با کلیک بر روی این قسمت، به خانه سارا شعر بروید about me

به سایت سارا شعر خوش آمدید

مهدی اخوان ثالث


 

اشعاری منتخب از مجموعه آخر شاهنامه

بخش دوم



گفت و گو

... باری ، حكایتی ست
حتی شنیده ام
 بارانی آمده ست و به راه اوفتاده سیل
 هر جا كه مرز بوده و خط ،‌پاك شسته است
 چندان كه شهربند قرقها شكسته است
 و همچنین شنیده ام آنجا
باران بال و پر
 می بارد از هوا
 دیگر بنای هیچ پلی بر خیال نیست
 كوته شده ست فاصله ی دست و آرزو
 حتی نجیب بودن و ماندن ، محال نیست
 بیدار راستین شده خواب فسانه ها
 مرغ سعادتی كه در افسانه می پرید
هر سو زند صلا
 كای هر كئی ! بیا
 زنبیل خویش پر كن ، از آنچت آرزوست
و همچنین شنیده ام آنجا
چی ؟
لبخند می زنی ؟
من روستاییم ، نفسم پاك و راستین
 باور نمی كنم كه تو باور نمی كنی
آری ، حكایتی ست
 شهری چنین كه گفتی ، الحق كه آیتی ست
 اما
 من خواب دیده ام
 تو خواب دیده ای
او خواب دیده است
ما خواب دی...ـ
بس است

مرثیه

 خشمگین و مست و دیوانه ست
 خاك را چون خیمه ای تاریك و لرزان بر می افرازد
 باز ویران می كند زود آنچه می سازد
 همچو جادویی توانا ، هر چه خواهد می تواند باد
 پیل ناپیدای وحشی باز آزاد است
 مست و دیوانه
 بر زمین و بر زمان تازد
 كوبد و آشوبد و بر خاك اندازد
 چه تناورهای باراو مند
 و چه بی برگان عاطل را
 كه تكانی داد و از بن كند
 خانه ازبهر كدامین عید فرخ می تكاند باد ؟
لیكن آنجا ، وای
 با كه باید گفت ؟
 بر درختی جاودان از معبر بذل بهاران دور
 وز مسیر جویباران دور
 آِیانی بود ،‌مسكین در حصار عزلتش محصور
 آشیان بود آن ، كه در هم ریخت ،‌ ویران كرد ،‌ با خود برد
آیا هیچ داند باد ؟

سر كوه بلند

سر كوه بلند آمد سحر باد
 ز توفانی كه می آمد خبرداد
درخت سبزه لرزیدند و لاله
به خاك افتاد و مرغ از چهچهه افتاد
سر كوه بلند ابر است و باران
 زمین غرق گل و سبزه ی بهاران
 گل و سبزه ی بهاران خاك و خشت است
برای آن كه دور افتد ز یاران
سر كوه بلند آهوی خسته
 شكسته دست و پا ، غمگین نشسته
 شكست دست و پا درد است ، اما
 نه چون درد دلش كز غم شكسته
سر كوه بلند افتان و خیزان
 چكان خونش از دهان زخم و ریزان
 نمی گوید پلنگ پیر مغرور
 كه پیروز آید از ره ، یا گریزان
سر كوه بلند آمد عقابی
 نه هیچش ناله ای ، نه پیچ و تابی
نشست و سر به سنگی هشت و جان داد
 غروبی بود و غمگین آفتابی
 سر كوه بلند از ابر و مهتاب
 گیاه و گل گهی بیدار و گه خواب
 اگر خوابند اگر بیدار ، گویند
 كه هستی سایه ی ابر است ، دریاب
سر كوه بلند آمد حبیبم
بهاران بود و دنیا سبز و خرم
 در آن لحظه كه بوسیدم لبش را
 نسیم و لاله رقصیدند با هم

