با کلیک بر روی این قسمت، به خانه سارا شعر بروید about me

به سایت سارا شعر خوش آمدید

داستانی از هوشنگ گلشیری

.
 

 

یك دست شطرنج

هوشنگ گلشیری




- حالا چه‌كار كنم؟ همیشه چه‌‌كار كنم؟

به انگلیسی پرسید. گفتم:

- "دوش آب گرم ساعت ده

اگر باران ببارد گردشی با اتومبیل ساعت چهار

و می‌توانیم یك دست شطرنج بازی كنیم."

و...

و بعدش چی؟ شطرنج كه نمی‌دانست، خوب نمی‌دانست. یكی دو حركت اول را راحت بازی می‌كرد. و بعد؟ بعد با موهای فروریخته روی شانه‌ها و یكی دو حلقه روی گوش و گونه می‌نشست، خیره به مهره‌های من، طوری كه انگار این ‌طرف را هم خودش باید بازی كند. شاید هم مهره‌ها گیجش می‌كرد، هم نظم اول و هم بی‌نظمی معطوف به هدف بعد‌شان. شب اولی كه كنار صفحهء چیده‌شده نشست، گفت: "انگار كه زن‌های چادری خودتان باشد."

صفحه را می‌گفت. و بعد كه توضیح داد فهمیدم. می‌گفت: به قوطی پر دربسته‌ای می‌ماند كه آدم می‌ترسد بازش كند، تازه اگر هم بازش نكند كلافه می‌شود.

سایه‌ها، سایهء موهای آشفته‌اش چین‌های ریز پیشانی را بی‌رنگ می‌كرد و یك حلقه، خال كه نه، برآمدگی سیاه كنار ابروی چپش را می‌پوشاند. دیگر بیست ‌و هشت سالش نبود، زنی بود میان هیجده و سی ‌و چند سال.

- چه‌كار ‌بایست بكند؟

با مهره‌های سیاه من یا حتی سفید‌های خودش نه... گور پدر هر دو رنگشان، یا حتی نظم منتظرشان. اگر هم می‌باخت، باخته بود. حریف هركاری می‌كرد، هر طرحی می‌ریخت، فقط به مهره‌های جدا از هم نگاه می‌كرد. می‌گفت: "اینها انگار طوری توی خانه‌های سفید و سیاهشان جا خوش كرده‌اند كه نمی‌شود به همه‌شان نگاه كرد، همه را با هم در نظر گرفت." برای همین شاید همه‌اش می‌باخت. شاید هم برای اینكه روبه‌روی هم می‌نشستیم، و مهره‌ها را روبه‌روی هم در دو صف می‌چیدیم، سفید‌ها دو صف و سیاه‌ها هم.

مهره‌های سفید را انتخاب كرد، مثل همیشه. شاید برای اینكه می‌توانست یك حركت جلو باشد، یا می‌توانست بعد از حركت اول بنشیند و فكر كند.

با اكراه آورد و مهره‌هایش را چید. وقتی دید می‌خندم فهمید كه قصدم بازی نبوده، یا چون از بس بد خواندم نفهمید شعر الیوت را می‌خوانم. پیادهء جلو شاه را حركت داد و منتظر نشست. هنوز مهره‌هایم را نچیده بودم. گفته بود: كاش بازی كرده بودم، یا لااقل قبلاً می‌دانستم كه باید با كی بازی كنم و با چه قرار و قراردادی.

و فكر می‌كنم حتم داشت كه باخته است، یا بی‌آنكه جدی بگیرد یا فرصت فكر كردن داشته باشد باخته بود. برای همین دلش نمی‌خواست بازی كند، دیگر نمی‌خواست، با مهره‌ها حتی. مهره‌هایم را كه می‌چیدم، گفت: حالا حتماً فكر می‌كنی من یك عروسك كوكی‌ام، نه؟

گفتم: نمی‌خواهی، بازی نكن.

گفت: نه، حالا كه چیدی، باشد.

گفتم: پس ادامه بده.

گفت: چرا به زن‌های فرنگی می‌گویید عروسك‌فرنگی؟

گفتم: زن‌ها می‌گویند.

گفت: مرد‌ها چی؟

گفتم: كی؟ سعید مثلاً؟ او كه دوستت داشت؟ گفته حتماً به‌ات.

گفت: تو چی؟ تو هم با هركسی بخواهی بخوابی، می‌گویی: دوستت دارم.

گفتم: با عروسك‌ها كه نه.

گفت: یادم نمی‌آید به من گفته باشی. شاید هم از بس مست بودم یادم نیست.

گفتم‌: دلت می‌خواهد حالا بگویم؟

گفت: بازی‌ات را بكن.

و فهمیدم كه دلش می‌خواهد بفهمد هنوز هم برای من عروسك است یا نه؛ یعنی از آن زاویه‌ای كه به رابطهء خودمان نگاه می‌كردم. گفت: من به دیگران كاری ندارم، مهم نیست كه چه می‌گویند یا گفته‌اند... اما تو... خوب، قبول دارم كه مثل همین مهره‌ها، این ‌یكی، یك‌دفعه دیدم وارد بازی شده‌ام و قبل از اینكه بتوانم تصمیمی بگیرم درست مثل همین فیل سفید كنارم گذاشتند، انداختندم توی این قوطی...

به قوطی مهره‌ها اشاره كرد، به فیل سفید كه انداخته بودمش توی قوطی. می‌خواست بگوید عروسك نیست. و نمی‌توانست. یا من نمی‌فهمیدم. نمی‌خواستم درست گوش بدهم. بود. یعنی از این زاویه، از آنجا كه من نشسته بودم عروسك بود، با چشم‌های میشی درشت. شاید هم می‌خواست كاری كند كه بعد از این دیگر عروسك نباشد، عروسك من حتی، یا در نظر من لااقل. برای همین شاید شروع كرد، هرچند با اكراه و هرچه را كه یادش می‌آمد.

