یک
داستان عاشقانه کوتاه
مدیا کاشیگر
اگر شكسپیر نبود، از مارلوو چه میماند؟
خورخه لوئیس بورخس
عباس میگفت: "از سینما شروع شد ــ فیلمِ نگهبانِ شبِ لیلیانا كاوانی. من
توی صف بودم و داشتم به گیشه میرسیدم كه یكهو چشمم افتاد به نسرین: تنها
یك گوشه ایستاده بود و نگاهش نومیدانه توی صف دنبالِ یك آشنا میگشت، دمبهدم
به ساعتش نگاه میكرد و به درازیِ صف، و نومیدتر میشد. وقتی نوبتم شد، دو
تا بلیت خریدم، آمدم پیشش، بهاش لبخند زدم و گفتم: سلام خانم، اگر بلیت میخواهید،
من یكی اضافه دارم، مالِ شما. او هم بهام لبخند زد و گفت: اتفاقاً وقتی
شما را توی صف دیدم، خواستم بیایم جلو و آشنایی بدهم، اما هرچه نگاهتان
كردم شاید شما خودتان آشنایی بدهید، بیفایده بود. آنوقت رویم نشد جلوِ
اینهمه آدم، اول من سرِ حرف را باز كنم. با تعجب گفتم: مگر با هم آشناییم؟
– بله، من نسرینام. – نسرین؟ كدام نسرین؟ – نسرینِ یوسفی. – خانم، حتماً
اشتباه میكنید. من شما را نمیشناسم. – مگر شما عباس نیستید؟ عباسِ بادامی؟
– چرا. اما... – با هم خانهی ژیلا و فرشید آشنا شدیم، شبِ تولدِ ژیلا. –
بدتر شد، چون من اصلاً این دو نفر را نمیشناسم و فكر نمیكنم هرگز به خانهشان
رفته باشم..." اما درست به اینجا كه میرسید، نسرین حرفهایش را قطع میكرد:
"داری اشتباه میكنی، آنهم اشتباه در اشتباه در اشتباه. اول اینكه نگهبانِ
شبِ لیلیانا كاوانی نبود و پرسونای اینگمار برگمن بود. دوم اینكه من توی
صف بودم و داشتم به گیشه میرسیدم كه یكهو چشمم افتاد به تو: تنها یك گوشه
ایستاده بودی و نگاهت نومیدانه توی صف دنبالِ یك آشنا میگشت، دمبهدم به
ساعتت نگاه میكردی و به درازیِ صف، و نومیدتر میشدی. وقتی نوبتم شد، دو
تا بلیت خریدم، آمدم پیشت، بهات لبخند زدم و گفتم: سلام آقا، اگر بلیت میخواهید،
من یكی اضافه دارم، مالِ شما. تو هم بهام لبخند زدی و گفتی: اتفاقاً وقتی
شما را توی صف دیدم، خواستم بیایم جلو و آشنایی بدهم، اما هرچه نگاهتان
كردم شاید شما خودتان آشنایی بدهید، بیفایده بود. آنوقت رویم نشد جلوِ
اینهمه آدم، اول من سرِ حرف را باز كنم. با تعجب گفتم: مگر با هم آشناییم؟
– بله، من عباسام. – عباس؟ كدام عباس؟ – عباسِ بادامی. – آقا، حتماً
اشتباه میكنید. من شما را نمیشناسم. – مگر شما نسرین نیستید؟ نسرینِ
یوسفی؟ – چرا. اما... – با هم خانهی ژیلا و فرشید آشنا شدیم، شبِ تولدِ
فرشید ــ آن شب گفتی فرشید و نه ژیلا. – بدتر شد، چون من اصلاً این دو نفر
را نمیشناسم و فكر نمیكنم هرگز به خانهشان رفته باشم..." و من بیشتر
پاپیچشان نمیشدم چون یكبار كه شده بودم، عباس گفته بود: "نه، نسرین،
قضایا درست برعكس بود. بهترین دلیلش هم اینكه من هنوز هم كه هنوز است، این
فرشید و ژیلا را نمیشناسم. پس من نمیتوانستم آن شب اسمشان را گفته باشم."
