با کلیک بر روی این قسمت، به خانه سارا شعر بروید about me

به سایت سارا شعر خوش آمدید

ادبیات طنز

.
 

ادبیات طنز

دیوانگان

تاریكی و نور بود؛ بینا و كور بود  زن و شوهری بودند كه عقلشان پارسنگ برمی داشت  این زن و شوهر دو تا دختر داشتند و دو تا پسر  دخترها را شوهر دادند و برای پسر بزرگتر زن گرفتند  ماند پسر كوچكتر كه اسمش قباد بود و در خانواده از همه داناتر بود
روزی از روزها مادر قباد به او گفت :  فرزند دلبندم شكر خدا آن قدر زنده ماندم كه شماها را روپای خودتان بند دیدم  خواهرهایت را با جل و جهاز فرستادم خانه بخت  برای برادرت زن خوشگلی گرفتم و سرشان را گذاشتم رو یك بالین  دیگر آرزویی ندارم به غیر از اینكه برای تو هم زنی بگیرم و به زندگیت سر و سامانی بدهم  
قباد گفت :  من زن بگیر نیستم؛ می خواهم تك و تنها زندگی كنم
مادرش گفت :  این حرف را نزن تو را به خدا؛ زمین به مرد بی زن نفرین می كند  اگر می خواهی شیرم را حلالت كنم باید زن بگیری  
و آن قدر این حرف ها به گوش پسر خواند كه او را راضی كرد و دختر خوش بر و بالایی براش دست و پا كرد و با هم دست به دستشان داد
زن قباد با اینكه كمی چل و خل بود, اما اهل هو و جنجال نبود و با بقیه اهل خانه در صلح و صفا زندگی می كرد  یك روز سرگرم آب و جاروی حیاط بود كه یك دفعه تلنگش در رفت و در همین موقع بزی كه توی حیاط بود بع بع كرد  زنك خیال كرد بز فهمیده كه تلنگ او در رفته  رفت جلو و به بزی گفت :  ای بز بیا سیاه بختم نكن  قول بده این قضیه پیش خودمان بماند و مادرشوهرم از آن بویی نبرد, در عوض, من هم گوشواره هایم را به گوشت می كنم و النگوهایم را به دستت  
بز باز بع بع كرد و ریش جنباند
زن گفت :  قربان هر چه بز چیز فهم است  
و زود رفت گوشواره هاش را كرد به گوش بز و النگوهاش را انداخت به دستش
در این میان مادرشوهرش سر رسید و دید به گوش بز گوشواره است و به دستش النگو
گفت :  كه به گوش و دست این بز گوشواره و النگو كرده  
زن دوید جلو  گفت :  مادرشوهرجان تو را به جان پسرت بین خودمان بماند  داشتم حیاط را رفت و روب می كردم كه یك دفعه تلنگم در رفت  بز شنید و بع بع كرد  رفتم پیشش و خواهش كردم این راز بین من و او بماند و جایی درز نكند  او هم قبول كرد و من گوشواره ها و النگوهایم را دادم به او كه این قضیه را جایی بازگو یكند  تو را به خدا شما هم به او بگو كه آبرویم را پیش كس و ناكس نبرد و رازم را فاش نكند و به پدرشوهرم نگوید  
مادرشوهر رفت پهلوی بز و گفت :  ای بز به هیچكی نگو كه تلنگ عروس من در رفت؛ در عوض من پیرهن گلدارم را تنت می كنم و چادر ابریشمی ام را می بندم به كمرت  
بز بع بع كرد و مادرشوهر رفت پیرهن گلدار و چادر ابریشمیش را آورد پوشاند به بز
در این بین پدرشوهر زن سر رسید و پرسید  این چه مسخره بازی ای است كه درآورده اید؟ چرا رخت كرده اید تن بزی و زلم زیمبو بسته اید به او؟
بز بع بع كرد  مادرشوهرش گفت :  ای داد بی داد به این هم گفت :  
بعد رفت جلو و به شوهرش گفت :  كاریت نباشه عروسمان سرفید و بز فهمید او هم گوشواره ها و النگوهاش را داد به بز كه قضیه بین خودشان بماند؛ اما بز نتوانست این سر را نگه دارد و ماجرا را به من گفت :  من هم رفتم پیرهن و چادرم را آوردم دادم به او و با این چیزها سرگرمش كردیم كه به كس دیگری نگوید  حالا هم كه خودت دیدی خنگ بازی درآورد و به تو هم گفت :  
پدرشوهر رفت جلو و به بز گفت :  آفرین بزی اگر به كسی چیزی نگویی من كفش های ساغریم را كه تازه خریده ام می كنم پای تو  