اول بار در فرانسه بوده، وقتی رفته بوده آنجا تا فرانسه یاد بگیرد، آن‌هم بعد از اتمام grammar-school یا یك همچو چیزی. پرستار بچه‌ها بوده. بعدها، چند سال بعد،‌ وقتی با شوهرش و رزا به طرف همان خانه می‌رفته‌اند _ از جادهء ریگ‌ریزی شده_ دو تا مچ سفید و چاق را دیده، ازلابه‌لای درخت‌ها، و فكر كرده باید همان مرد فرانسوی باشد. نبوده. پسرش بوده. و مرد مرده بوده. زن _ مادر بچه‌ها_ گفته:

- مرد بدی بود.

به كریستین گفته و شاید می‌خواسته به كریستین بفهماند: برای این بد بود كه از تو سوء استفاده كرد. سوء استفاده هم كرده بود. كریستین فقط هفده یا هیجده سال داشته و مرد سی‌ و چند سال. یك پسر داشته و دو دختر. دخترها كریستین را هیچ به‌جا نمی‌آورند. و پسرك با آن دو تا مچ سفید و چاق دیگر بزرگ شده بوده، بزرگ و چاق، و همچنان ابله، ولی با نگاه یك مرد، با نگاه پدرش؛ یا نگاه پسری كه یك روز كریستین را می‌خواسته و از ترس پدر جرات ابراز نداشته. و حالا هم كه پدر مرده بوده و كریستین آنجا نشسته بوده _ با همان دو زانوی شفاف و همان انحنای ران‌ها كه زیر دامن كوتاه ادامه داشته_ دیگر دیر شده بوده. بعد به دختر كریستین، رزا، نگاه كرده، خیره. رزا فقط چهار سالش بوده: باریك و عینكی، با دامن كوتاه و چین‌دار، عروسك كوچكی انگار. پسر فكر كرده كریستین حتماً یادش می‌آید. شاید هم فكر می‌كرده اگر كسی نبود، یا اگر رزا جرات می‌كرد و توی باغ پیدایش می‌شد می‌توانست رزا را روی ران‌های چاقش بنشاند و با دو مردمك سبزش بازی كند، یا اصلاً بازوهای لختش را فشار بدهد، همان‌طور كه پدر فشار می‌داد.

پدر بازوهای كریستین را فشار می‌داد، آن‌هم جلو مادر. شاید هم اگر شوهر كریستین نبود، آنجا توی اتاق نشیمن پسر گونه‌های رزا را كه آن‌همه سرخ بود می‌بوسید. مادر باشد، باشد. با رزا هنوز نمی‌شد خوابید، همان‌طور كه پدر می‌خوابید. پدر گاهی حتی كریستین را سر دست می‌برده به اتاق خواب، كنار زن، وقتی زن خواب بوده، یا خودش را به خواب می‌زده.

گفت: دلم می‌خواست جرات می‌كردم و چپ و راست كشیده‌اش می‌زدم. آن دو تا گونهء سرخ و غبغبش كلافه‌ام كرده بود.

پسرك همان‌طور نشسته بوده، دست‌ها روی دو ران چاق و سفیدش. و زن با همان موهای سرخ وز كرده و صورت كك‌مكی‌اش تعریف می‌كرده كه چطور شوهرش مرد، كه چقدر زجر كشید. از سرطان مرده. زن انگار با كش دادن حرف و ذكر جزئیات می‌خواسته كاری كند كه كریستین مردك را ببخشد.

كریستین نمی‌توانسته. اگر پسرك آنجا نبود شاید. هیچ هم نمی‌دانسته باید خوشحال باشد یا گریه كند. به زن كه نگاه می‌كرده غمگین می‌شده و دلش می‌خواسته كاش مرد زنده بود. آن روز نمی‌دانسته چرا و تازه چرا شوهرش را مجبور كرده تا سری به خانهء آنها بزنند. حالا فكر می‌كند می‌خواسته به مرد نشان بدهد كه دیگر نمی‌تواند كریستین را از زمین بكند و سر دست تا تخت كریستین یا تخت دونفرهء اتاق‌خواب ببرد.

مرد تمام لباس‌های كریستین را می‌كنده. یكی‌یكی، و بعد هم سر تا پا لخت خوابش می‌برده. كریستین نمی‌دانسته چه‌كار كند. شب اول، یعنی دفعهء اولی كه با مرد خوابیده، توی هتلی، جایی بوده. كریستین فقط دو تا پیك كه خورده مست شده و بعد هم خوابش برده. اما توی خانه، توی اتاق كوچك خودش، یا كنار مرد خوابش نمی‌برده،‌ لخت و كنار حجم سفید مرد دراز می‌كشیده، و به چراغ خیره می‌شده تا بلكه خوابش ببرد. نمی‌دانسته چه‌كار كند. حتی می‌ترسیده لباس‌هایش را تنش كند.

زن آدم خوبی بوده، ‌یا از ترس شوهر به روی كریستین نمی‌آورده. اما گاهی... خودش می‌گفت: به ندرت عصبانی می‌شد،وقتی هم می‌شد تمام صورتش سرخ می‌شد، حتی گردنش، طوری كه دیگر كك‌مك‌هایش پیدا نبود.

زن گفته: آدم بدی بود،‌ بی‌رحم بود.

بعد هم گریه كرده و صلیب كشیده.

كریستین نمی‌دانسته چه بگوید. اصلاً چه ‌كار می‌بایست بكند؟ یا، حالا، باید چه ‌كار كند؟ گفت: چرا باید همه‌اش این حرف‌ها را بزنیم؟

شاید هم گفت: چرا این حرف‌ها را پیش می‌كشی؟

و حتماً می‌خواست بگوید: بیست‌و هشت سال زندگی من كه همه‌اش اینها نیست. آن پنج ماه یا بیشتر كه همه‌اش ماجرای من و آن مردك فرانسوی نبوده.

خوب، بچه‌ها هم بوده‌اند. آن پسرك مثلاً، و آن دو تا دختر.حالا اگر دخترها او را به‌جا نیاورده‌اند،‌ نیاورده باشند. كریستین ناچار شده خودش را معرفی كند. دخترها با تعجب به او و شوهرش و رزا نگاه كرده‌اند و رفته‌اند بیرون. دختر‌ها بیش و كم همسال همان وقتی بوده‌اند كه كریستین هرشب انتظار پدرشان را می‌كشیده،‌ گاهی با ترس و گاهی هم... آخر گاهی خودش هم بدش نمی‌آمده. در كه باز می‌شده و كریستین می‌فهمیده كه مرد دارد پاورچین پاورچین به طرفش می‌آید، خودش را به خواب می‌زده و منتظر می‌مانده تا دست‌های بزرگ و گرم و عصبی مرد...