و نسرین بهاش جواب داده بود: "این هم شد دلیل؟ من هم هنوز كه هنوز است نمیشناسمشان،
پس من هم نمیتوانستم آن شب اسمشان را گفته باشم." و همینطور ادامه داده
بودند و گیجترم كرده بودند تا اینكه بالاخره به این تصور كه راهی پیدا
كردهام، گفته بودم: "این ژیلا و فرشید حتماً شهرتی، اسمِ خانوادگییی،
چیزی دارند. – معلوم است كه دارند. وقتی از سینما درآمدیم، رفتیم یك
رستورانی با هم شامی بخوریم ــ حالا به پیشنهادِ كداممان بود یادم نمیآید
ـــ و من كه حس میكردم دارد یك اتفاقِ خیلی مهم در زندگیام میافتد و در
ضمن، حرفی هم به عقلم نمیرسید بزنم، برای اینكه چیزی گفته باشم از نسرین
پرسیدم كدام ژیلا و فرشید را میگوید، و نسرین اسمهای خانوادگیشان را بهام
گفت، هم مالِ ژیلا را و هم مالِ فرشید را. اما اسمها به یادم نمانده. –
باز كه داری اشتباه میكنی. درست است كه وقتی از سینما درآمدیم، رفتیم یك
رستورانی با هم شامی بخوریم ــ این را كه به پیشنهادِ كداممان بود، من هم
یادم نمیآید ـــ و من كه حس میكردم دارد یك اتفاقِ خیلی مهم در زندگیام
میافتد و در ضمن، حرفی هم به عقلم نمیرسید بزنم، برای اینكه چیزی گفته
باشم، ازت پرسیدم كدام ژیلا و فرشید را میگویی، و تو اسمهای خانوادگیشان
را بهام گفتی، هم مالِ ژیلا را و هم مالِ فرشید را. – و تو هم این اسمها
به یادت نمانده؟" این را من پرسیدم. دیرتر به فكرم افتاد از دوستانشان پرسوجو
كنم، اما همهی آنها هم یا مثلِ من بودند، یعنی از وقتی نسرین و عباس را
میشناختند كه نسرین و عباس با هم بودند، یا زوجی به نامهای ژیلا و فرشید
را نمیشناختند. با وجودِ این، به معاشرتم همچنان ادامه میدادم ــ چون در
جمعمان، جزو دوستداشتنیترین زوجها بودند و هم اینكه با آنها همیشه
خوش میگذشت تا اینكه یك شب كه خانهشان بودم، بحثِ فاوْست شد و من داشتم
راجع به وحدتِ وجودی حرف میزدم كه در روایتِ ولفگانگ گوته از داستان هست،
اما نه در كارِ مارلوو به چشم میخورد و نه در كارِ سایرِ روایتپردازانِ
قصهی معاملهی دانشمندان و ابلیس، و میخواستم از این حرفهایم نتیجه
بگیرم تازگیِِ یك داستان آنقدرها مهم نیست كه تازگیِ شیوه یا زاویهی
روایتش كه عباس گفت: "حالا این بحث را بگذار برای بعد چون قضیهی مارلوو
برایم جالبتر است. این آدم باید برای خودش غولی باشد. آنطور كه خواندهام
قصهی بیشتر نمایشنامههای شكسپیر هم در اصل مالِ مارلوو بوده". نسرین گفت:
"دقیقاً، شكسپیر بهنوعی استمرارِ مارلوو است. این را بورخس هم گفته: اگر
شكسپیر نبود، از مارلوو چه میماند؟ یك معنای این جمله طبعاً این است كه
اگر شكسپیری پیدا نمیشد كارِ مارلوو را دنبال كند، چیزی از مارلوو نمیماند؛
اما معنای دیگرش هم این است كه اگر شكسپیر توانست شكسپیر بشود، یك دلیلش هم
بهجز استعدادِ خودش، وجودِ آدمی مثلِ مارلوو است در پیشینهاش." از ادامهی
بحثهای آن شب چیزِ زیادی بهخاطرم نمانده است، چون حرفِ نسرین ــ یا درستتر
بگویم حرفِ بورخس كه نسرین نقل میكرد و من آن را در صدرنوشتِ این قصهام
گذاشتهام ــ امكانِ جدیدی را برای حلِ معمای ژیلا و فرشید بهام نشان میداد:
ژیلا و فرشید پیشینهی نسرین و عباساند و من اگر میخواهم آندو را
بشناسم، باید گذشتهی ایندو را بشناسم، آنقدر كه بالاخره در جایی به ژیلا
و فرشید برسم. راه هم روشن است: باید بهسراغِ قدیمیترین دوستانِ هم نسرین
و هم عباس بروم و ازشان بخواهم شخص یا اشخاصی را بهام معرفی كنند كه واسطهی
آشناییشان بودند، شاید به اینترتیب از رهگذرِ این آدمهای واسط به آنیكی
زوج برسم. جستجویم سالها طول كشید بیآنكه هرگز بتوانم از دایرهی بسته
یا درستتر بگویم از دایرههای بستهی متداخل همان آشناهای همیشگی بیرون