و رفت كفش هاش را آورد و به پای بز كرد
در این موقع برادرشوهر زن از راه رسید  تا چشمش به بز افتاد از تعجب انگشت به دهان ماند  پرسید  این كارها چه معنی می دهد؟
ماجرا را براش شرح دادند و او هم كلاهش را از سر برداشت و گذاشت سر بز
حالا بیا و تماشا كن بز گوشواره به گوش, پیرهن به تن, چادر به كمر, النگو به دست, كفش به پا و كلاه به سر ایستاده بود و اهل خانه دور و برش را گرفته بودند و با دلواپسی به او می گفت :  ای بز خوب و مهربان مبادا به قباد بگویی كه تلنگ زنش در رفته كه بی برو برگرد سه طلاقه اش می كند و از خانه می اندازدش بیرون  
هنوز حرفشان تمام نشده بود و هر كدام با خواهش و تمنا به بز سفارش می كردند كه این راز را پیش قباد فاش نكند كه قباد سر رسید و همین كه بز را به آن وضع دید, پرسید  چرا بز را به این ریخت درآورده اید؟
مادرش گفت :  چیزی نیست اتفاقی است كه افتاده و دیگر هیچ كاریش نمی شود كرد  فقط بین خودمان بماند  زنت داشت تو حیاط آب و جارو می كرد كه یك دفعه از جایی صدایی درآمد  بز فهمید صدا از كجا بوده و زنت رفت گوشواره ها و النگوهاش را آورد داد به بز كه قضیه فیصله پیدا كند و خبر جایی درز نكند  در این موقع من رسیدم و همین كه فهمیدم حیثیت عروسم در خطر است, معطل نكردم و تند رفتم پیرهن و چادرم را آوردم كردم تنش كه راضی بشود و راز عروسم را فاش نكند  پدر و برادرت هم یكی بعد از دیگر آمدند و وقتی دیدند اوضاع از چه قرار است, آن ها هم كفش و كلاهشان را پیشكش بز كردند  همه این كارها را كردیم كه بز چفت و بست دهنش را محكم كند و حقیقت را به تو نگوید؛ اما شك نداشته باش كه این جور وصله های ناجور به زن تو نمی چسبد و صدا از زنت درنیامده و بز عوضی شنیده  
وقتی قباد این حرف ها را شنید, از غصه دود از كله اش بلند شد  گفت :  دیگر نمی توانم بین شما دیوانه ها زندگی كنم  اینجا مبارك خودتان باشد و خوش و خرم با هم زندگی كنید  
آن وقت از خانه زد بیرون و رفت سراغ پدرزن و مادرزنش و ماجرای زن و كس و كارش را برای آن ها تعرف كرد و آخر سر گفت :  حالا شما بگویید من با این دیوانه ها چه كار كنم؟
مادرزنش گفت :  دل ما هم از دست دخترمان و فك و فامیل تو خون است و نمی دانیم با این دیوانه ها چه كار كنیم؛ اما چرا بز را نكشتی كه این همه آبروریزی بار نیاورد؟
پدرزنش گفت :  غلط نكنم عقل داماد ما هم مثل عقل كس و كارش پارسنگ می برد  یك بز پیش كس و ناكس آبرویش را دارد می برد؛ آن وقت زن و زندگیش را ول كرده آمده اینجا و از ما می پرسد چه كار كند  
قباد گفت :  من دیگر نمی توانم در میان شما دیوانه ها زندگی كنم  از این شهر می روم به یك شهر دیگر  اگر مردم آنجا هم مثل شما چل و خل بودند برمی گردم؛ والا هیچ وقت پایم را تو این شهر نمی گذارم و همان جا می مانم  
این را گفت : و گیوه هایش را وركشید و بی معطلی راه افتاد
رفت و رفت تا رسید به شهری در آن ور كوه  كمی در بازار و كوچه هاش پرسه زد و آخر سر گرسنه و خسته رو سكوی خانه ای نشست
در این موقع یكی از تو خانه آمد بیرون و دید مرد غریبه ای نشسته رو سكو  بعد از سلام و احوالپرسی دلش به حال قباد سوخت و برگشت خانه و یك كاسه آش شب مانده آورد براش
قباد دید كاسه از بیرون خیلی بزرگ است؛ اما از تو قد یك فنجان جا دارد  با سه هرت آش را سر كشید و رفت تو نخ كاسه  خوب زیر و روش را وارسی كرد  فهمید از روزی كه در این كاسه غذا خورده اند آن را نشسته اند و هر بار ته مانده غذا نشسته رو ته مانده قبلی و كم كم كاسه از تو شده قد یك فنجان