مگر نگفت: چرا همه‌اش از این حرف‌ها باید بزنیم؟

از چه پس باید گفت؟ فهمید كه برای مرد هم عروسك بوده،‌ عروسك كوچك انگلیسی كه نامه‌هایش را به مرد می‌داده تا پست كند. می‌گوید: تا حالا هیچ‌وقت این‌قدر از آدمی متنفر نبوده‌ام.

پسرك را می‌گوید. و می‌خواهد بگوید كه نیست. و هست. برای ‌اینكه حالا متنفر است. می‌گوید: رفتم كه به مردك ثابت كنم...

سرخ شده بود،‌ گونه‌هاش. خودش هم می‌داند كه اگر مرد بود،‌ زنده بود، ‌نمی‌توانست. برای همین با شوهرش رفته و با رزا. و بعد؟ همهء جزئیات كه یادش نیست، همه‌شان را می‌گویم. یك شب تنها،‌زیر باران، تمام طول خیابان فلان را رفته و از پشت ویترین‌ها به اسباب‌بازی‌ها نگاه كرده و به كفش‌های زنانه و به روژ لب و نمی‌دانم چی. و بعدش؟ نمی‌داند.

یك ‌دفعه هم توی پارك دیده چطور جفت‌ها سر بر شانهء یكدیگر نشسته‌اند. و او كه تعطیل آخر هفته‌اش را می‌گذرانده نتوانسته یك نیمكت خالی پیدا كند تا بلكه گوشه‌اش بنشیند و ساندویچش را گاز بزند. بعد هم رفته كنار حوض، ‌دور و برش را خوب پاییده و یك ریگ درشت برداشته و به ‌طرف دستهء قوها انداخته. ندیده كه به آنها بخورد، اما یادش است كه قوها پراكنده شدند. با مترو برنگشته. فكركرده زن ممكن است بیدار باشد و آن‌وقت فردا... پیاده آمده. زن هنوز بیدار بوده. و مرد زده، چپ‌ و راست، آن‌هم جلو زنش. و حرف زده، ‌خیلی. اما از بس تند حرف می‌زده و بلند و به فرانسه، ‌كریستین نفهمیده چه می‌گوید، یا حالا یادش نیست. یا كه نخواست به من بگوید. و چرا بگوید؟ چه اجباری دارد همه چیزش را به من بگوید؟ شاید هم برای این خودش را به آن راه زد و صفحهء شطرنج را آورد و مهره‌هایش را چید تا مجبور نشود بگوید، مجبور نشود فكر كند بعدش چی شد.

"آن" تنها دوستش بوده: دختركی با موهای طلایی و چشم‌های سبز، بلند و باریك و سرد. یا حالا فكر می‌كند، چون "بری" گفته، همه چیز را پیش آن اعتراف كرده،‌ آن با او این‌طور سرد رفتار كرده. و فكر می‌كند آن همیشه و با همه این‌طور خشك و رسمی برخورد می‌كند.

پیش از آنكه آن عاشق بری بشود كریستین هیچ به فكر بری نبوده. بری زیبا بوده و باهوش و خیلی خجالتی. یعنی آن روز صبح كه كریستین او را به اتاق خودش برده فكر كرده كه باید خجالتی باشد. اصلاً بری را برای این به اتاق كوچك و خالی‌اش برده كه می‌دانسته بری برای دیدن آن می‌خواهد به نمی‌دانم كدام شهر برود. و كریستین از بس آن را دوست می‌داشته فكر نمی‌كرده دوست داشتن، یا حتی خوابیدن با بری این‌قدر مهم باشد. حالا هم نمی‌خواهد قبول كند كه آن فقط با او این‌طور رفتار كرده.
می‌دانسته كه بری چه روزی می‌آید و چه ساعتی. شب ساعت شماطه را كوك كرده اما ساعت زنگ نزده،‌ یا زده و كریستین بیدار نشده. سر وقت به ایستگاه نرسیده. توی سالن ایستگاه بری داشته قهوه می‌خورده. چمدانش كنار میز بوده. وقتی هم كریستین را دیده تعجب كرده. و بعد؟

خوب، وقتی از بری می‌گوید، وقتی آدم از آن زاویه نگاه كند، از جایی كه بری نشسته بوده گمان نكنم فكر كند كه كریستین عروسك بوده. موهای بری روی پیشانی‌اش پخش شده بوده و همه‌اش با فنجان قهوه‌اش ور می‌رفته. كریستین همه‌اش حرف ‌زده، حرف می‌زده تا بری نتواند حرف بزند از آن شاید؛‌ یا حرف می‌زده تا خودش فكر نكند چرا آنجا روبه‌روی بری نشسته و دارد تندتند حرف می‌زند. می‌گفت : فكر نكن كه برای خوابیدن با بری رفتم سراغش. نه. باور كن. برای چه رفتم؟ نمی‌دانم.

شاید می‌خواست بگوید برای اینكه نمی‌داند چرا عروسك نیست، برای بری عروسك نبوده. خودش را بزك كرده، خیلی بی‌رنگ. پیراهن آبی دامن كوتاه، بی‌آستین، ‌تنش بوده. دم‌پایی‌طوری پایش،‌ بی‌جوراب. گفت: یكی ‌دو سال بعد هم كه به پاریس برگشتم هیچ به یاد مردك فرانسوی نیفتادم. فقط یك روز عصر رفتم حوالی اداره‌اش قدم زدم. فقط همین.

آدرسش را می‌دانسته، یا می‌توانسته تلفن كند... خوب، نیست،‌ عروسك نیست. برای اینكه تلفن نكرده، طرف‌های عصر هم رفته حوالی ادارهء مردك. اگر صبح می‌رفت می‌توانست مرد را ببیند. حتی می‌توانست مثل همان روز (بعدها را می‌گویم، یعنی همان روز كه با شوهرش و رزا رفته) سری به آنها بزند. كافی بوده سوار مترو بشود و صد قدم پیاده برود و شب... نترسیده. گفتم: شاید هم مرده بوده.