بروم. برای آنكه اسمِ شخصی را نیاورم ــ چون همهی آدمها هم واقعیاند و
هم هنوز زنده و ممكن است دوست نداشته باشند اسمشان به این شكل در یك قصهی
خیالی بیاید ــ، اگر فرض كنیم A اسمِ B را بهعنوانِ واسطهی آشنایی میآورد
و B، اسمِ C را میگفت و C، اسمِ D را و همینطور تا آخر، دایره همیشه در
جایی با تكرارِ اسمِ A، B، C، D یا یكی از اسمهای دیگر واسطهای قبلی در
خودش بسته میشد. چند بار هم دایره با اسمِ خودم بسته شد، حال آنكه برای
بازرسیدن به اسمِ خودم، از اسمِ حداقل چند نفر گذشته بودم كه میدانستم سالها
پیش از من با نسرین و عباس آشنا شده بودند. نه اینكه به هیچ اسمِ جدیدی
نرسیدم، برعكس. به بیش از چهل اسمِ جدید برخوردم، اما همهی آنها هم بهنوعی
به همان دایره ــ یا دایرههای متداخلِ ــ بسته برمیگشتند. در تمامِ این
مدت به همهی حرفهای هم نسرین و هم عباس دقیق شدم و به كوچكترین سرنخی
چسبیدم كه به زندگیِ قبلیشان، یعنی به پیش از فیلمِ نگهبانِ شب یا پرسونا
مربوط میشد. اما جستجوهایم در این جهت هم بینتیجه بود: توانستم عدهی
فراوانی از هممحلهییهای قدیم و از دوستان دورانِ كودكیِ هم نسرین و هم
عباس را پیدا كنم كه برایم هزار ماجرا تعریف كردند كه وقتی برای خودشان
بازگفتم، بعضی را به یاد داشتند و بقیه را با شادیِ كودكانهیی دوباره به
یاد آوردند، اما نه هیچ سرنخی از ژیلا و فرشید یافتم و نه هیچ نشانهیی كه
فقدانِ حضورِ واقعیشان را توجیه كند. البته چند ژیلا و چند فرشید هم در
این دایرههای آشنایان و گذشتگان پیدا كردم، اما هیچكدام ژیلا و فرشیدی
نبودند كه دنبالشان میگشتم. آنچه سرانجام سبب شد از جستجوی بیشتر دستبردارم،
ماجرایی بود كه خودِ نسرین و عباس برایم بارها بهشوخی تعریف كرده بودند،
بیآنكه جدی باورم شود تا اینكه یك روز همهچیز را به چشمِ خودم دیدم: صد
متری جلوتر از من بودند و تا خواسته بودم قدم تند كنم به آنها برسم،
ناگهان متوقف شده بودند. عدهیی جوان، پنجاهمتری پایینتر، كنارِ پیادهرو
ایستاده بودند و به زنها و دخترهایی كه رد میشدند، متلك میگفتند. نسرین
با تأنی راه افتاده بود. عباس صبر كرده بود بیستمتری جلو بیفتد و آنگاه
دنبالش افتاده بود و قدم را طوری تنظیم كرده بود كه درست با هم به جوانها
برسند، آنوقت چیزی گفته بود كه بهخاطرِ فاصله نمیتوانستم بشنوم، اما
نیازی هم به شنیدنش نداشتم، چون همانطور كه گفتم قصهی این شوخیشان را
بارها برایم تعریف كرده بودند: "وای بر من! چرا خانمی به این خوشگلی تنهاست؟"
و پاسخِ نسرین: "شاید چون هنوز مردی به جذابیتِ شما نخواسته از تنهایی درش
بیاورد!" و به هم لبخند زده بودند، عباس گفته بود: "من فرشیدم." نسرین گفته
بود: "من هم ژیلام." عباس دست انداخته بود دورِ گردنِ نسرین، نسرین دست
انداخته بود دورِ كمرِ عباس، و عاشقانه راه را با هم ادامه داده بودند و
حتماً پیش از آنكه خیلی دور شوند و صدایشان دیگر شنیده نشود، یكی ــ
معمولاً خودِ عباس، اما گاهی هم نسرین، بسته به میزانِ شگفتزدگیِ جوانها
ــ گفته بود: "من خانهام خالی است..." و آنیكی بیدرنگ پاسخ داده بود: "چه
عالی! فوری برویم همانجا!" به جوانها كه رسیدم، هنوز بهتزده بودند: "دیدی؟
هان، جانِ من، تو هم دیدی؟ – چه سرعتِ عملی! – نه بابا، زنك خراب بود. – من
كه باورم نمیشود..." لبخندزنان گذشتم، با این یقین كه پاسخِ معمایم را
پیدا كردهام و این قصهی ژیلا و فرشید هم حتماً چیزی مثلِ همین قضیهی
تظاهر به ناآشنایی و دادنِ اسمِ مستعار به خود است، چون در این شوخیِ
خیابانی نیز بسته به اینكه راوی نسرین بود یا عباس، گاه عباس جلو میافتد
و نسرین سرِ صحبت را با او باز میكرد.
