اگر روز سخن می گفت
مژده شب را می داد.
***
باشد از تنهایی ام بیرون می زنم
اما به کجا بروم؟
***
با هر پرسشی دو نیمه می شوم:
پرسشم و خودم.
پرسشم در پی پاسخ است
و خودم به دنبال پرسشی دیگر!
***
چه کنم با این آسمان
که بر شانه هایم می پژمرد!
***
زندگی اکسیر مرگ است
از این رو هرگز پیر نمی شود!
***
دریا همیشه در خلسه است
از این رو هرگزش ایستاده نمی بینی!
***
اگر دریا بیشه باشد
کلمات هم پرنده اند!
***
صخره ها
به سرود آبها بی اعتنا هستند.
***
شهابی فرو می افتد
برگی نیز
اما این کجا و آن کجا؟
***
...نسیمی تنبل.
تاب ایستادن ندارد
نمی تواند از این گل دل بکند!
***
روشن ترین برقها
از دل می آیند
چنان که سیاه ترین ابرها!
***
کمتر پیش می آید که ما حقیقت را
جز از لبانی که مرده است بپذیریم!
از دفتر احتفاء بالاشیاء الواضحة
الغامضة