گفت: نه. یك سال بعد مرده.

و گفت: خیلی دلم می‌خواست جرات می‌كردم و می رفتم. می‌فهمی كه چرا؟

زن فرانسوی خیلی مهربان بوده. همه‌اش بوی قهوه می‌داده، دست‌هایش. وقتی هم یك روز كریستین گریه كرده فهمیده كه دامنش هم بوی قهوه می‌دهد و بوی گوشت سرخ كرده. قهوهء فرانسوی را باید در پاریس خورد. خودش گفت.

گفتم كه عروسك نیست.

با بری بوده كه كه فهمیده خوابیدن با مرد یعنی چه. نه برای اینكه چون خودش بری را انتخاب كرده، یا مثلاً به این دلیل كه برای اولین بار بوده كه با كسی می‌خوابیده، ‌یا حتی به این علت نیست كه بری متعلق به آن بوده و كریستین هم حسود است... اینها البته هست و اینكه... اینكه چی؟

نمی‌داند. ولی مطمئن است كه چیز دیگری هم بوده كه این‌طور خوب یادش مانده،‌ همه‌چیز،‌ حتی وقتی هر دوتاشان،‌ برهنه، كنار پنجره نشسته‌اند، روی دو تا صندلی.

كریستین برای اولین بار سیگاری آتش زده و كشیده و سرفه كرده و احساس كرده كه بری را دوست دارد،‌ و حتی اینكه همیشه دوست داشته. اصلاً فهمیده كه با تنها كسی كه دوست دارد فقط یك ساعت دیگر می‌تواند بگذراند. برای همین همان‌جا نشسته كنار بری، و برای اینكه به آن فكر نكند،‌ یا یادش برود كه بری دارد به آن فكر می‌كند سیگار دوم را هم آتش زده و كشیده. بعد هم سعی كرده به سرفه بیفتد و افتاده. دود سیگار "گلواز" را تند فرو داده و سرفه كرده،‌ خیلی، آن‌قدر كه بری فكر كرده اشك‌هایش بر اثر سرفه كردن است و دود. دیگر چه می‌توانسته بكند؟ بعدش چی؟ بعد كه بری رفته، سوار قطار شده؟ بعد كه كریستین دیگر دستمال سفید بری را ندیده؟

یك دستهء بزرگ گل گلایل خریده و برگشته خانه،‌ با تاكسی. می‌دانسته كه باید از سر سه وعده غذایش بگذرد، اما دسته گل را خریده و با تاكسی برگشته و گل را گذاشته توی لیوان آب‌خوری پلاستیكی‌اش. بعد هم نشسته روی یكی از همان دو صندلی، و رو به پنجرهء باز. بری بستهء سیگارش را فراموش كرده بوده. فقط سه سیگار داشته،‌ سیگار بی‌فیلتر. نكشیده. دلش نمی‌خواسته باز سرفه كند. وقتی كسی آدم را نمی‌بیند دیگر چه احتیاجی است آدم به سرفه بیفتد، كریستین سرفه كند؟ چراغ اتاقش را روشن نكرده. رو به پنجره _ گفتم _ نشسته و گریه كرده. و بعد؟

گفتم كه نمی‌تواند خوب بازی كند. گاهی البته می‌تواند. می‌بینم كه می‌خواهد با دو حركت اسبم را بگیرد، ‌آن‌هم در ازای یك پیادهء منفرد. با بری چی؟ چرا نتوانسته بری را نگاه دارد، برای همیشه، و برای خودش؟ به‌خاطر دوستی با آن نبوده. فقط سه‌ یا چهار ساعت توانسته. گفتم كه روز و ساعت دقیق ورود بری را می‌دانسته. فكر كردم شاید روی تنها آینهء اتاق نوشته بوده، ‌با ماتیكی، چیزی. پرسیدم. گفت: نه، ‌یادم بود.

و حالا یادش نیست،‌ حتی یادش نیست چه سالی بوده، چرا رفته به پاریس، برگشته به پاریس. مشكلش این است كه باید با كسی بازی كند كه او هم طرح‌هایی برای خودش دارد. و او، كریستین،‌ نمی‌تواند بیش از دو و حداكثر سه حركت را پیش‌بینی كند. می‌بینم كه قلعه‌اش ضعیف است و با قربانی كردن یك فیل می‌توانم... فكر می‌كند، ‌فكر می‌كند و فیل را می‌زند. نمی‌داند چرا. خوب، گیج می‌شود. به یك جایی كه می‌رسد _ خودش می‌گوید _ دیگر نمی‌تواند بیشتر فكر كند، می‌گذارد تا چیزی كه می‌خواهد پیش بیاید، پیش بیاید؛ چیزی كه شاید آدم از توی مه لندن، مثلا، انتظارش را می‌كشد، ‌درست مثل همان وقتی كه كنار بری نشسته بوده، برهنه و خاموش البته. نشسته و گذاشته پیش بیاید. بری و آن حالا باید دو بچه داشته باشند.

می‌دانستم كه ذله‌اش كرده‌ام،‌از بس پرسیده‌ام. گاهی هم خودش تعریف می‌كند،‌ و وقتی خسته می‌شود باز می‌بینم كه با من نبوده است، ‌یعنی می‌خواهم بگویم آن لحظات نمی‌دانم كجا و با كی را نمی‌توانم مال خود كنم. شاید اگر همهء ‌جزئیات یادش می‌آمد و یا می‌گفت، می‌شد. می‌گفت:

- فكر می‌كنم شرقی‌ها این‌طورند، یا تو این‌طوری. اما مگر می‌شود؟ زندگی من كه همه‌اش اینها نیست. خوب، چه فایده دارد بدانی كه چطور با این یكی آشنا شدم و چرا مثلاً ازدواج كردیم؟

می‌خواست بگوید، مسالهء اساسی همان شب اول، همان نگاه اول یا رقص اول یا حتی همخوابگی اول و بچهء اول نیست. اما فقط همین‌ها یادش مانده است،‌ یا همین‌ها را می‌گفت. و اینها همین‌طوری پیش آمده بود، اتفاقی.