بعدالتحریر: این قصه را سالها پیش نوشته بودم، بیآنكه آن را هرگز منتشر
كنم چون به نظرم پایانبندیاش بینهایت لوس میآمد تا اینكه چهار ماه پیش
نسرین در یك تصادفِ رانندگی مُرد، و به فاصلهی كمتر از یكهفته، عباس هم
رفت، در شرایطِ مشكوكی كه هنوز معلوم نشده قتل بوده یا خودكشی. یادِ قصهام
افتادم، آن را پیدا كردم و از نو خواندم. در بازخوانی، توجهم به جملهی
بورخس راجع به رابطهی میانِ مارلوو و شكسپیر جلب شد و اینكه دایرههای
بستهی متداخلی كه در جستجوی پیشینهی نسرین و عباس در آنها گرفتار میشدم،
نوعی دایرههای بورخسی بودند. متوجه شدم كه پایانبندیِ قصه برای این لوس
به نظرِ میرسد كه درست، یعنی حقیقی نیست. تنها دلیلش هم احتمالاً بیتوجهیِ
خودم به بافتِ قصه و ننوشتنِ جملهها به شكلی بوده كه باید نوشته میشدند.
برای نمونه، كافی بود به بهجای جملهی تصریحیِ "ژیلا و فرشید پیشینهی
نسرین و عباساند"، یك جملهی پرسشی مینوشتم، قصه پایانبندیِ دیگری پیدا
میكرد. و جالب اینكه شكلِ پرسشی میتوانست همان شكلِ جملهیی باشد كه
نسرین همان شب از بورخس گفت: "اگر نسرین و عباس نبودند، از ژیلا و فرشید چه
میماند؟" آنوقت شاید ناچار میشدم مسیرِ دیگری را به ادامهی قصه بدهم و
شاید به پایانبندیِ درستتری میرسیدم بیآنكه از این بابت مجبور به
تغییرِ چیزی و جعلِ واقعیت شوم. تنها چیزی كه میتوانستم بهفرضِ بعیدِ
موفقیت، در گذشتهی نسرین و عباس پیدا كنم، چند لحظه عبورِ ژیلا و فرشید
بود، حال آنكه من باید به رازِ ماندگاریِ آنان پی میبردم و برای این كار،
باید به حال و آیندهی نسرین و عباس توجه میكردم ــ و دستكم برای من یكی،
ژیلا و فرشید ماندگارند، وگرنه نه اینقدر دنبالشان میگشتم و نه اصولاً
قصهی حاضر را مینوشتم. از همینرو پایانبندیِ دیگر قصهام میتواند یك
پایانبندیِ بورخسی باشد ــ اما مگر در قصهام چیزی بوده كه بورخسی نباشد؟ــ
كه احتمالاً به حقیقت نزدیكتر است: زوجِ ژیلا و فرشید، عشقی آنچنان شادان
و بنابراین شوخطبعانه دارند كه تصمیم میگیرند شوخیهای خیابانیشان را پس
از مرگ نیز ادامه دهند و این بار دو آدمِ واقعاً غریبه را ناگهان به هم
برسانند: ژیلا در جسمِ نسرین حلول میكند و فرشید در جسمِ عباس، و وقتی
نسرین بهسراغِ عباس میرود یا برعكس، پاسخِ دیگری نه تنها بیدرنگ مثبت
است كه حتا ــ شیطنتِ مضاعفِ ژیلا و فرشید؟ ــ سبب میشود حسی از آشناییِ
قدیم در خانهی ژیلا و فرشید داشته باشند. از همینرو، بسته به اینكه
روایتِ نخستین آشنایی را نسرین بگوید یا عباس، آنكه به ژیلا و فرشید اشاره
میكند، همیشه دیگری است، یعنی آنكه ظاهراً مفعولِ روایت است و فقط منتظر
میماند عشق بهسراغش بیاید. گفتم كه نسرین و عباس عادت داشتند در شوخیهای
خیابانیشان تغییرِ نقش دهند. از همینرو در روایتهایشان نیز تغییرِ نقش
میدهند تا هر دو، هر دو نقش را ایفا كنند. وجودِ عنصرِ ژیلا و فرشید بهعنوانِ
تنها عنصرِ مشترك در هر دو روایت هم احتمالاً از دلنگرانیِ این دو برای
نوعی "ماندن" خبر میدهد، همانطور كه تفاوتِ روایتها گویای نوعی "گلهی
شوخِ عاشقانه" است: راوی قصه میگوید در جلوِ صف بوده، یعنی سرِ وقت به
قرار رسیده، حال آنكه دیگری در بیرونِ صف بوده و سرگشته، یعنی دیررسیده و
نمیدانسته چه كند. جالب توجه نیز اینكه بازآشنایی یا وجودِ آشنایی از
قدیم را در هر دو روایت، آن كسی میدهد كه دیر رسیده و برایش دیگری بلیت
خریده. نكتهی دیگری هم هست كه مرا نسبت به این پایانبندی متقاعدتر میكند.