قباد كاسه را برد لب جو  اول خوب ریگ مال و گل مالش كرد, بعد آن را پاك و پاكیزه شست و برگشت كاسه را داد دست صاحبش  صاحب كاسه مات و مبهوت به كاسه نگاهی انداخت و سراسیمه دوید تو حیاط و فریاد زد  كاسه گشادكن آمده خانه آباد كن آمده
اهل خانه و در و همسایه ها مثل مور و ملخ ریختند بیرون و آمدند دور قباد حلقه زدند  همین كه از ماجرا مطلع شدند سراسیمه رفتند كاسه هاشان را آوردند پیش قباد  گفت :  هر قدر مزد بخواهی می دهیم؛ كاسه های ما را گشاد كن  
بگذریم قباد چند روزی در آن شهر ماند  مردم از این خانه و آن خانه كاسه هاشان را می آوردند پیشش و او هم كاسه ها را می برد لب جوی آب براشان گشاد می كرد و مزد می گرفت  آخر سر از این وضع خسته شد  با خود گفت :  این ها از كس و كار من دیوانه ترند  
و راه افتاد طرف یك شهر دیگر
چله زمستان به شهری رسید كه همه اهالی آن از زور سرما مثل بید می لرزیدند و آه و ناله می كردند و هر كس برای مقابله با سرما دست به كار عجیب و غریبی زده بود  عده ای وسط لحافشان را سوراخ كرده بودند؛ آن ها را انداخته بودند گل گردنشان و با طناب دور كمرشان را محكم بسته بودند  عده دیگری دیگ آب بار گذاشته بودند و زیرش آتش می كردند كه آب بجوش بیاید و بخار آب گرمشان كند  تعدادی هم گل داغ می كردند و به بدنشان می مالیدند
خلاصه غوغایی برپا بود و هر كس یك جور با سرما دست و پنجه نرم می كرد
قباد به خانه ای رفت  با چوب كرسی ساخت و از پنبه و كرباس لحاف بزرگی دوخت و از هیزم زغال درست كرد و كرسی گرم و نرمی راه انداخت  اهل خانه, كوچك و بزرگ و زن و مرد, تا گردن چپیدند زیر كرسی و تازه فهمیدند گرم شدن یعنی چه
طولی نكشید كه خبر دهن به دهن و خانه به خانه گشت و به گوش اهالی شهر رسید  مردم دسته دسته آمدند پیش قباد  پولی خوبی دادند به او كه برای آن ها هم كرسی بسازد
قباد پول هاش را تبدیل كرد به سكه طلا و با خود گفت :  این ها هم از همشهری های من دیوانه ترند  
باز راهش را گرفت و رفت تا تنگ غروب رسید به شهری و دید مردم جلو خانه ای جمع شده اند و جار و جنجال عجیب و غریبی راه افتاده است  جلوتر كه رفت فهمید عروس آورده اند كه ببرند خانه داماد و چون قد عروس بلند است و در كوتاه, عروس مانده پشت در و ولوله ای برپا شده  خانواده عروس می گوید باید سردر خانه را خراب كنند تا عروس برود تو و خانواده داماد می گوید چرا آن ها باید سردرشان را خراب كنند؛ بهتر است گردن عروس را بزنند تا قدش كمی كوتاه بشود و راحت برود تو حیاط
قباد گفت :  صد اشرفی به من بدهید تا عروس را صحیح و سالم و بی دردسر ببرم تو خانه, طوری كه نه سردر خانه خراب شود و نه گردن عروس زده شود  
عده ای گفت :  این كار شدنی نیست  
عده ای دیگر گفت :  اگر شدنی باشد ما حرفی نداریم  
و باز شروع كردند به بگو مگو و جار و جنجال و آخر سر قبول كردند حل این مشكل را بگذارند به عهده قباد؛ به شرطی كه اگر نتوانست عروس را ببرد تو از صد اشرفی صرف نظر كند و هیچ ادعایی نداشته باشد
قباد رفت پشت عروس ایستاد و بی هوا یك پس گردنی محكم زد به او
عروس گفت :  آخ
و سرش را خم كرد و از در پرید تو
مردم بنا كردند به شادی و پایكوبی  قباد هم صد اشرفی گرفت و راهی شهر دیگری شد
دم دمای روز سوم رسید به شهری و در همان كوچه اول دید در خانه ای باز است و مردم شانه به شانه ایستاده اند و یك زن و دختر دارند زارزار گریه می كنند
قباد رفت جلو و پرسید  چه خبر است؟
