اشعاری منتخب از
مجموعه آخر شاهنامه
بخش دوم
گفت و گو
... باری ، حكایتی ست
حتی شنیده ام
بارانی آمده ست و به راه اوفتاده سیل
هر جا كه مرز بوده و خط ،پاك شسته است
چندان كه شهربند قرقها شكسته است
و همچنین شنیده ام آنجا
باران بال و پر
می بارد از هوا
دیگر بنای هیچ پلی بر خیال نیست
كوته شده ست فاصله ی دست و آرزو
حتی نجیب بودن و ماندن ، محال نیست
بیدار راستین شده خواب فسانه ها
مرغ سعادتی كه در افسانه می پرید
هر سو زند صلا
كای هر كئی ! بیا
زنبیل خویش پر كن ، از آنچت آرزوست
و همچنین شنیده ام آنجا
چی ؟
لبخند می زنی ؟
من روستاییم ، نفسم پاك و راستین
باور نمی كنم كه تو باور نمی كنی
آری ، حكایتی ست
شهری چنین كه گفتی ، الحق كه آیتی ست
اما
من خواب دیده ام
تو خواب دیده ای
او خواب دیده است
ما خواب دی...ـ
بس است
مرثیه
خشمگین و مست و دیوانه ست
خاك را چون خیمه ای تاریك و لرزان بر می افرازد
باز ویران می كند زود آنچه می سازد
همچو جادویی توانا ، هر چه خواهد می تواند باد
پیل ناپیدای وحشی باز آزاد است
مست و دیوانه
بر زمین و بر زمان تازد
كوبد و آشوبد و بر خاك اندازد
چه تناورهای باراو مند
و چه بی برگان عاطل را
كه تكانی داد و از بن كند
خانه ازبهر كدامین عید فرخ می تكاند باد ؟
لیكن آنجا ، وای
با كه باید گفت ؟
بر درختی جاودان از معبر بذل بهاران دور
وز مسیر جویباران دور
آِیانی بود ،مسكین در حصار عزلتش محصور
آشیان بود آن ، كه در هم ریخت ، ویران كرد ، با خود برد
آیا هیچ داند باد ؟
سر كوه بلند
سر كوه بلند آمد سحر باد
ز توفانی كه می آمد خبرداد
درخت سبزه لرزیدند و لاله
به خاك افتاد و مرغ از چهچهه افتاد
سر كوه بلند ابر است و باران
زمین غرق گل و سبزه ی بهاران
گل و سبزه ی بهاران خاك و خشت است
برای آن كه دور افتد ز یاران
سر كوه بلند آهوی خسته
شكسته دست و پا ، غمگین نشسته
شكست دست و پا درد است ، اما
نه چون درد دلش كز غم شكسته
سر كوه بلند افتان و خیزان
چكان خونش از دهان زخم و ریزان
نمی گوید پلنگ پیر مغرور
كه پیروز آید از ره ، یا گریزان
سر كوه بلند آمد عقابی
نه هیچش ناله ای ، نه پیچ و تابی
نشست و سر به سنگی هشت و جان داد
غروبی بود و غمگین آفتابی
سر كوه بلند از ابر و مهتاب
گیاه و گل گهی بیدار و گه خواب
اگر خوابند اگر بیدار ، گویند
كه هستی سایه ی ابر است ، دریاب
سر كوه بلند آمد حبیبم
بهاران بود و دنیا سبز و خرم
در آن لحظه كه بوسیدم لبش را
نسیم و لاله رقصیدند با هم
قصیده
1
همچو دیوی سهمگین در خواب
پیكرش نیمی به سایه ، نیم در مهتاب
دركنار بركه ی آرام
اوفتاده صخره ای پوشیده از گلسنگ
كز تنش لختی به ساحل خفته و لختی دگر در آب
سوی دیگر بیشه ی انبوه
همچو روح عرصه ی شطرنج
در همان لحظه ی شكست سخت ، چون پیروزی دشوار
لحظه ی ژرف نجیب دلكش بغرنج
سوی دیگر آسمان باز
واندر آن مرغان آرام سكوتی پاك ، در پرواز
گاه عاشق وار غوك نوجوان در دوردست بركه خوش می خواند
با صدایی چون بلور آبی روشن
غوكخای دیگر از این سوی و آن سو در جوابش گرم می خواندند
با صداهایی چو آوار پلی ز آهن
خرد می گشت آن بلوری شمش
زیر آن آوار
باز خامش بود
پهنه ی سیمابگون بركه ی هموار
عصر بود و آفتاب زرد كجتابی
بركه بود و بیشه بود و آسمان باز
بركه چون عهدی كه با انكار
در نهان چشمی آبی خفته باشد ، بود
بیشه چون نقشی
كاندران نقاش مرگ مادرش را گفته باشد ، بود
آسمان خموش
همچو پیغامی كه كس نشنفته باشد ، بود
2
من چو پیغامی به بال مرغك پیغامبر بسته
در نجیب پر شكوه آسمان پرواز می كردم
تكیه داده بر ستبر صخره ی ساحل
با بلورین دشت صیقل خورده ی آرام
راز می كردم
می فشاندم گاه بی قصدی
در صفای بركه مشتی ریگ خاك آلود
و زلال ساده ی آیینه وارش را
با كدورت یار می كردم
و بدین اندیشه لختی می سپردم دل
كه زلالی چیست پس ، گر نیست تنهایی ؟
باز با مشتی دگر تنهاییش را همچنان بیمار می كردم
بیشه كم كم در كنار بركه می خوابید
و آفتاب زرد و نارنجی
جون ترنجی پیر و پژمرده
از خال شاخ و برگ ابر می تابید
عصر تنگی بود
و مرا با خویشتن گویی
خوش خوشك آهنگ جنگی بود
من نمی دانم كدامین دیو
به نهانگاه كدامین بیشه ی افسون
در كنار بركه ی جادو ، پرم در آتش افكنده ست
لیك می دانم دلم چون پیر مرغی كور و سرگردان
از ملال و و حشت و اندوه آكنده ست
3
خوابگرد قصه های شوم وحشتناك را مانم
قصه هایی با هزاران كوچه باغ حسرت و هیهات
پیچ و خمهاشان بسی آفات را آیات
سوی بس پس كوچه ها رانده
كاروان روز و شب كوچیده ، من مانده
با غرور تشنه ی مجروح
با تواضعهای نادلخواه
نیمی آتش را و نیمی خاك را مانم
روزها را همچو مشتی برگ زرد پیر و پیراری
می سپارم زیر پای لحظه های پست
لحظه های مست ، یا هشیار
از دریغ و از دروغ انبوه
وز تهی سرشار
و شبان را همچو چنگی سكه های از رواج افتاده و تیره
می كنم پرتاب
پشت كوه مستی و اشك و فراموشی
جاودان مستور در گلسنگهای نفرت و نفرین
غرقه در سردی و خاموشی
خوابگد قصه های بی سرانجام
قصه هایی با فضای تیره و غمگین
و هوای گند و گرد آلود
كوچه ها بن بست
راهها مسدود
4
در شب قطبی
این سحر گم كرده ی بی كوكب قطبی
در شب جاوید
زی شبستان غریب من
نقبی از زندان به كشتنگاه
برگ زردی هم نیارد باد ولگردی
از خزان جاودان بیشه ی خورشید