با کلیک بر روی این قسمت، به خانه سارا شعر بروید about me

به سایت سارا شعر خوش آمدید

احمد رضا احمدی


 

منتخبی از اشعار احمد رضا احمدی

بخش دوم



چهارده

 اتاق فرسوده است
آینده كدر شد
 صورت من كو ؟
 من با این صورت
عاشق شدم
 امتحان دادم
قبول شدم
 ساز شنیدم
 دشنام دادم
 دشنام شنیدم
 گرسنه شدم
 باران خوردم
 سیر شدم
 رنگ شناختم
 رنگ باختم
 سفید شدم
خوابیدم
بیدارشدم
 مادرم را صدا كردم
 تو را صدا كردم
 جواب دادم
 خواب رفتم
 عینك زدم
سفر رفتم
 غم داشتم
 ماندم
 آمدم
 در آینه نگاه كردم
 سفر رفتم
گلدان را آب دادم
 ماهی را نان دادم
 می دانستم صورت من
 صورت توست
 سه دقیقه مانده به ساعت چهار
 آینه كدر شد
هراس ندارم
 آهسته در باز شد
 زنی در آستانه ی در نشست
آینه كدورت داشت
 به صورتم نگاه كرد
می خواست خودش را
 در آینه ببیند
 مرا باور كرد
مرا صدا كرد
 می خواستم از دور كسی مرا ببیند
تا برای دیگران بگوید
 تا كدر شدن آینه
 من لبخند داشتم
زن ساكت زن صبور
 با سكوت ابریشمی
از طلوع صبح از فنجان قهوه
 برمیخاست
 آماده بودم
 در صبح
برای ریختن باران
در لیوان گریه كنم
 از شما هراس ندارم
 كه به من تو بگویید
فقط صورتم را به دیگران بگویید
 كه لبخند داشت
لبم سفیدی بود
 باغ ندارم
 خانه ندارم
 رویا ندارم
 خواب دارم
 عشق دارم
 نان دارم
 اطلسی دارم
 حافظه دارم
خستگی دارم
 سردی دارم
گرمی دارم
مادر دارم
 قلب دارم
 دوست دارم
 یك چمدان دارم
 یك سفر دارم
 یك پاییز دارم
 یك شوخی دارم
 لباسهای من كهنه نیست
 ولی در چمدان بسته نمی شود
 یك تكه قالی دارم
آسمان نیست
 ابری است
 آبی است
فرهنگ لغت دارم
دوازده جلد است
مولف مرده است
 یك پرتقال دارم
برای تو
عینك دارم
 شیشه ندارد
 نه سفید نه سیاه
برای چهارفصل است
یك لیوان از باران دارم
 ناتمام است
 شكسته است
یك جفت جوراب آبی دارم
دریا را دوست دارم
 كار نمی كند
سه دقیقه مانده به چهار را
نشان می دهد
اگر آینه را بشكند
 اگر گل نیلوفر دهد
اگر میوه دهد
 اگر حرمت مادرم را
 با چادر سیاه بداند
 اگر شمعدانی در آینه
 كوچك تر شود
 من كوچك می شدم

پانزده

 در این ایوان
 كه اكنون ایستاده ام
 سال تحویل می شود
 در آن غروب ماه اسفند
از همه ی یاران شاعرم
در این ایوان یاد كرده ام
 مادرم
 در این ایوان
 در روزی بارانی
 سفره را پهن كرده بود
 برای فهرست عمر من
 ناتمام گریه كرده بود
همه ی عمر در پی فرصتی بود
كه برای من در این ایوان
 از یك صبح تا یك شب
 گریه كند
شفای من
سالهای پیش در یك غروب پاییزی
در خیابانی كه سرانجام دانستم
 انتها ندارد
 گم شد
 مادرم
 در ایوان
 وقوع خوشبختی را برای ما دو تن
من و مادرم
 حدس زده بود
صدای برگ ها را شنیده بودیم
آمیخته به ابر بودم
 زبانم لكنت داشت
 قدر و منزلت اندوه را می دانستم
پس
 هنگامی كه گریه هم بر من عارض شد
قدر گریه را هم دانستم
 همسایه ها
 به من گفتند : اندوه به تو لطف داشته است
 كه در ماه اسفند به سراغ تو آمده است

شانزده

 پنهان نمی كنم
خانم ها
 آقایان
من نیز می دانم كه میوه
 در سوگواری طعم ندارد
حرف اگر بزنیم
حرف آوازهایی ست
كه زیر باران هم
می توان خواند

