با کلیک بر روی این قسمت، به خانه سارا شعر بروید about me

به سایت سارا شعر خوش آمدید

ادبیات طنز

.
 

ادبیات طنز

لجباز

یكی بود؛ یكی نبود  سال ها پیش از این زن و شوهری بودند كه خلق و خویشان با هم جور نبود  زن كاربر و زیر و زرنگ بود و مرد تتنبل و دست و پا چلفتی و همیشه خدا با هم بگو مگو داشتند
یك روز زن از دست شوهرش عاصی شد و گفت :  ای مرد  خجالت نمی كشی از دم دمای صبح تا سر شب تو خانه پلاسی و هی دور و بر خودت می لولی و از خانه پا نمی گذاری بیرون؟
مرد گفت :  برای چه از خانه برم بیرون؟ بابام چند تا گاو و گوسفند برام ارث گذاشته و چوپان ها آن ها را می برند می چرانند و از فروش شیر و پشمشان به ما پولی می دهند  به كار و بار توی خانه هم تو سر و سامان می دهی  
زن گفت :  پخت و پز غذا, شست و شو و رفت و روب خانه با من  اما آب دادن گوساله با خودت  این یكی به من هیچ ربطی ندارد  
مرد گفت :  نكند خیال می كنی تو را آورده ام توی این خانه كه فقط بخوری و بخوابی و روز به روز چاق و چله تر بشوی؟
زن گفت :  من را آوردی كه خانه و زندگیت را رو به راه كنم و خودت را تر و خشك كنم, نیاوردی كه گوساله را آب بدهم؛ دندت نرم خودت گوساله ات را آب بده  
مرد گفت :  این جور نیست  هر چه گفتم باید گوش كنی؛ حتی اگر بگویم پاشو برو بالای بام و خودت را پرت كن پایین نباید به حرفم شك كنی  
خلاصه, بعد از جر و بحث زیاد قرار بر این شد كه آن روز گوساله را زن آب بدهد؛ اما از فردا صبح هر كس زودتر حرف زد, از آن به بعد او گوساله را آب بدهد
فردا صبح زود زن از خواب بیدار شد و بعد از آب و جاروی خانه, صبحانه را آماده كرد
مرد هم بیدار شد و بی آنكه كلمه ای به زبان بیاورد شروع كرد به خوردن صبحانه
زن دید اگر كنار شوهرش بماند ممكن است قول و قراری را كه گذاشته اند یادش برود و برای اینكه خیالش از این بابت راحت بشود چادرش را سر كرد و رفت خانه همسایه
مرد برای اینكه حوصله اش كمتر سر برود رفت نشست رو سكوی دم در  طولی نكشید كه گدایی پیدا شد و پس از دعای بسیار به جان مرد از او چیزی طلب كرد؛ اما هر چه خواهش و تمنا كرد, جوابی نشنید  گدا با صدای بلندتر دعا خواند و از مرد خواست كه پولی, نان و پیازی, چیزی به او بدهد  مرد با آنكه به گدا نگاه می كرد لام تا كام چیزی نگفت :
گدا حیران ماند كه این دیگر چه جور آدمی است كه بربر نگاهش می كند, اما لب نمی جنباند و جوابش نمی دهد و با خودش گفت :  لابد كر است  
گدا رفت جلوتر و صدایش را تا جایی كه می توانست بلند كرد و باز تقاضایش را تكرار كرد  مرد در دلش گفت :  فكر می كند نمی دانم زنم او را تیر كرده بیاید اینجا و من را وا دارد به حرف زدن تا مجبور شوم از این به بعد گوساله را آب بدهم  نه  اگر زمین به آسمان برود و آسمان به زمین بیاید و این مرد صبح تا شب بیخ گوشم هوار بكشد, زبانم را در دهان نمی چرخانم  
بگذریم  وقتی گدا دید حرف زدن با مرد فایده ندارد, با خود گفت :  بیچاره  انگار تو این دنیا نیست  
و رفت تو خانه؛ توبره اش را گذاشت زمین و هر چه نان و پنیر در سفره بود خالی كرد توی توبره اش و راهش را گرفت و رفت
مرد همه این ها را می دید؛ اما چیزی نمی گفت : و اعتراضی نمی كرد كه نكند شرط را به زنش ببازد و مجبور شود گوساله را هر روز آب بدهد