از بس سر به هوا بوده، یا تنها بوده، توی لیدز، آن‌هم توی یك ساختمان چندین و چند طبقه با آن‌همه دختر، وقتی دیده جوانكی كه آنجا ایستاده است و حرف می‌زند خوب است، قشنگ است و شاید سرزنده است و می‌تواند پناه او باشد، پناه زن كوچك، انتخابش كرده. و بعد با خنده‌اش، با فرورفتگی پایین گونه‌ها و حركت ظریف دستی كه موها را از روی گوش چپ عقب می‌زند جذبش كرده. بعد هم خودش و به اختیار خودش خواسته و حتی خواسته آبستن بشود. نه. نخواسته، یا نمی‌خواهد باور كند. یا می‌ترسد فكر كنم برای این گذاشته آبستن بشود كه مبادا این یكی هم _ هركه می‌خواهد باشد _ برود. با "آن" یا یكی دیگر، فرق نمی‌كند. می‌گوید: نمی‌دانستیم. می‌گوید: همین‌طوری پیش آمده و بعد كه دیدیم این‌طور شده ازدواج كردیم. می‌گوید...

و می‌بینم كه سیگارش را روشن می‌كند. سرفه نمی‌كند. اما می‌فهمم كه ذله‌اش كرده‌ام.

خوب،‌ مرد فرانسوی كه مرده است. آن هم سرد است و بری هم مذهبی. یك آلمانی مغرور و جذاب هم بوده است. هستش. حالا كجا؟ نمی‌داند. و اینجا توی ایران بعد از یكی دوماه كه اینجا بوده‌اند یك شب كه مست بوده، یا مست كرده، خودش را تسلیم كرده به سعید. و... نمی‌دانم. بعد هم من. اینها... گفتم كه شطرنجش خوب نیست. شاید دلش برای مهره‌هایی می‌سوخت كه زده می‌شد،‌ برای مهره‌های خودش كه به آن راحتی می‌زدم و حتی پرتشان می‌كردم بیرون و بعد توی قوطی می‌انداختم.

- خوب، بعدش چی؟

بعدش را می‌گوید. سعید می‌آمده و می‌رفته. و یادش می‌آید كه می‌دانم و دیگر نمی‌گوید. یا شاید فكر كردن به بعدش چی ذله‌اش می‌كند. با خست می‌گفت و با یادم نیست، و نمی‌دانم،‌ ناتمامشان می‌گذاشت. دست آخر اگر می‌برد، اگر می‌توانست ببرد شاید مساله فرق می‌كرد. یك مهرهء سفید به دو مهرهء سیاه می‌ارزد،‌ چه خوب هم. و به‌گمانم باز فكر این طرف را می‌كرد، فكر جایی را كه من نشسته بودم، فكر مهره‌های سیاه مرا كه نمی‌تواند بزندشان.

گفتم كه چه‌كار بكند، كه اگر آن پیاده را جلو بیاید و فلان بكند بهتر است.

به روی خودش نمی‌آورد. اسبش را بی‌دلیل حركت می‌دهد. اما می‌دانم بعد كه ذله شد پیاده را جلو می‌آورد و... همیشه همین‌طور بوده. و یا چون می‌بیند كه یك رخش را گرفته‌ام و سه تا پیاده و یك فیل، مجبور می‌شود.

برای اینكه آدم ثابت كند خوابیدن مهم نیست،‌ یا حتی محبوب كسی شدن، چه‌كار می‌تواند بكند؟ هر لحظه هم شاید یك چیز خیلی جزئی، یك حركت چشم مثلاً، مهم است كه بعد آدم فراموش می‌كند كه چه بوده است و چرا. برای همین‌هاست شاید كه آدم ناچار می‌شود توی لیوانش بیشتر از شب قبل عرق بریزد. شب قبل هم بیشتر از شب‌های قبل ریختم. وضع من حالا همین‌طورهاست. اما می‌خواستم بگویم كه كریستین این‌طور شده است. الكلی نیست. فكر می‌كند كه نیست. دو تا بچه، دو تا دختر دارد. برای همین گفت: چه‌كار كنم؟ همیشه چه‌كار كنم؟

اوایل می‌دانسته، یا فكركرده طبیعی‌اش این است كه دانشكده را رها كند تا شوهرش یا همان پدر بچه بتواند درسش را تمام كند و او، فقط او كار می‌كرده و خرج دختر و حتی پدر دخترش را درمی‌آورده. كمك تحصیلی چیزی نبوده. و كریستین مجبور شده جایی كار كند. نمی‌دانم كجا. تا چشم به‌هم بزنم میز را چیده یا ظرف‌ها را شسته است و خشك كرده، بعد هم گوشه‌ای نشسته و سیگارش را می‌كشد و جرعه‌ جرعه عرقش را می‌خورد. همیشه هم كافه‌های خلوت و دنج را ترجیح می‌دهد. كافه‌های ساز و ضربی كلافه‌اش می‌كند. آن‌شب كه خیره شده بود به دخترك پیشخدمت فهمیدم، حدس زدم. با آن دامن كوچك و پاهای سفید و لخت. گفت: اینجا هم مرد‌ها بی‌تربیت‌اند؟

و می‌دانست كه هستند،‌ حتی بیشتر از مردهای هالی‌فاكس، یا لیدز، یا بیرمنگام و حتی لندن.

كریستین وقت نداشته كه فكر این‌ چیزها را بكند، رفیق پسر را می‌گویم. و شوهرش داشته. درسش را می‌خوانده و با دخترها بوده،‌ با هم‌كلاسی‌ها و گاهی با كسی دیگر. یكی‌شان قشنگ‌تر از كریستین بوده. هر ماه یا هر هفته هم می‌آمده و تعریف می‌كرده، یا اعتراف می‌كرده. كریستین هم فكر می‌كرده، این دیگر آخری است.