اگر یادتان نرفته باشد، من در آن شب از بحثِ وحدتِ وجودیِ گوته به این
نتیجه رسیده بودم كه تازگیِ روایت، حتا به كهنهترین داستانها هم تازگی میدهد.
داستانِ نسرین و عباس هم بهنوعی به هر دوِ این بحثها پیوند میخورد كه
ناگهان عباس، بحث را در مسیرِ دیگری انداخت. چرا؟ آیا به دلیلِ نگرانیِ
ژیلا- نسرین و فرشید- عباس از برملاشدنِ ماجرا؟ اما اگر چنین باشد چرا حرفِ
مارلوو را پیش كشید كه بهانهیی شد تا نسرین آن جملهی بورخس را بگوید كه
قاعدتاً باید مرا خیلی قلدرتر به مسیرِ اصلی برمیگرداند؟ خاصه آنكه این
جملهی بورخس در آن زمان هنوز به فارسی ترجمه نشده بود و نسرین كه زبانِ
خارجی بلد نبود، نمیتوانست آن را خوانده باشد و احتمالاً آن را نه او كه
ژیلا میگفت. اما من چون به جملهام شكلِ تصریحی داده بودم، هنوز نمیتوانستم
متوجهِ این نكتهها شوم و اینكه احتمالاً قرار بود قصهی ژیلا و فرشید، نه
در یك نسرین و عباسِ دیگر كه در قصهیی كه من خواهم نوشت، ماندگار شود. اگر
چنین باشد، علتِ تعللم در انتشارِ قصه، بدونِ بعدالتحریرِ فعلی، معلوم میشود:
مخالفتِ ژیلا و فرشید.
بعدالتحریرِ دوم: بعد از اینكه تصمیم به چاپ این قصه با بعدالتحریرش گرفتم،
آن را برای خواندن و اظهارِ نظر به دوستی دادم كه در تناسخ و زندگیهای پس
از مرگ تخصص دارد. روایتِ بدونِ بعدالتحریر را بیشتر پسندید: "در داستانِ
ژیلا و فرشید هیچ عنصرِ ماوراءطبیعی نیست و برای اینكه فرضیههای تو درست
باشد، باید عنصرِ دیگری هم با آنها سازگار باشد كه نیست: محلِ آشناییِ
نسرین و عباس، سینمایی است كه فیلمِ نگهبانِ شب یا پرسونا را نشان میدهد و
مگر اینكه بخواهی به نظریهی شوخیات بیش از اندازه بها دهی، قصهی هیچكدام
از این دو فیلم، قصهیی نیست كه به دیدارِ مجددِ یك زوجِ عاشق مساعدت كند.
چرا باید ژیلا و فرشید برای نخستین بازدیدارشان به تماشای چنین فیلمهایی
بروند؟" ترسیدم فرضیهی جدیدم را هم خراب كند، وگرنه به او میگفتم چند
هفته پیش از آشناییِ نسرین و عباس، زنی به نامِ ژیلا درست جلوِ همان سینما
در اثرِ تصادفِ رانندگی، در دم جان سپرده است، و بنابراین میتوانسته فقط
جلوِ سینما قرار گذاشته باشد كه در آن هنگام، فیلمِ دیگری را نشان میداده
ــ البته هرچه تحقیق كردم نتوانستم در زندگیِ این ژیلا اثری از هیچ فرشیدی
بیابم.