پس از رفتن گدا, سلمانی دوره گرد از راه رسید و همین كه دید مرد نشسته رو سكوی دم در سلام كرد و پرسید  می خواهی سر و ریشت را اصلاح كنم؟
مرد به خیال اینكه سلمانی را هم زنش فرستاده, جوابش نداد و بربر نگاهش كرد  سلمانی با خودش گفت :  سكوت نشانه رضاست  
و آینه را برد جلو صورت مرد و پرسید  می خواهی ریشت را از ته بتراشم و زلفت را دم اردكی كنم؟
مرد همان طور ساكت ماند و سلمانی هم نه گذاشت و نه برداشت, تیغش را برداشت حسابی تیز كرد و ریش مرد را از ته تراشید و صورتش را مثل كف دست صاف و صوف كرد و زلفش را دم اردكی زد  بعد آینه گرفت جلو مرد و گفت :  ببین خوب شده؟
مرد چیزی نگفت :
سلمانی در دلش گفت :  این چه جور آدمی است كه حتی زورش می آید بگوید دستت درد نكند  
بعد دستش را دراز كرد و گفت :  مزد ما را مرحمت كن از خدمت مرخص بشویم  
مرد این بار هم چیزی نگفت :  سلمانی دو سه بار حرفش را تكرار كرد؛ اما فایده ای نداشت  سلمانی گفت :  خودت را به كری نزن  همین طور مفت و مجانی كه نمی شود ترگل و ورگلت كنم  زود باش مزد ما را بده بریم باقی رزق و روزیمان را به دست بیاریم  
مرد باز هم جواب نداد  سلمانی كه حوصله اش سر رفته بود دست كرد تو جیب مرد, پول هایش را درآورد و رفت دنبال كارش
تازه سلمانی رفته بود كه زن بندانداز از راه رسید و تا چشمش به مرد ریش تراشیده افتاد او را بند انداخت  زیر ابروهایش را ورداشت و به صورتش سرخاب سفیداب مالید و رفت
كمی بعد دزدی سر رسید و دور و بر خانه سر و گوشی آب داد  دید زنی با لباس مردانه و گیس بریده و صورت بزك كرده نشسته رو سكو  دزد رفت جلو  گفت :  خاتون جان  چرا در را باز گذاشته ای و بدون چادر و چاقچور نشسته ای اینجا؟
مرد جواب نداد  دزد جلوتر كه رفت فهمید این آدم زن نیست و مرد است و دو دستی زد تو سرش و گفت :  خاك عالم بر سرت  این چه ریخت و قیافه ای است برای خودت درست كرده ای؟
مرد در دلش گفت :  می دانم تو را زنم فرستاده كه زبانم را باز كنی و زحمت آب دادن گوساله بیفتد گردنم؛ اما كور خوانده ای  من از آن بیدها نیستم كه به این بادها بلرزم  
دزد وقتی دید حرف زدن با مرد بی فایده است و هر چه از او می پرسد جوابی نمی شنود, رفت تو خانه و هر چه چیز سبك وزن و سنگین قیمت دم دستش آمد ریخت تو كوله پشتی اش و زد به چاك
حالا بشنوید از گوساله
گوساله زبان بسته كنج طویله از تشنگی بی تاب شد و با شاخش زد در را انداخت و آمد وسط حیاط و بنا كرد صدا كردن  مرد با خودش گفت :  این زن بدجنس به گوساله هم یاد داده صدا در بیاورد و من را وادار كند به حرف زدن  
در این میان زن سر رسید  دید زنی حسابی بزك دوزك كرده نشسته دم در  خیال كرد شوهرش رفته هوو سرش آورده  تند رفت جلو گفت :  آهای  با اجازه كی پا گذاشته ای اینجا؟
مرد از خوشحالی فریاد كشید  باختی  باختی  زودباش به گوساله آب بده  
زن نزدیك بود از تعجب شاخ دربیاورد  دو دستی زد تو سر خودش و گفت :  خاك عالم بر سرم  چرا این ریختی شده ای؟ كی مویت را زده؟ كی ریشت را تراشیده؟ كی این قدر چاسان فاسانت كرده و این همه سرخاب سفیداب مالیده به صورتت؟
آن وقت به گوساله آب داد و رفت تو خانه دید همه چیز درهم برهم است  فهمید دزد آمده دار و ندارشان را برده