اعتراف كردن؟ خوب، ‌می‌نشینی كنار اتاقك پدر مقدس و می‌گویی، تعریف می‌كنی همه‌چیز را، برای كسی كه آن‌سوی تو نشسته است و فكر می‌كنی كه خدا با گوش او گوش می‌دهد. وقتی هم خدا با زبان پدر مقدس ترا می‌بخشد سبكبار می شوی. كریستین هم می‌بخشیده. كاتولیك نیست اما می‌بخشیده. شاید هم برای همین می‌گفته: مهم نیست. كشیش‌ها چی؟ یعنی پیش نیامده است كه وسوسه بشوند، كه مسحور لذت گناه بشوند و زنا كنند، نه با زنی، بلكه همراه با اعتراف عاصی؟ و یا بعد كه توی اتاقكشان تنها می‌مانند، و یا روی تخت‌های چوبی‌شان؟ مگر عیسی نیامده تا بره‌های گمشده را، بندگان عاصی را ‌به گله بازگرداند؟ بیچاره كشیش‌ها! چه صبری باید داشته باشند. یا اصلاً بیچاره كریستین. خودش می‌گفت: وقتی اینجا، در ایران، همین‌طوری برای پدر مقدس كلیسای لوقا اعتراف می‌كردم كه چطور شده و چقدر وقت است كه با توام، نمی‌دانی با چه دقتی گوش می‌داد. اتاقك اعترافی، چیزی،‌ نداشت. روبه‌روی من نشسته بود. بعد كه حرف زد، توبیخم كرد و باید و نباید گفت،‌ از عیسی مسیح گفت و از پدر، فهمیدم كه با خودش دارد حرف می‌زند،‌ با خودش دارد عتاب و خطاب می‌كند. آخر این پدر مقدس كسی را ندارد كه برایش اعتراف كند.

می‌خندید. طوری می‌خندید كه دندان‌هایش پیدا نشود. و من همان روزهای اول حتی حدس زدم كه غیر از دندان‌های ثنایایش كه زرد است،‌كه حتی سیاه شده است، بقیه هم باید خراب شده باشند. از بس سیگار می‌كشد و از بس... می‌گوید: هرشب نمی‌خورم.

و می‌داند كه هرشب با من كه باشد یك ته لیوان هم شده می‌خورد.

گفتم كه كریستین وقتش را نداشته، ‌یا همان‌طور كه می‌گفت: دخترش،‌ رزا، برایش مهم بوده و بعد هم آن لعنتی دومی، جون. به اولی خیلی رسیده. تمام هوش و حواسش جمع این بوده كه خوب تربیتش كند، همه‌چیز را برایش بخواند. گفت: تا حالا حتی جرات نكرده‌ام به مادرم جریان آن مردك را بگویم.

رزا خوب شیرینی می‌پزد. هشت سالش بیشتر نیست. آن‌قدر مودب است كه آدم فكر می‌كند با مادرش روبه‌رو است یا با... و آن لعنتی دومی نق‌نقو است، ‌نازك‌نارنجی است. همه‌اش یكی را می‌خواهد كه باش بازی كند. تازه هفت سالش شده. جون كه چهار ساله می‌شود اعتراف شنیدن‌های هفتگی و ماهانه برای كریستین ملال‌آور می‌شود و خودش هم هوس می‌كند چیزی پیدا كند تا بتواند یك شب بنشیند و اعتراف كند. برای همین می‌گفت: طفلكی كشیش‌ها.

می‌گفت: زندگی فقط لحظه‌های اوج نیست،‌ یا لحظات فرود. شاید آن چیزهایی كه این لحظه‌های اوج و فرود را می‌سازند مهم‌تر باشد؛ ‌آن دم‌های به‌ظاهر بی‌ارزش و بطیء و گاه ساكن.

می‌خواست بگوید مثلاً آن وقتی كه می‌نشسته پهلوی رزا، یا كنار تخت رزا و برایش قصه‌های كیپلینگ را می‌خوانده و یا برای جون لعنتی كه توی شكمش بوده چیزی می‌بافته مهم‌تر بوده‌اند از آن شب كه مست شده، یا عمداً مست كرده و با اولین مرد، با آن آلمانی مغرور و جذاب خوابیده، یا حتی با سعید. مردك آلمانی فكركرده چون جذاب است و نمی‌دانم چطور است كریستین انتخابش كرده،‌ یا اصلاً كریستین را مجذوب كرده تا... خیلی هم آقا‌منشانه رفتار كرده. و گفته،‌ دست‌آخر:

- متشكرم.

كریستین خیلی دلش می‌خواسته بزند توی گوشش،‌ یا موهای بورش را چنگ بزند و نمی‌دانم چی. اما همان‌جا دراز كشیده روی تخت و لخت،‌ و دیده كه چطور مرد دارد توی آینه كراواتش را درست می‌كند و سرش را شانه می‌زند. سوت نمی‌زده، البته. كریستین سیگار می‌كشیده. و مردك آلمانی وقتی می‌خواسته برود با وقار خم شده، خم شده و پیشانی كریستین را بوسیده. اول خواسته لب‌های كریستین را ببوسد. اما سیگار را كه دیده، پیشانی كریستین را بوسیده و این‌بار به آلمانی گفته: متشكرم. و رفته.

كریستین گریه نكرده، برای اینكه می‌دانسته باش نخوابیده. اصلاً مثل اینكه مردك آلمانی نبوده، وجود نداشته. برای اینكه بعد كه مردك رفته كریستین دیده كه توی آینه نیستش. آینه پرده‌ها را نشان می‌داده و یك مجسمهء روی بخاری را و دود سیگار كریستین را، و نه مردك را با آن موهای بور و قد بلند. چهارشانه بوده با كت راه‌راه و... پیراهن؟ رنگش یادش نیست.

حتی همان‌وقت كه روی تخت دراز كشیده بوده یادش نیامده كه متشكرم به آلمانی چه می‌شود. حالا هم نمی‌داند. حتی یادش نیست كه مردك سبیل داشته یا نه، و چشم‌هایش مثلاً سبز بوده، یا آبی. می‌گوید:

- اینها مهم نیست. اصلاً مهم نبود.