هفده

دست تو
 چه قدر تاخیر دارد
وقتی كه چای گرم می شود
 و تو
 چای سرد را تعارف می كنی
دو سه ماه دیگر این اطلسی
 كه تو كاشته ای
 گل می دهد
من به ساعت نگاه می كنم
تو می میری
شمع روشن را به اتاق آوردند
 اطلسی گل داده است
قطار در سپیده دم
كنار اطلسی منتظر تو
 در باد ایستاده است
 گل اطلسی بر سینه تو بود
 وقتی تو را
 برای دفن می بردند
هنگام كه تو مرده بودی
 آدم به گل خفته بود
هنگام كه تو مرده بودی
یاران به عشق و عطر
مانده بودند
همه ی ما را دعوت كردند
تا در آن عكس یادگاری باشیم
 عكاس سراغ تو را گرفت
من بودم
 تو نبودی
تو مرده بودی
عكاس از همه ی ما بدون تو
عكس یادگاری گرفت
عكس را چاپ كردند
آوردند
 در همه ی عكس فقط یك شاخه اطلسی
و دو دست
 از جوانی تو
 در شهرستان
 دیده می شد
 ما همه در عكس سیاه بودیم

هجده

هر دارو كه علاج بود
 در خانه داشتم
 اما تنم در باد
به تماشای غزلهای آخر می رفت
امروز را بی تو خفتم
فردا كه خاك را به باد بسپارند
تو را یافته ام
 مگر تو نسیم ابر بودی
كه تو را در باران گم كردم ؟

نوزده

چه سرگردان است این عشق
 كه باید نشانی اش را
از كوچه های بن بست گرفت
 چه حدیثی است عشق
 كه نمی پوسد و افسرده نیست
 حتی آن هنگام
كه از آسمان به خانه آوار
شود
 

بیست

 فرصتی بخواهید
تا گیسوان خود را در آفتاب كنار رودخانه
شانه بزنید
فرصتی بخواهید
 كه مخفی ترین نام خود را
كه خون شما را صورتی می كند
از رود بزرگ بپرسید
به نام آن اسب
به نام آن بیابان
شما فرصت دارید
 تا چیدن گندم ها
تا زرد شدن كامل گندم ها
 عاشق شوید
فقط روزهای كودكی رابرای یكدیگر
نگویید
گندم ها زرد شدند
گندم ها چیده شدند
 نان گرم آماده است
ولی
 شما كنار بوته های زرد ذرت باشید
 آب را در كوزه بریزید
كوزه را كنار تنها بوته ی گل سرخ
 بگذارید
ما
 شما را هنوز به خاطر آن گل سرخ
 دوست داریم

بیست و یك

 هنگام روز
كجا می روی
 در خانه بمان
غمگینم
گیلاس ها بر درختان نشسته اند
پرنده از تنهایی
 پر نمی زند
هراس دارد
 من
 همواره در روز
زخم قلبم را به تو
نشان می دهم
در خانه بمان
آوازها
از خانه دور است
یك ستاره
 هنوز در آسمان
 مانده است
 شب می شود
 گلهای سرخ
در شب
 در باغچه دیده نمی شوند
در باغچه یادبود تو است
كنار این بوته های گل سرخ
می خواستی بمیری
 مردی
به تو بانگ زدیم
تو را صدا كردیم
تو مرده بودی
یار من
 لحظه ای در بهشت
 دوام آور
شب تمام می شود
 كلید خانه را
 گم كرده بودیم
 در كوچه ماندیم
 در كنار خانه
علف ها روییده بود
اما چه سود
سایه نداشتند
زاده شدم
كه لباس نو بپوشم
جمعه ها تعطیل باشد
 در تابستان
 آب سرد بنوشم
عشق را باور كنم
كلمات مرا به ستوه نمی آورد
انگشتانم
 در میان برگهای درختان
 تسلیم روز می شوم
لباسها بر تنم
كهنه است
 من
 در تابستان آب گرم
 می نوشم
 هنوز تشنه ام

بیست و دو

درختانی را از خواب بیرون می آورم
درختانی را در آگاهی كامل از روز
در چشمان تو گم می كنم
 تو كه
 با همه ی فقر و سفره بی نان
 در كنارم نشسته ای
 لبخند برلب داری
در چهر جهت اصلی
 چهار گل رازقی كاشته ای
عطر رازقی ما را درخشان
مملو از قضاوتی زودگذر به شب می سپارد
همه چیز را دیده ایم
تجربه های سنگین ما
 ما را پاداش می دهد
 كه آرام گریه كنیم
مردم گریز
 نشانی خانه خویش را گم كرده ایم
لطف بنفشه را می دانیم
اما دیگر بنفشه را هم نگاه نمی كنیم
ما نمی دانیم
شاید در كنار بنفشه
دشنه ای را به خاك سپرد باشند
باید گریست
باید خاموش و تار
به پایان هفته خیره شد
شاید باران
 ما
من و تو
چتر را در یك روز بارانی
در یك مغازه كه به تماشای
گلهای مصنوعی
رفته بودیم
 گم كردیم

پایان

 
 

 ـــــــــــــــــــــــــــــــ

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