زن برگشت پیش مرد  گفت :  مگر مرده بودی یا خوابت رفته بود كه جلو دزد را نگرفتی؟
مرد گفت :  نه مرده بودم و نه خوابم رفته بود؛ فقط حواسم جمع بود و می دانستم كه همه این دوز و كلك ها زیر سر تو است و تو این ها را تیر كرده ای بیایند من را به حرف بیاورند و آب دادن به گوساله بیفتد گردن من  
زن گفت :  خاك بر سرت كنند لجباز كه هست و نیست و آبرویت را روی لجبازی گذاشتی و باز خوشحالی كه مجبور نیستی به گوساله خودت آب بدهی  حالا بگو ببینم دزد كی رفت و از كدام طرف رفت؟
مرد گفت :  چندان وقتی نیست كه رفته  اما نفهمیدم از كدام طرف رفت  
زن از خانه زد بیرون و گوساله به دنبالش را افتاد  سر كوچه از بچه هایی كه مشغول بازی بودند پرسید  شماها ندیدید مردی كه از خانه ما آمد بیرون از كدام طرف رفت؟
بچه ها سمتی را نشان دادند و گفتند  از این طرف  
زن افسار گوساله را گرفت و به طرفی كه بچه ها نشان داده بودند راه افتاد و كم كمك از شهر رفت بیرون
یك میدان بیشتر از شهر دور نشده بود كه دید مردی كوله پشتی سنگین دوش گرفته و دارد می رود  زن از سر و وضع مرد فهمید كه دزد خانه همین است  قدم هاش را تند كرد و بی آنكه نگاهی به دزد بیندازد از او جلو افتاد
دزد صدا زد  باجی جان  داری كجا می روی؟
زن جواب داد  غریبم  دارم می روم شهر خودم  
دزد پرسید  چرا این قدر تند می روی؟
زن گفت :  می خواهم تا هوا تاریك نشده خودم را برسانم به كاروانسرایی كه شب تك و تنها توی بیابان نمانم  اگر كس و كاری داشتم یواش یواش می رفتم و بیخودی خودم و این گوساله زبان بسته را خسته نمی كردم  
دزد گفت :  دلت می خواهد با هم برویم؟
زن گفت :  بدم نمی آید  
و با هم به راه افتادند
در بین راه زن آن قدر شیرین زبانی كرد و قر و غمزه آمد كه دزد گفت :  خاتون باجی  مگر تو شوهر نداری؟
زن گفت :  اگر شوهر داشتم تك و تنها با این گوساله راهی بیابان نمی شدم  
كم كم گفت : وگوی زن و دزد گل انداخت و دزد از زن خواستگاری كرد و قرار و مدار گذاشتند همین كه برسند به شهر بروند پیش قاضی, مهر و كابین ببندند
از آن به بعد با هم همدل و همزبان شدند و دل دادند و قلوه گرفتند تا دم دمای غروب آفتاب رسیدند به دهی
دزد گفت :  بهتر است به اسم زن و شوهر برویم خانه كدخدا و شب را آنجا بمانیم  
زن گفت :  بسیار خوب  اما به شرطی كه به من دست نزنی مگر بعد از رفتن به خانه قاضی  
دزد قبول كرد و با هم رفتند به خانه كدخدا  كدخدا هم از آن ها پذیرایی كرد
وقت خواب كه رسید زن رختخوابش را یك طرف اتاق پهن كرد و رختخواب دزد را طرف دیگر اتاق انداخت و جدا از هم خوابیدند
نیمه های شب, وقتی خر و پف دزد رفت به هوا, زن بی سر و صدا بلند شد رفت از انبار خانه كدخدا كمی آرد برداشت؛ با آن خمیر شل و ولی درست كرد و آورد ریخت توكفش های دزد و كدخدا  بعد, كوله پشتی را انداخت به پشت گوساله؛ از در بیرون زد و راه خانه خودش را پیش گرفت
زن كدخدا از صدای به هم خوردن در بیدار شد  كدخدا را بیدار كرد و گفت :  انگار صدای در آمد؛ پاشو ببین مهمان های ما دزد از آب در نیامده باشند  