آلمانی را می‌گوید. شاید هم می‌خواهد بگوید مهم وقتی بوده كه می‌نشسته كنار رزا و جون لعنتی و می‌دیده كه چطور شوهرش دارد ریشش را می‌تراشد و سوت می‌زند. كریستین می‌دانسته كه همان‌وقت هم بی‌آنكه با كسی خوابیده باشد چیزهایی برای اعتراف دارد. اما می‌خندیده و به دروغ می‌گفته: بهتر است من بمانم توی خانه، پهلوی بچه‌ها. تو می‌توانی بروی. خوش بگذرد.

بچه‌ها زود می‌خوابیده‌اند. حالا هم زود می‌خوابند. و او، كریستین، بری را داشته و حتی آن مردك فرانسوی را و یا هركس دیگر را كه می‌خواسته. شاید برای همین آن‌ شب دلش می‌خواسته موهای آن مردك آلمانی جذاب و چهارشانه را چنگ بزند، و یا عمداً سیگارش را زیر لبش گذاشته. اعتراف هم نكرده. ارزش اعتراف كردن نداشته. شاید چون عادت كرده بوده نگوید،‌همهء آن چیزهایی را كه ارزش اعتراف داشته.

سعید هم فكرمی‌كند جذاب است و چهارشانه. مودب هم هست. وقتی هم شوهر كریستین فهمیده، یا حدس زده، عصبانی شده. كریستین تعجب كرده. و دیگر برایش مطرح شده كه چرا؟ و به خودش حق داده كه... اصلاً خیلی پیشتر به خودش حق داده؛ همهء آن شب‌هایی كه می‌نشسته و می‌خوانده و منتظر صدای زنگ در بوده، و یا همه‌اش ناچار ناز جون لعنتی را می‌كشیده.

حالا چه‌ كار می‌توانست بكند؟ همیشه چی؟ می‌گوید:

- چه‌ كار كنم؟

و اشاره می‌كند به مهره‌ها. می‌دانم فقط می‌خواهد حرفی زده باشد تا بتواند باز فكر كند كه ببیند چه كارش می‌شود كرد. و من چی؟ با من چی؟ آن‌هم وقتی دو كنده زانو روی زمین نشسته است،‌ دو دست نهاده بر زمین،‌ فقط چهار انگشت بر زمین نهاده و موها آویخته، ریخته بر گرد صورت، ‌یعنی همان طرحی كه دوست دارم...؟ صفحه كه خلوت باشد بهتر می‌توانم فكر كنم و حالا خلوت است. و من و او هستیم، فقط. رزا و جون لعنتی خوابند. شوهر كریستین باید دیر بیاید. وقتی هم می‌آید گیتار نمی‌زند. مست هم نیست.

می‌توانم ماتش كنم؛‌ یعنی اگر آن پیاده را زیر حفاظ رخ جلو ببرم، با كمك فیل سیاه می‌شود وزیرش كرد. و بعد دیگر راحت است. اما نمی‌خواهم به این زودی تمام بشود. كریستین منتظر است. فكر می‌كند _ می‌دانم _ نه به مهره‌ها، به بچه‌ها و من و شوهرش. شاید هم ادای فكركردن را درآورده است و فقط منتظر است. اصلاً دلش می‌خواهد هر دو طرف را من بازی كنم.

گفته است، از پیش همهء امكاناتش را مطرح كرده است، رو كرده است. مثل بازی ورق كه رو بازی كنند، یا اصلاً مثل شطرنج. برای همین مه لندن یا مه هر شهر دیگر را بیشتر می‌پسندد. و من می‌دانم كه چند تا دندان‌هایش را پركرده است. و گرچه به این زودی فراموش كرده‌ام كه انحنای شانه‌اش چطور است، اما خطوط سفید پوست شكمش یادم است، و چین‌و چروك‌ها. می‌گوید: وقتی آدم بزاید، آن‌هم دو تا شكم، این‌طور می‌شود.

حتی می‌توانم گرمی و سفیدی گردن و خال پشت گردنش را به یاد بیاورم یا ببینم،‌ حالا. اگر بخواهم، دست‌هایش را روی دو زانو می‌گذارد، سر خم كرده روی دست‌ها و موها فقط تا روی شانه، ‌لخت حتی، انگار كه طرح مدادی "اندوه" وان‌گوگ. پستان‌هایش اما كوچكتر است. خودش هم می‌داند و حتی گفته است كه بازوهاش زیادی لاغر است. اما دست‌ها، انگشت‌ها یا مثلاً نمی‌دانم... با پیادهء وزیر‌شده‌ام اسبش را نمی‌زنم، اسبش را به بیرون پرت نمی‌كنم. اول اسب را برمی‌دارم و بعد وزیرم را جایش می‌گذارم و می‌گویم:

- كیش!

مهره‌ها چوبی است، كار آباده است، اگر پرتشان كنم می‌شكنند. حتماً باید با دست برداشت و آرام توی قوطی گذاشت. و می‌فهمم كه احتیاجی نبود كه چندتا از عكس‌های خانوادگی‌شان را كش بروم. برای من هیچ نداشت، چیزی اضافه‌تر مثلاً. البته حالت كریستین،‌ حالت صورت كریستین؛ یعنی آن‌طوركه به بالا نگاه می‌كند و گردنش پیداست چیزی هست؛ یا حالت دست شوهرش كه آن‌طور مهربان روی شانهء كریستین گذاشته است. رزا و جون لعنتی جلو پای آنها نشسته‌اند،‌ عكاس كی بوده؟ گفت:

- فراموش كرده‌ام،‌ باور كن. یادم نیست.

راست می‌گفت. یا به خاطر من گفت كه فراموشش شده است. یا به ‌خاطر من فراموش كرده است. باور می‌كنم،‌ و دلم می‌خواهد فكر كنم كه نبوده است _ عكاس را نمی‌گویم _ كسی دیگر به غیر از من با او نبوده است؛ یعنی مثلاً همان‌ وقت هم كه داشته عكس می‌انداخته بری یادش نبوده،‌ و حتی آن مردك فرانسوی و شوهرش و یا سعید.