گفت :  دختر فرماندار رفته پنیر از كوزه در بیاورد, دستش تو كوزه گیر كرده  مشگل را با دانای شهر در میان گذاشته اند, او هم گفته دو راه بیشتر وجود ندارد یا باید كوزه را بشكنید, یا باید دست دختر را ببرید  فرماندار هم گفته چون دختر دو تا دست دارد بهتر است یكی از آن ها را ببرند  
قباد پرسید  آن زن و دختر چرا شیون و زاری می كنند؟
جواب دادند  فرماندار فرستاده دنبال قصاب كه بیاید دست دختر را قطع كند؛ مادر و خواهر دختر هم گریه می كنند  
قباد گفت :  من دست دختر را طوری از كوزه در می آورم كه نه كوزه بشكند و نه دستش صدمه ببیند  
گفت :  اگر می توانی چنین كاری بكنی بیا جلو و هنرت را نشان بده  
قباد رفت جلو, كوزه و دست دختر را خوب وارسی كرد؛ دید دختر یك تكه پنیر گنده گرفته تو مشتش و تقلا می كند آن را از كوزه در بیاورد
قباد یك وشگون قایم از پشت دست دختر گرفت  دختر كه انتظار چنین كاری را نداشت هول شد پنیر را ول كرد و دستش را از كوزه درآورد
مردم از شادی به هلهله افتادند  قباد را سردست بلند كردند و از او خواستند به جای دانای شهرشان بنشیند و مشكلاتشان را حل و فصل كند  اما قباد زیر بار نرفت  فكر كرد ماندن عاقل در شهر دیوانه ها صلاح نیست و از آنجا راه افتاد رفت به یك شهر دیگر
هنوز از دروازه شهر تو نرفته بود كه دید عده زیادی دور كپه خاكی جمع شده اند و خیلی نگران و دلواپس اند  رفت جلو پرسید  چی شده؟
گفت :  مگر نمی بینی زمین دمل درآورده؛ می ترسیم حالا حالاها دملش سر وا نكند و آزارش بدهد  
قباد گفت :  حكیم بیارید تا درمانش كند  
گفت :  حكیم نداریم  
قباد گفت :  صد اشرفی به من بدهید تا درمانش كنم  
گفت :  حرفی نداریم اما به شرطی كه نصفش را بعد از درمان بگیری  
قباد گفت :  قبول است  
و پنجاه اشرفی گرفت و بیل برداشت كپه خاك را تو صحرا پر و پخش كرد
همه خوشحال شدند و بقیه مزدش را دادند و به او اصرار كردند كه پیش آن ها بماند؛ اما قباد راضی نشد  با خود گفت :  به هر شهری كه می روم مردمش از همشهری ها و كس و كار خودم دیوانه ترند  بهتر است بروم به یك شهر دیگر؛ اگر مردمش عاقل بودند همان جا بمانم و گرنه دست از جست و جو بردارم و برگردم به شهر خودم  
و پیش از آن كه وارد شهر بشود, راهش را كج كرد به طرف یك شهر دیگر
بعد از هفت شبانه روز رسید به شهری و دید بزرگان شهر از فرماندار گرفته تا ملا و كلانتر, جمع شده اند در برابر قسمتی از باروی ترك برداشته شهر و آه و ناله می كنند كه اگر خدای نكرده یك دفعه شكم بارو بتركد و همه مردم بریزند بیرون, آن ها چه خاكی به سرشان بكنند
قباد رفت جلو پرسید  اینجا چه خبر است؟
گفت :  چشم حسود كور گوش شیطان كر شكم باروی شهر شكاف برداشته  می ترسیم خدای نكرده جرواجر بخورد و مردم به كلی سر به نیست شوند  
قبادگفت :  من می توانم شكم بارو را بخیه بزنم  
گفت :  اگر این كار را بكنی هر چه بخواهی به تو می دهیم  
قباد گل درست كرد و ترك بارو را گرفت
اهالی شهر خوشحال شدند و با خواهش و تمنا از قباد خواستند نزدشان بماند تا اگر باز هم شكم باروی شهر شكاف برداشت آن را بخیه بزند؛ اما قباد قبول نكرد  گفت :  دلم برای كس و كار و شهر و دیارم تنگ شده  هر چه زودتر باید برگردم  
گفت :  مزدت را چه بدهیم؟
گفت :  یك اسب تندرو  
رفتند یك اسب راهوار با زین و برگ طلا آوردند براش
قباد با خود گفت :  در این دیوانه خانه دنیا باز هم شهر خودم از شهرهای دیگر بهتر است  
و اسب را رو به شهر و دیارش به تاخت درآورد
 
قصه ما به سر رسید؛
كلاغه به خونه ش نرسید

منبع : آوای آزاد

 
 

 ـــــــــــــــــــــــــــــــ

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