!

 

منبع:

http://pj-m.blogfa.com/post-309.aspx

 
 

 ـــــــــــــــــــــــــــــــ

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