نه. نبوده‌اند. و حالا كه همه را گفته است،‌و من می‌دانم چطور توی كلاس می‌نشسته و كجا،‌ و معلمشان كی بوده (زن چاق مو خاكستری با غبغب دو طبقه‌ای _ به قول خودش)، می‌فهمم كه دیگر عروسك نیست، ‌حتی از اینجا كه من نشسته‌ام و می‌توانم به انحنای گردن و شانه‌اش نگاه كنم یا دست بكشم دیگر عروسك نمی‌زند. خوب، چه‌ كار باید بكند؟ حالا را می‌گویم؟ حالا كه تمام آن اوج‌ها و فرودها را با هم مرور كرده‌ایم و حتی با هم در همان مه لندن قدم زده‌ایم؟ مست قدم زده‌ایم و او در تمام طول خیابان نمی‌دانم چی سرش را روی شانه‌ام گذاشته بود.

اصلاً گور پدر بعدش ‌چی‌ها. حتی از اینكه خیلی‌هاشان را فراموش كرده است، جزئیات این یا آن یكی را، خوشحالم. اما چه‌ كار می‌توانیم بكنیم، همیشه را می‌گویم؟

- كیش!

فقط شاه برایش مانده است و دو پیاده و یك فیل. و باز گیج است. شاید هم برای اینكه من وزیر دارم و شاه و دو تا پیاده، ‌یا برای اینكه من از خودم نگفته‌ام،‌ و یا برای اینكه احساس می‌كند لباس‌پوشیده حتی مثل همان طرح اندوه است؛‌ عریان و سر خم شده روی دست‌ها.

- كیش!

می‌گوید: چطور است ولش كنیم؟ من دیگر نمی‌توانم فكر كنم.

گوش نمی‌دهم و منتظر می‌شوم. سیگار او را هم آتش می‌زنم. می‌گوید:

-راستی تو فكر می‌كنی من چه ‌كار باید بكنم؟

می‌گویم:

- We shall play another game.

و می‌خندم. با شوهرش دیگر نمی‌تواند ادامه بدهد. مسالهء ترس از اعتراف كردن و این حرف‌ها نیست. گفت: باز هم می‌توانیم همان‌طور كنار هم بایستیم.

مقصودش آن عكس خانوادگی بود كه من برداشته بودم. به كریستین گفتم. و گفتم كه از دو ساق كشیده و خوش‌تراشش خوشم آمد.

از خندهء راحت و بی‌دغدغه‌اش هم گفتم. گفت: اشتباه می‌كنی،‌ قبلش دعوا كرده بودیم. ناچار بودم. آخر می‌خواستم عكسی برای پدر و مادرم بفرستیم. برای همین توی آن عكس می‌خندم.

آن‌قدر خوب، آن‌قدر راحت خندیده بود كه انگار... نفرستاده بودند. و همین یكی را هم داشتند. گفت كه: قبل از این هم وضع همین‌طورها بوده.

شاید می‌خواست بگوید: حالا هم باز می‌توانیم همان‌طور قرینه بایستیم و عكسی بیندازیم. خوب، می‌توانند. و كریستین هم باز می‌تواند همان‌طور بخندد و شوهر كریستین هم می‌تواند دستش را روی شانهء كریستین بگذارد. مساله این چیزها نیست. مساله شاید این باشد كه كریستین نمی‌خواهد، یا نمی‌تواند مثل آن روزها كه فقط رزا را داشته‌اند كار كند. و می‌داند كه من هیچ دلم نمی‌خواهد دست چپم را روی شانهء كریستین بگذارم و جون لعنتی جلو پایم بنشیند، عروسك به دست، و رزا جلو كریستین با عینك و كتابش مثلاً.

كریستین یادش نمی‌آید، صورت مردك آلمانی را. و من نمی‌خواهم مثل آن مردك آلمانی بشوم، فراموش بشوم و حتی مثل سعید باشم. گاهی سری می‌زده، وقتی شوهر كریستین نبوده و بچه‌ها خواب بوده‌اند. می‌گفت: "می‌فهمیدم كه من برایش مهم نیستم،‌ اما... نمی‌دانم." می‌گویم: "فكر می‌كنم با چهار حركت مات باشی."

با تعجب نگاهم می‌كند: چی؟

یا: چطور؟

برایش توضیح می‌دهم كه: ببین، با وزیر كه كیشت بدهم ناچاری بروی توی این خانه. بعد كه این پیاده را حركت بدهم و به جایش رخ را بگذارم باز كیشی...

و همین‌طور،‌ می‌گوید: خوب، بازی كن ببینم.

این‌بار به فارسی می‌گوید. شروع می‌كنم، یعنی اول فیل را بر می‌دارم... و یك‌دفعه می‌بینم كه صفحه خلوت می‌شود. از سی ‌و دو تا مهره فقط، خوب، معلوم است دیگر، اگر فیل را بزنم پنج مهره می‌ماند. برای كریستین فقط شاه می‌ماند. می‌مانم. و او مانده است، یا منتظر است. صدای كلید را كه می‌شنود یك سیگار بر می‌دارد، یكی هم تعارف می‌كند. شوهر كریستین كلید دارد، اما اول به در خانه ور می‌رود. ‌وقتی هم تو می‌آید به آشپزخانه می‌رود.

می‌دانم كه دیگر بازی كردن بی‌معنی است، آن‌هم وقتی كریستین موهایش را دسته می‌كند و می‌ریزد روی سینه‌اش، از روی شانهء چپ. و من بی‌آنكه نگاه كنم می‌دانم كه خال سیاهی پشت گردنش هست. فیلش را برمی‌دارم و می‌گویم:

- كیش.

كریستین باز فكر می‌كند و فكر می‌كند. می‌فهمم كه دیگر ادای فكر كردن را در نمی‌آورد. یعنی می‌تواند بفهمد كه بازی تمام است و حتی من می‌توانم به جای او هم بازی كنم. شاید هم منتظر همین است. به جای او هم بازی می‌كنم. می‌گوید: خوب، حالا تو خودت چه‌كار می‌كنی؟

و حتماً مقصودش شطرنج نیست،‌ یا هست.

 
 

 ـــــــــــــــــــــــــــــــ

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