كدخدا بلند شد  خواست كفش بپوشد برود تو حیاط و سر و گوشی آب بدهد ببیند چه خبر است كه پاش چسبید به خمیر  ناچار كفشش را درآورد و پا برهنه دوید تو حیاط؛ دید در چار تاق باز است  تند برگشت سركشید تو اتاق مهمان ها دید از زن خبری نیست و فقط مرد دراز به دراز گرفته خوابیده  كدخدا مرد را صدا زد  مرد از خواب پرید و گفت :  چی شده ؟
كدخدا گفت :  می خواستی چی بشود  زنت خمیر ریخته تو كفش های من و در را باز كرده و رفته  حالا دیگر چیزی هم برده یا نه نمی دانم  
دزد گفت :  نه بابا  زن من دزد كه نیست؛ فقط بعضی وقت ها به سرش می زند و دردسر درست می كند  
در این میان چشم چرخاند دور و برش؛ دید ای داد بی داد از كوله پشتی اثری نیست  و به كدخدا گفت :  بهتر است زودتر برم ببینم كجا رفته؛ مبادا این وقت شب به دزدی یا دغلی بربخورد و گوساله را از او بگیرند و خودش را به كنیزی ببرند  
و خواست كفش هاش را بپوشد كه پاش تو خمیر گیر كرد  نخواست كدخدا از این قضیه سر در بیاورد؛ با هر دردسری بود كفش هاش را پوشید؛ یواش یواش خودش را رساند دم در و از كدخدا خداحافظی كرد
همین كه پاش رسید به كوچه و خودش را تنها دید, نشست كفش هاش را پاك كرد  اما, دیگر دیر شده بود و زن نصف راه را پشت سر گذاشته بود  دزد دید اگر بخواهد به زن برسد چاره ای ندارد جز اینكه همه راه را بدود  این بود كه شروع كرد به دویدن و از تپه ماهورهای زیادی گذشت  رفت تو رفت تا به جایی رسید كه از دور زن و گوساله را دید
زن هم كه مرتب پشت سرش را نگاه می كرد, دزد را دید و ترس برش داشت كه چه كند چه نكند و از ناچاری به گوساله گفت :  ای گوساله  همه این بلاها به خاطر تو سرم می آید  اگر دزد به ما برسد, من را سر به نیست می كند و تو را می برد می دهد دست قصاب گوش تا گوش سرت را می برد و دیگر نه من را می بینی و نه رنگ قشنگ سبزه را  دلم می خواهد از خودت غیرت به خرج دهی و با این كله گت و گنده ات طوری به شكمش بزنی كه جا به جا جان از بدنش در بیاید  
و افسار از گردن گوساله برداشت و سرش را به طرفی كه دزد داشت نزدیك می شد چرخاند  گفت :  چیزی نمانده به ما برسد  ببینم چه كار می كنی  
همین كه دزد نزدیك شد, گوساله خیره خیره نگاهش كرد  بعد چند قدم رفت عقب عقب و یك دفعه خیز برداشت و با سر چنان ضربه محكمی به آبگاه دزد زد كه دزد نقش زمین شد و دیگر از جاش جم نخورد
زن از شادی پك و پوز گوساله را غرق بوسه كرد و باز رو به خانه اش به راه افتاد
هنوز هوا روشن بود و ستاره ها در آسمان پیدا نشده بودند كه زن با گوساله رسید به خانه  در حیاط همان طور چارتاق بود و مرد بزك دوزك كرده نشسته بود رو سكو  گوساله تا چشمش به او افتاد خونش به جوش آمد؛ رفت عقب و آمد جلو؛ خواست ضربه ای هم به مرد بزند و او را به همان روزی بیندازد كه دزد را انداخته بود  اما, زن تند پرید جلوش را گرفت  گفت :  ای گوساله  هر چه باشد من و این مرد مثل آستر و رویه هستیم  اگر لجباز است, عوضش دلپاك و بی غل و غش است
گوساله سرش را انداخت پایین و راهش را گرفت رفت تو طویله
مرد هم از حرف زنش خجالت كشید و از فردای آن شب به بعد خودش به گوساله آب و علف داد
بالا رفتیم هوا بود؛
پایین اومدیم زمین بود؛
قصه ما همین بود  

منبع : آوای آزاد

 
 

 ـــــــــــــــــــــــــــــــ

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