قصیده

1
همچو دیوی سهمگین در خواب
 پیكرش نیمی به سایه ، نیم در مهتاب
 دركنار بركه ی آرام
 اوفتاده صخره ای پوشیده از گلسنگ
كز تنش لختی به ساحل خفته و لختی دگر در آب
سوی دیگر بیشه ی انبوه
 همچو روح عرصه ی شطرنج
در همان لحظه ی شكست سخت ، چون پیروزی دشوار
 لحظه ی ژرف نجیب دلكش بغرنج
 سوی دیگر آسمان باز
 واندر آن مرغان آرام سكوتی پاك ، در پرواز
گاه عاشق وار غوك نوجوان در دوردست بركه خوش می خواند
 با صدایی چون بلور آبی روشن
 غوكخای دیگر از این سوی و آن سو در جوابش گرم می خواندند
با صداهایی چو آوار پلی ز آهن
خرد می گشت آن بلوری شمش
 زیر آن آوار
 باز خامش بود
 پهنه ی سیمابگون بركه ی هموار
عصر بود و آفتاب زرد كجتابی
 بركه بود و بیشه بود و آسمان باز
 بركه چون عهدی كه با انكار
 در نهان چشمی آبی خفته باشد ، بود
 بیشه چون نقشی
 كاندران نقاش مرگ مادرش را گفته باشد ، بود
 آسمان خموش
همچو پیغامی كه كس نشنفته باشد ، بود
 2
من چو پیغامی به بال مرغك پیغامبر بسته
 در نجیب پر شكوه آسمان پرواز می كردم
تكیه داده بر ستبر صخره ی ساحل
 با بلورین دشت صیقل خورده ی آرام
 راز می كردم
می فشاندم گاه بی قصدی
 در صفای بركه مشتی ریگ خاك آلود
 و زلال ساده ی آیینه وارش را
 با كدورت یار می كردم
و بدین اندیشه لختی می سپردم دل
كه زلالی چیست پس ، گر نیست تنهایی ؟
باز با مشتی دگر تنهاییش را همچنان بیمار می كردم
 بیشه كم كم در كنار بركه می خوابید
 و آفتاب زرد و نارنجی
 جون ترنجی پیر و پژمرده
 از خال شاخ و برگ ابر می تابید
 عصر تنگی بود
 و مرا با خویشتن گویی
 خوش خوشك آهنگ جنگی بود
 من نمی دانم كدامین دیو
 به نهانگاه كدامین بیشه ی افسون
 در كنار بركه ی جادو ، پرم در آتش افكنده ست
 لیك می دانم دلم چون پیر مرغی كور و سرگردان
 از ملال و و حشت و اندوه آكنده ست
3
خوابگرد قصه های شوم وحشتناك را مانم
 قصه هایی با هزاران كوچه باغ حسرت و هیهات
 پیچ و خمهاشان بسی آفات را آیات
 سوی بس پس كوچه ها رانده
 كاروان روز و شب كوچیده ، من مانده
 با غرور تشنه ی مجروح
با تواضعهای نادلخواه
 نیمی آتش را و نیمی خاك را مانم
 روزها را همچو مشتی برگ زرد پیر و پیراری
می سپارم زیر پای لحظه های پست
لحظه های مست ، یا هشیار
 از دریغ و از دروغ انبوه
وز تهی سرشار
 و شبان را همچو چنگی سكه های از رواج افتاده و تیره
می كنم پرتاب
 پشت كوه مستی و اشك و فراموشی
 جاودان مستور در گلسنگهای نفرت و نفرین
غرقه در سردی و خاموشی
 خوابگد قصه های بی سرانجام
قصه هایی با فضای تیره و غمگین
 و هوای گند و گرد آلود
كوچه ها بن بست
راهها مسدود
 4
در شب قطبی
 این سحر گم كرده ی بی كوكب قطبی
 در شب جاوید
 زی شبستان غریب من
 نقبی از زندان به كشتنگاه
 برگ زردی هم نیارد باد ولگردی
 از خزان جاودان بیشه ی خورشید

 

بخش سوم اشعار این مجموعه را از اینجا بخوانید

 
 

 ـــــــــــــــــــــــــــــــ

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